شعرهایی از سید مهدی نژادهاشمی


شعرهایی از سید مهدی نژادهاشمی نویسنده : سید مهدی نژادهاشمی
تاریخ ارسال :‌ 6 آذر 93
بخش : قوالب کلاسیک

1

در دلم پیغمبری هم کیش با گیسوی توست 
معجزه عطر همین پیراهن خوش بوی توست 
منطق سقراط با چشمان ِتو آمیخته 
نوش جانم می شود زهری که در داروی توست 
درخیابان راه رفتن با متانت جرم نیست 
مشکل از مست و خراب ِعابر ِ از پهلوی توست 
دل به دریا می زنم هربار راکد می شود
قایقی دارم که لنگ مستی ِ پاروی توست 
گربسوزانی مرا دیگر نباید هیچ گفت ؟!
عیب از آیین هزاران ساله ی هندوی توست 
شیرها را سمت دام مرگ بردن مشکل است 
لیکن آسان می شود وقتی طرف آهوی توست 
مانده رودروی من؟! دنیا کماکان خوب نیست 
سکه ی شانس من است افتاده از آن روی توست
یک طرف آشوب اما یک طرف آرامش است 
مرز ساحل تا لب دریا خم ابروی توست 


2- 

مثل کلاف هرزه غمش سر نداشته

جز تل خاک حس برابر نداشته

از دوست می گریزدو باسایه ی خودش

حرف و حدیث ساده ی دیگر نداشته

غارت زده است وسعت آبادی اش که هیچ

مرزی شبیه هیبت ِ کشور نداشته

هرکس رسیده است از این باغ برده است

این تخت و تاج شاه توانگر نداشته

دلرحمی زیاد به دست غریبه ها

از پشت غیر ضربه ی خنجر نداشته

ای شیخ موعظه نکن این شهر مدتی ست

جز گوش کر به حرف پیمبر نداشته

بغض هزار ساله ی یخ بسته ی لبش

آغاز فصل سرد ترک برنداشته

افتاده کرم بر تنه اش سالیان سال

از خویش ضربه خورده و باور نداشته

 

3-

 دل داده ام به سنگ صبوری که نیستی

افتاده ام به جاده ی دوری که نیستی

هرشب دلم برای تو نابود می شود

پابند لحظه های عبوری که نیستی

پیغمبری شدم که به  شک می رسد یقین

دل خوش کند به آتش ِ طوری که نیستی

عیسای من ، به شوق چلیپای موی تو

مصلوب مانده سمت ِ عبوری که نیستی

از ترس جان و دست برادر کشی نبود!

افتادنم به چاه تنوری که نیستی !

می سوزم و نفس نفسم کم میآورد

در منتها الیه شعوری که نیستی

داوود های لب به لبم جان به لب شدند

دیوانه می کنند زبوری که نیستی

.

امشب کمی بخاطر ِ چشمم غزل بخوان

آتش گرفته است غروری که نیستی

.

دارد دوباره سمت دلم بد میآورد

دریا کنار هر گم و گوری که نیستی !

 

4-

از لب ِ زائر کشت شهد ِفراوان ریخته

هر طرف رو می کنی انبوه بی جان ریخته

گره موی تو آباد ترین ویرانی است

بر سرو رویت اگر گیسِ پریشان ریخته !

با عراقی نفست دمخور عشاق شده

لیکن از دلبری ات سبک خراسان ریخته

حس ِ دیوانه شدن را به کسی خرده نگیر

گرچه بر ساحلت امواج خروشان ریخته

سینه چاکان ِ تو پابند تماشا شده اند

بس که از چشم تو آهوی غزلخوان ریخته

زخم بر دست و دل ما زدنت موهبت است

بس که از جنجر ِ ابروی تو درمان ریخته

.

می روم دربه در غربت طهران بشوم

نقش دار است که از قالی کرمان ریخته

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :
 

ارسال شده توسط : یاسر سهرابی - آدرس اینترنتی : http://

درود بر هاشمی گرامی.دست مریزاد.