شعرهایی از سامان اصفهانی

تاریخ ارسال : 5 مرداد 04
بخش : شعر امروز ایران
ایران
ای نامِ شکسته در تیغِ قرنها،
از استخوانِ آتش و آواز
زاده شدی،
ای مادرِ هزار دشنه در پشت!
کِی خوابیدی،
که این همه فصل
بر تو گذشت
بیآنکه یکی
پرده از چشمِ خورشید بردارد؟!
سینهات،
دماسنجِ خونِ جهان است؛
دماوند،
تا هنوز قد میکشدو
زخمِ تو را
تا مغزِ آسمان میبرد.
ایران!
اگرچه نامت را
بر سنگنوشتهها
مُهرِ سرب زدند،
اما در گلوگاهت
زخمهای هنوز پنهان،
از خاکستر، آواز میتکاند.
هر تکهی سوخته از درفشت،
شعلهایست
که به باد نمیرود؛
در مشقِ شبِ کودکی
خاموش نمیشود،
و در چینِ دامنِ مادران
هنوز میسوزد بیصدا.
تو را دوست دارم
نه در نقشهها،
نه در نعرههای مصلحت،
که در تَرَکِ دیوارِ خانهام،
در قابِ عکسِ پدر،
در تپشِ خاکسترِ مادرم،
و در آوارِ خونی
که با قلممویِ دخترانه
بر پوستِ صورتیِ تشک رخ داد،
و آهسته شعری شد
که هیچ حنجرهای
تابِ خواندنش را نداشت.
تو را
در سکوتِ فرزندانی میجویم
که نامت را
روی بخارِ شیشه نوشتند،
و دستی
پیش از واپسین نقطه
محوش کرد.
در آغوشِ مادری میجویم تو را
که گلویش را بریدند
تا گهوارهها بخوابند،
و هنوز
لالا لالا
مثل دود
در گوشها میپیچد.
ای وطن!
واژههایت
مثل تیغ،
در گلوی شاعر
گیر میکنند،
و با هر سرفه
به کوچه میافتند
جایی که سُمِ چکمهها
سایهای خزنده را
پنهان میکند.
مارانِ زهرخفته
که از تاریکیِ ترکهای دیوار
سرکش میشوند و
نَفَسشان تا استخوانِ نوزادان میخزد
نمیدانند
دماوند،
سوگندِ راستینِ سروهاست؛
و اگر خاکش را بکاوی،
نبضِ آرش هنوز میزند.
[ ]
اما فردا،
از خاکسترِ این تبِ خاموش،
جرقهای
در مدارِ گلوها زبانه میکشد
و صدا
مثل برقِ اضطراری،
بر تاریکی میتازد.
فردا،
فرزندانت
با گامهای گرسنه از نان،
اما سیر از ترس،
میآیند
تا نامِ تو را
نه زیر پرچم،
که در بوسهای مادرانه
فریاد کنند.
تو خواهی شکفت،
ای وطنِ خونبار،
در نبضِ کوچههایی
که ترانههای بیاجازه را
از دلِ پنجرهها
به خورشید میرسانند.
تو خواهی برخاست،
نه با نفرت،
با نگاهی که حتی گلوله را
شرمزده میکند.
دوباره
دماوند،
با دستهای برفپوشش،
پرده را کنار خواهد زد،
و تاریخ،
سربندِ «پرنیا» را
بر سقفِ شعر خواهد آویخت؛
و ما،
در میان میدان بی نقاب،
بیپرچمی در دست،
بیفرمانی بر زبان،
فقط با نامِ تو
و بوسهای خونبار بر خاک،
بازخواهیم گشت…
1404/4/4
شپش
همیشه هست
بیآنکه دیده شود،
مثل ترس
که در نفسها لول میزند
مثل شک
که آرام
در خوابهامان غلت میزند.
مثل یک عادت قدیمی
که دیگر دلیلش را
یادت نیست
یا دستی که بی اراده
مدام فکرهای سرت را میخاراند
شپش
ریزتر از آن است
که له شود،
پنهان میشود
میان تاریکیِ مو،
میان چینِ اندوهی
که لای یک آلبوم کهنه جا مانده
جایی که کودکِ تنها
هنوز
در را قفل میکند.
شپش
بیپناهیِ آبْ زیرکاهی ست
از تبارِ چیزهایی
که حتی سایهها
از پوشیدنشان شرم دارند
نه از درد میمیرد،
نه از نادیدهگرفتن،
تنها
وقتی چراغ را درست
روی اسمش میاندازی
میلرزد و
فرو میریزد
مثل خوابِ لبهٔ بیداری.
او،
همان فکرِ ناتمام است
که شب تا صبح
در گوشَت پچپچ میشود
همان زخمِ قدیمیِ بی خون
که خوب نشده
اما کسی دیگر
حرفی از آن نمیزند.
شپ...
1404/2/31
لینک کوتاه : |
