شعرهایی از شادی میرزایی
تاریخ ارسال : 3 تیر 01
بخش : شعر امروز ایران
۱
روز جهانی من است
بافتهی موها، تابِ تارهای دلش
سیاه مینوازد
بر قلههایِ زمین، زن
مسیح سهمِ سیاهان نمیشود
دندانِ
سپیدِ آفریقا
آفتابهای سرانگشتانت میسوزاندم
به وقتِ اَخته، ختنه، ختنه، آفریقایِ زن
کا
تا
لوگ
مرورِ آزادی ما در حقوقهای بشر
اَلماسِ تراشیدهی عنبیهات
پیر میکند پدر سالارِ قاره را
وَ
کودکانِ خشمِ تو
استخوانیِ گردنت را مسلسل میگیرند
جزامی میشوم، رقصِ بیهنگامِ تورا
به ریتمِ ترازوی پاهایت
سرکشیده وحشی دستانِ
آفریقای زن
من
در کفِ خاکِ تو
به خودسوزیِ زنانِ کُردم
ختنههای دخترانِ جزیره
غروبِ دلِ بندر
ساقهای بلندِ گلدوزی شده
زندانِ لب
وَ
دخترانِ تُرکِ ایل
در کشاکشِ خوابهای تندِ اسبِ وحشی
دشت
به انتظار
من
معصومیتِ زنم در ایلهای تاریخِ لُر سکانس
چاه وُ
آب
طاعونِ بعدِ زن
بلوچم من
پنهان شده به زندانِ پارچه
خانِ انتخاب، به چشمِ تَبِ خطهی شمال که دربهدرند روستایی
زنان ایران
غصه از کجای قرن
حلقه بر گوشیِ اندامِ کشیدهات زن؟
من، تعفن حاملهام، ایران!
به بارداری مادرانِ درخت
مادران کوه
مادران دشت
مادران کویر
زن...
۲
تصادف کرد
تنی تلنبار شده از سکوت
نفهمید قناری از خط عبور به قرمزی قیچی، شاه بال قصه را زد
به تونل کشیدهی زبان
از در رفتن حروفی بیقاعده
تا جنون تلخ دوری
در تابلو نابلدترین خاطرهها
بین، قاب جاده و آتشسوزی
که من نبودم
نه از جنون بی حد مرگ نمیترسم
این وامانده در راه منم
به چهار میخ این درخت
که خودسوزی برگهایم را
از شب و ستاره میکشم پایین
تا خاکستریها رنگم کنند
آدم به سیاهی میزند از سایه
که تویی
مترسک شالیزازهای خشک
از باران که به چشم ندیدهای
در مجروحترین لبخند
بزنید بیرون
بادبادکهای کودکیها
نخ این جزیره، هیچ قایقی را
خاک نکرده به لنگر انتظار
داشتم از سر همین اتفاق، پایین کوه
میزدم به آتش صدا
موج موج صورتم را خار گرفت
بوی صبر میدادم
کجای تن تو پنهان شده بود
که باور کنم ته این قصه خاتون ندارد
من نه از سر تشنگی
از یائسگی اینهمه احساس
خواب ترانهها را از بر میکنم
دختر هندو، اروپایی شده نمیفهمد
شرق از لای کمرش، نیایش شیوا را میپراکند به کوه
سوزندوزی از معبد تن به خاکریز تبت میرسد
نه اینکه من میدانم
نه
تا غروبهایی برابرم نایستاده بودند
از سر همین چشمه که شوق را سَر بریدن
به کاسهی آبی بدرقه...
نه
نمیتوانم از هذیان شب حرفی نزنم
چند زن
با رنگهای مختلف از صدا
که آویز به نتهای تن میکشیدند
میچرخیدند دور سَر
مژده، از دست هایشان گل بود
در سبد خیال، پر میزدند
روی چشمها
چشمها، غمی که پنهانی اشک میریخت
نگفته بودند
بوی هوش این اتفاق را
گیاههای بلندی که از سرزمین سیاه
بر پوست پلک کشیدهاند
بخوانم
آوازی در هوا پخش شده را
که بخوانید
تکرار زنان بسیاری
دور خانه میچرخند
گرسنه از تنانگیهای تنهایی
میریسند مرا
میبافند مرا
میرا
میرا
صدای ستاره از باران اشکها
زیر لباسی که میچرخد بیرون نزده
رنجی در حنجرهام خواب پرواز میگیرد
هر شب
به کوچه میزند
میپرد لای همین دایره که میچرخند
جواز این خاک را
خاکسترنشینی به من داد
مُهر معرکهگیر زمان داشت
نمیتوانند پاک کنند دستی را
که آلوده بود به غمانگیزترین قصه.
بلند شد
بر صورتم نشست
دستها آمدند پاک کردند
موها سفید شد
رنج دندان از کشیدن رنگ، روی سر
ریخت به استخوانها
سبک شدند
پابهپایم بیا
تازه از طراوت رقص به رنج من رسیدهای
زنجیر خیال را
بندرنشینی میفهمد که خورشیدش رنگ سرخ میگیرد
بوی نقاشی
پاییزش میشود
نخنماترین حوض نقاشی
که تو معجره میپنداری
او نان بیغش را به سفره
میرا
میرا
مرا به یاد آور
کلمه از دست افتاد
نحیفشده در باندی پیچیده از خونمردگی
من به رویا زدهام نه به وهم
دود سفید دهانم شاهد است
بخار سردی از هوا به زبانم نیش زد
با تمام وجود تف کردم به سنگ
کوه شاهدم بود
زهری که به کمر کولیها
روی چرخش شب، کبریت میکشید
کتاب را نوشت
دست به دست طوفان داد
و مدام در گردباد خیابان میدوید
زنها که به دیدارم آمدند
از گیسوی سیاه شب گرفته
تا بغض خفهی باران
همه میدانند
زهر چشمها
مار در آستین، بالا برده بود
که توانست اینهمه سال، بگذرد
و هنوز روی مدار تماشا نشسته باشد
سرخوش از رنج من
نمیشوید
نمیشود پا از این داستان بکشید بیرون
رازیانهها قد کشیدهاند
عطر ماه
تولد دختران گردنکشیده است
گردنکشی
کش میآورد روی تخت بیمارستان
بستری شده و تکرار میکند
چرا اینهمه خاتون
به دیدار من میآیند
هر شب
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه