شعرهایی از حبیب موسوی بی بالانی

تاریخ ارسال : 2 خرداد 04
بخش : شعر امروز ایران
۱
گفتم ای کاش بخوابم و بیدار نشوم
از سرفههای ابر بدم میآید
از چشمهای که قبلا در کوه کنارش میخوابیدم
تا با حسِ سینهسرخها بیشتر آشنا شوم
حالا که دیگر پای رفتن و رسیدن و خوابیدن کنارِ چشمه را ندارم
بدم میآید
استعدادش را دارم اتاق را منفجر کنم
و لامپ را از سرپیچ باز کنم و
بیندازم توی حیاط بشکند
حتی اگر بوسیدن درخت بود...
اینجا خندهام گرفت
گفتم خندیدنم را خیلی جدی نگیر
بوسیدن هیچ وقت درخت نخواهد شد
۲
به آن زنِ معصوم
که اسمِ کودکیاش سیب بود
و داشت در خیابان دنبالِ محو شدن میگشت
گفتم
اسمِ دخترت را بگذار خاطره
خودش محو میشود
یک جور غریبهتر از دفعهی قبل نگاهم کرد
به دنبال محو شدن گشتن ادامه داد
لینک کوتاه : |
