شعرهایی از علی جهانگیری
تاریخ ارسال : 30 مرداد 00
بخش : شعر امروز ایران
۱
کودکی و اردیبهشت پر از مه بود
مه
کودکی دریاست
ساحلش ما
بندرش ما
کشتی و بادبانش ما
پارو میکشیم در بیوزنی اندامش
در ژرفنای ماهیهایش آتش میکنیم
چای مینوشیم
مه میرود
هر چیز و هر چه بدرقه میشود
درنگ کن دریا، درنگ کن
راه ما با تو یکی است
میرود اما عصازنان
ما از ما میرود
۲
درختم
که تبرت بر من
فاعلم
که فعلت با من
دنیا تنها مانده است
ساعتی برای مشاوره میخواستم
برگ، برگ، برگ ریزان روی تخت گفتگو
بیکسی هستی را نمیآزارد
فکر میکند
جنگلی دارد خواب میبیند
کجای تماشائیم؟
طناب را بردند
چهارپایه را بردند
درخت را بردند
ما هنوز آویزانیم
۳
لباس زیرش را درآورده
پرت کرده به جالباسی
دمپاشیاش را پرتاب میکند
جای دیگری
بدنهایمان را آویزان کردهایم به میلههای اتوبوس
تاب میخوریم
تاب میخوریم
دیرم شده است
لباسهایمان تاب میخورند
همیشه دیر است
بدنم را کجا گذاشتهام؟
کجا بود نمیدانم
بدنم را از جارختی برمیدارم
میپوشم
هر جا دستم رسید
آویزانش میکنم
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه