شعرهایی از حسین فرخی


شعرهایی از حسین فرخی نویسنده : حسین فرخی
تاریخ ارسال :‌ 10 اردیبهشت 95
بخش : شعر امروز ایران

۱:تراژدی

 

آغشته به خون سگ ها ساعت ها

ریخته ام روی خاک آغشته ساعت ها

به خون ریخته ام سگ ها روی خاک

و با اجزای تو خودمانی تر شده ام در

این ملاقات تازه ساعت ها با سگ ها

که در کنار کلمات پیدا شده اند آغشته

به خون من

و خاک را سیر کرده اند اول شب با

همه ی اجزای قاتل و مقتول

که لمس کردنی است

و بو کشیدنی است

و خاک را آغشته به خون سگ ها

ساعت ها مشتعل می کند قاتل خودمانی مقتول خودمانی

که انگشت در هر سوراخی می کنند

انگشت در همه ی اجزای بو کشیدنی سگ ها

و ساعت ها قاتل لمس کردنی انگشت مقتول

هر سوراخی که خاک را مشتعل می کند آغشته

به خون سگ ها در ملاقات تازه با کلمات که نمرده اند و نمی میرند و تازه گی خودشان را به ما تحمیل می کنند

و خودمانی می شوند آغشته به خون

سگ ها ساعت ها آغشته سگ ها آغشته ساعت ها

به خون ریخته بر خاک ریخته به خاک ریخته به

خون ام

 

۲:در ۷/۴۵

 

در هر حادثه ای که بخواهی می افتم و در هر ساعتی

در ۷/۴۵و  تاریکی را هر طور شده کنار می گذارم

و می افتم با جراحاتی در گلو

با کبودی زیر چشم ها

و قلبی که هنوز می سوزد

و این اتش که تازه است در۷/۴۵ با جراحات

با کبودی گلو

و چشم هایم که دیگر نگران نیست در این ایستگاه شلوغ

دولت که از عطر تو پر شده در ۷/۴۵یا هر ساعتی که بخواهی

-به رگ و ریشه ام دست می بری آرام

-گوشت و پوستم را برای تنهایی ات بر می داری

-بوسه ها را برای پیشانی سوخته ام می گذاری

در۷/۴۵می سوزم

می سوزم در این ایستگاه شلوغ

 

 

۳:حرف های نو

 

نگاهت را بر ندار تا من

با حرف های نو هوا را تازه کنم

وبوی بنفشه ها را

درسطرهای عاشقانه ام بریزم

از آبادان      تا هر کجا

از دهلران     تا هر کجا

که دوست داشتنی است بریزم

مو به مو

 

یعنی بیا   عاشق پیشه ام

درتونفوذ می کنم

وجای نامعلوم ندارم

از ناخنی که صورتی است

تا.    دلی که می لرزد

و.    زبانی که دراز و خواستنی است

 

یعنی بیا چیزی از زیبایی ات برمی دارم

از مریوان.    تا میان این سطرها

ازسردشت.   تا تفنگی که بر خاک می افتد

و گنجشک هایی که شلوغ می کنند

و مردانی که بسیار غیورند

و زنانی که دل را اسیر می کنند

 

نگاهت را بر ندار

 

۴:درست یا غلط

 

کمی از هابیلم

دارم دوباره اعتراف می کنم

و لبخند می زنم به ایمان عجیب مادرم

و حقی که همین که همین جا به گردن می گیرد

درست یا غلط

و به هر بی مادری دخیل می بندد

می گوید کجایی حالا که بالا بیاورم مرگ و زندگی ام را

و دار و ندارم را با این همه انا الحق و بد مستی و مثلن عاشقی

(ثواب دارد اگر تو باشی حلاجم

 جلادم و من بروم تو را روایت کنم یا انکار)

 

و می آورم با مشتی حرف تازه بالا و من چه کاره ام؟گفتم؟

هابیلم

می خندم به ایمان مادرم که در این روایت

تکان می خورد

تکان می دهد بی شرط

و من همین حالا می نویسمش

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :
 

ارسال شده توسط : مهدی نقی زاده - آدرس اینترنتی : http://

عالی بود