شعرهایی از علی خاکزاد
تاریخ ارسال : 30 آذر 97
بخش : شعر امروز ایران
۱
در یادهای وارسیشده همیشه پوزخندی هست
لبی جویده در بهار
گزلیکی که بریدن بلد نبود
و آن زن بلند
که در انتهای خیابان خانه داشت
حتی پیرچای چیزی برای گفتن داشت
آن قند چه ترد و شیرین بود
آن صبح که مژگان صورت جوانیاش را نشسته بود
و برادرش گربهی براقی در نارنجها میدید...
من بچه بودم
همیشه بچه بودم
در یادها بویی روان بود و
جز برف روی برف
حاصلی نداشت زندگیام.
۲
پناه آفتاب
با سایهی مکدرم
لقمهای بردارم
ناب از بهار و رنج
بهارنارنج
بوی تو را دارد
گل بوی تو
آب؛
دل به هوای تو میپرد
ای همیشه
کلمهای در خون نشست و رفت
تنها کلمهای پریده پر
و من راههای آسمان را با تو آزمودم
که از قضا دلی پریده داشتی
چون چشمهای پریده در یأس
رنگ پریده از مرگ میگوید
از شهری در خون نشستهتر
چه آبی فلجی
چه آبهای فلجی
خاک را به اسارت گرفتهاند
تا اشاره بر شریان شهر بگذارم و
بر رأس بریده شهادت دهم
۳
ما وقت شکنجه آزاد بودیم
تنها
زیر شکنجه آزاد بودیم
زخم این ایام را بلیسیم
به خیابان آمدیم بیخبر
هنوز از سگ چیزی در ما زوزه میکشید
و مرگ هرگز به فرمانمان نبود
اما
فریاد زدیم
فریاد زدیم و
خدا استوار بر سنت خود
در سرنوشت هیچ قومی مداخله نمیکرد
ناگهان فریاد زدیم:
-مرگ بر بیطرف!
رسمی از سگ و تازیانه بر ما میرفت
و تاریخ روی پوزهی پارسی سکته میکرد
به تصادف
خدا هالهی نوری کشید
دور صورت چند تنی از ما
و با انگشت اتهام نشان مأمور داد
ما فریاد میزدیم و
مرگ
تنها مداخلهی ما بود
۴
هنوز همان حکایت است
تنها ما پیرتر شدهایم
ترانههای موسمی
در مردهبادها به گوش میرسند
و باران شیوع یأس است
هر سلام دلتنگی تازهای
و عابری که سوی مرگ میشتابد
هنجار شهر ماست
گوشهای بنشین
زندگی از خیالش که زیباتر نیست
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه