شعرهایی از علیرضا آبیز | |
نویسنده : علیرضا آبیز تاریخ ارسال : 27 آذر 94 بخش : |
1.
سلام ای سگ عزیز
که به تیرک بسته ای
و رو به من پارس می کنی
ای سگ عزیز
که از قحطی جان به در بردی
و از جنگ جان به در بردی
و از آتش بازی جان به در بردی
ای سگ عزیز
که تمام خیابان ها را دویده ای
و از گرسنگی و سرما لرزیده ای
و زخم های بسیار بر تن داری
به تیرک بسته ای
و رو به من پارس می کنی.
2.
سلام ای سگ عزیز
که کت چرمی به تن داری
و زیر پای صاحب ات
بر کف موکت پوش قطار دراز کشیده ای
با پوزه ی دراز
گوش آخته
و چشم های غمگین
به من می نگری
و مرا یاد سگی تازی می اندازی
که گرد چادر کولی ها می چرخید
و برای کودکانی که به او سنگ می پراندند
دم تکان می داد.
3.
کوه سودا فرو می ریزد
در بیابان پندار
شش در قرمز می گشاید
به کوچه ی خلوت بعد از ظهر
از سر و رویم آب می ریزد
گویی در باغ کهنه آب تنی کرده ام
زخم های تنم تازه است
حالا باید باور کنم
شب بی کرانه است
جهان بیغوله ای تاریک
و آدمی مغاکی بی پایان
در خود فرورفتم
تا حدی که برآمدن نتوانستم
در اعماق تیره ی روان
سیماب و فیروزه به دامن کردم
زنجیر نقره به گردن آویختم
از کهربا دستینه ساختم
شب از کوه پایین می آمد
من از شیب دره بالا می رفتم