شعرهایی از عبدالله ثابت
شاعر سعودی
ترجمه: حمزه کوتی
تاریخ ارسال : 21 تیر 97
بخش : ادبیات عرب
شعرهایی از عبدالله ثابت
شاعر سعودی
ترجمه: حمزه کوتی
عبدالله ثابت شاعر و داستاننویس سعودی بهسال ۱۹۷۳ در منطقهی عُسیر عربستان متولد شد. او از نویسندگان جوان و فعال در جهان عرب و کشور خود است. کارهای او در زمینهی شعر و رمان: «تروریست»، «رسوایی و مصائب»، «چهرهی مرد خفته» و «کتاب وحشت» است.
لازم بهذکر است که در علم جِفر، حروف ابجد کبیر معادل یک عدد قرار میگیرند. مثلاً حرف ح مقابل عدد ۸، حرف ز مقابل عدد ۷، حرف لام مقابل عدد ۳۰، حرف قاف مقابل عدد ۱۰۰ و قِسْعلیهذا؛ که شاعر برای نامگذاری شعرهای خود از این شیوه استفاده کرده است؛ و حقاً که شعر و کتابت(نوشتار که شاعر در این شعرها بر آن تاکید میکند) خود شیوهای از شیوههای سِحر و جادوگریست؛ و با چنین اتجاه و نگاهی است که تخیل، به تخیل اعتبار میبخشد.
خونابه(ح/۸)
مینویسم وقتی که مینویسم
چرا که کلمات هیزمی وجودی و گرسنه است؛ و پیشانیام داس و شعر معصیت من است؛ و من یکی فراری قدیمیام از سیمها. کلماتم بر دوش و توشهام در دهان من است و از میان دندانهایم شیرانی گرسنه میجهند.
ـــــ
خونابه(ز/۷)
مینویسم چرا که آمدهام تا بنویسم. این سرنوشت من است و با آن کنار آمدهام. حروف در برابر من نقش بستهاند؛ و کلمات، منِ ناب مناند ومهربانیِ خدا که شامل حالم شده است. کلمات شیطان کوچک مناند با صورت قرمز و گوشهای بلندش. نوشتن زخم من و تعداد استخوانهای من است. کلمات مادر من است که ناخنهایم را در بیداری میگیرد و لحاف من در خواب است؛ و صدای او در سلولهایم نسخهای از الفبای طبیعت است.
مینویسم چون قهقههی زندگی را دوست دارم
مینویسم چرا که روستا و بارانم
چرا که من سیلام.
ـــــ
خونابه(ل/۳۰)
مینویسم بهگونهای که انگار بیل و کلنگی دارم. سرم را با دستاری سیاه بستهام و راهام را به سمت گِل آغازینم میگشایم. مینویسم چون میخواهم به آنجا که زاده شدم برگردم. آه تنها خانهمان در کوه آزارم میدهد. مینویسم تا به آن برگردم.
ـــــ
خونابه(ق/۱۰۰)
مرا ببخش درخت انجیر
که از اندوههایم تیشهای ساختم
و آن را با ریشهها فریب دادم.
ـــــ
خونابه(ض/۸۰۰)
مینویسم. با جنونی سرکش مینویسم. چون حس میکنم چیزی از این نهان میآید. همیشه حس میکنم که همچون زمان از سقف آویزان است. آنگاه از آن لکههایی سنگین میافتد. بر اشیاء میافتد؛ و دیری نمیگذرد که سیاهیِ باوقار، دیوارها، پنجره، کتابها، لباسها، قلم، تختخواب، سایههای پنهان پشت صندلیها، تاقچهها و قلب تنها را جلال میبخشد. چیزی که از این نهان میآید. آه ای شب.
ـــــ
الکل
به زنکاهن آذرخش و حاصلخیزی. برایت مینویسم. باران میآید و ساعت پنج قبل از سپیدهدم است. در این کوچه هیچکس نیست؛ جز من و دلتنگی و گندم. از تو میخواهم برای آخرینبار به من لطفی کنی: میخواهم سینهام را شخم بزنی و از دهانم سرودی برای بازوان و عرق ساز کنی؛ و درختان را بر گِل قلب کوچکم و بر جمجمهی پخته به ترانههای روستایی بکاری؛ و بگذاری استخوانهایم بر شاخهها چون گنجشکان زمستان بایستند.
ـــــ
خونابه(ر/۲۰۰)
به چه نیاز دارم؟
نیاز دارم ایکاش میتوانستم رنگینکمانی را از گردنش بگیرم و آن را بر کوههای«عسیر» بفشارم. آن را تکان دهم تا از اندرونههاش مادرم را خارج کند؛ که وقتی او را در کام خود فروبلعید، گفت:«این لقمهی من است.» بعد آن را دوباره تکان دهم تا ببارد آن آبهای دشت را که نوشید و پرسید:«حال چهکسی گریه میکند؟»
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه