شعرهایی از سودیپ سن
به فارسی رزا جمالی


شعرهایی از سودیپ سن
به فارسی رزا جمالی نویسنده : رزا جمالی
تاریخ ارسال :‌ 15 مهر 99
بخش : ادبیات جهان

پرچمِ دعا

شعری از سودیپ سن
فارسیِ رُزا جمالی

 

 

 

 

Prayer Flag
A Poem by Sudeep Sen
Translated to Persian by Rosa Jamali

 

سودیپ سن یکی از مهم‌ترین شاعران هند است که به زبان انگلیسی می‌نویسد و آثارش در جامعه‌ی انگلیسی زبان با استقبال بسیاری مواجه شده است.
توصیفات دقیق و ظریف، تصاویر پیچیده و نغز، چشم اندازهایی با جزئیات فراوان از مواردی‌ست که این شاعر به آن توجه‌ای ویژه دارد.


دریاچه ی ماناساروار، کوه کی‌لاش
 
فرسوده،
بادِ شرطه به آن ضربه ای زده
پرچمِ دعا به آرامی همه چیز را لو می‌دهد
خانه‌ای برایِ نخستین نورِ روز
 
اما امروز سپیده دم آنقدر روشن نیست
سنگین، در خود میپرورد، خاکستریِ نقره‌ای
شبیهِ سطحِ شیشه‌ایِ دریاچه
 
کسی اینجا نیست
غیر از زنی
که در دوردست خیره است
که در تقدس پیچیده شده.
 
در کتانی که ممتد است- ساریِ اوست
شبیه پرچمِ دعاست
و اما رنگی در آن نیست
 
او در حالِ سوگواری و گریه نیست
تنها خیره است
درخششی ست بر آب
 
چون وزنِ خنکِ آسمان
و بعد در کناره‌ی صخره‌ها در هم‌می رود
لبه‌ها پیچاپیچ است.
 
زمانی که دریاچه ذوب می‌شد
من دورتر ایستاده بودم
پشتِ هر چیزی که او می‌دید.
 

پرچم‌های دعا
 
او فقط
موجودی اتفاقی بود
در نمایِ بزرگِ قاب
 
بی‌شباهت به او
من داشتم به آسمان نگاه می‌کردم
در میانه‌ی پرچمِ دعا
 
نخی که روشنایی را منتقل می‌کرد
داشت رشته‌ها را می‌شمرد
از تکه پارچه‌ها
 
آن داستانِ مخفی را به هم می‌بافت
که تنها در گوشِ من گفته بود
خسته از هوا، در میانه اش پیچیده بود.
 
چندین افق که در هم اریب شده
خواستم که نقشه‌ای ترسیم کنم
جغرافیایِ آن‌ها را
 
هر کدام جزیره‌ای ست
هر کدام در خود قلمرویی ازین زمین ست، پارچه‌ای ست بافته شده
نبشته شده‌ست بر آن خطی
 
در قله‌ای پیدا شده‌است
بر زمین، نزدیک به آسمان
آنطور که ممکن است
 
این‌فرش‌های‌جادویی
شکل‌ها را دربر می گیرد
بر خطوط لباسی که ناگهان پدید می‌آید
 
آن‌ها معنادار تر بودند برای من
ازین دیر،
ازین منظره
 
چگونه هر پرچمی، هر کدام از آن‌ها
باید رازها را حفظ و پنهان کرده باشند
که تنها یک نفر آن‌ها را می‌دانست
 
چگونه هر طلسمی
امن و آرام جاری شد
و هر غمی را کفن گرفته
 
برایِ کوتاه‌ترین لحظه است
وقتی که یک نفر همه‌چیز را فراموش می کند
واقعی، خیالی و تنها یک رویاست.
 

زیارت
 
تکه ای از لباسم
که به اینجا بسته بودم
حالا دیگر برایم پیدا نیست
 
اما این اهمیتی نداشت
نیرویی در آن یافتم
حسی شخصی که به پیش میرفت
 
و در این پرچم ها تشریفات و سلسه مراتبی نبود
نیرویی در آن یافتم
که در آن احساساتِ شخصی ام به پیش میرفت
 
از پرچمی به پرچمی دیگر
که دست در دست به هم زنجیر شده بودند
و زمان ها و دوره ها را در می نوردیدند
 
درست شبیه حیوانِ خانگی ام، این پروانه ی زردزنگ
که هر گلی را
در باغِ من و با هدیه ی زندگی دم می کرد
 
بی هیچ نمایشی و یا مبلغی برای آن
من این شفافیت را اینجا دوست دارم
و این صدای گاه به گاه باد را
 
در این جریانِ شدید که گسیخته می شود از درون
قلبِ پرچم که برداشته می شود
بهترین نغمه زیر و بم صداست
 
 
 
 بودا در نیلوفر


حالا خاطره ای ست که هنوز در قابی‌ست
که هنوز به جهان کشف نشده است
چیزی که آن را یکبار دیده بودم


سخاوت چشم انداز
بی لمس بودن اش، بی لمسی زبرش
که چطور هر داستانی به آن دوخته شده
حفظ شده
شبیه سنگی قیمتی در نیلوفر
در تکه‌های بلوریِ لبه‌هاش

با پوست لطیف گلبرگها نوازش می‌شود
تا اینکه
به سمتِ تو تا می خورد

شبیه جنینی در زهدان
ویرگولی که برعکس و نابه جاست
خاطره‌ای که در درون من کاشته شده.

و بعد آن‌ها شکوفه می‌دهند
امتداد می یابد به بیرون
پرچم‌ها، پرچین و داستان

این غم و شادی شخصی
بی هیچ صدایی
ضربآهنگ گرفته
در بادهای صامتی که در کو‌هاست.
 
چگونه هر طلسمی
امن و آرام جاری شده
و بر غمی کفن گرفته
 
این کوتاه‌ترین لحظه‌است
وقتی که آدمی همه چیز را فراموش می‌کند
آنچه واقعی‌ست، آنچه خیالی‌ست و تنها رویاست که می‌ماند.
 
 

 

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :