شعرهایی از حبیب موسوی بی بالانی
تاریخ ارسال : 28 اسفند 92
بخش : شعر امروز ایران
1392
دارم میمیرم و
کلمه از جنازهام بالا میرود
با داسی عمیق
و چشمی از پا افتاده
مثلِ آهویی
بعد از فرار
هزار و سی صد و نود و دو بار بیست و سومِ تیر
هزار و سیصد و نود و دو بار
انعکاسِ تنهایی
این که نَه زانویی مانده
برایم لالایی بخواند
نه شانهای
که سر بگذارم و
تا غروب
مرده برقصم
فقط همین هزار و سیصد و نود و دو بار بیست و سومِ تیر مانده
با داسی عمیق
که از کلمه بالا میرود
و فرار کردن و از پا افتادنِ آهویی مانده
که دیوانه است
مردی به زیبایی
شاید زیاد پیش نیاید
مردی به زیباییی خودش گریه کند
جز شبهایی که یک پریی کوچکِ خیابانی
گم شدگیاش را در شهر
از او پرسیده باشد
و زُل زده باشد توی چشمهایش
پریهای کوچکِ خیابانی
وقتی گم میشوند
در چشمهایشان آینه سبز میشود
و زیباییی محزونی را به چشمهای مردها بر میگردانند
که تا شب طول میکشد
وقتی بهار بیاید
وقتی بهار بیاید
شاید علفهایی باشند
که جنگلِ یک مرگ را میخورند
مورچههایی
که تخمهاشان را
در چشمهای یک نفر میریزند
و کرمهایی
که بوی تندِ مجازات را
بیدار میکنند
شاید یک کوله پشتیی قرمز
کنارِ یک مشت استخوانِ عبوس
همان جور چشم دوخته باشد به یک گلِ کوچک
که سرش را انداخته پایین
شاید یک شناسنامه افتاده باشد در وسوسهی کرمها
و یک نفر که از جنازه نمیترسد
با صدای بلند
اسم مرا از تویش صدا بزند
بهار
بر گُردههای فروردین
حسِّ انتقام از آب بود که آشفتهام میکرد
دریا مقابلِ اندوهی از جنازهی برگ
قدم میزد
و سرخیی تکرار
در تخیلِ تبخیر بودنِ حاشیه
شنها را به ردِّ پای مشیت معرفی میکرد
حسهای الکلیی شهر
جایی برای تلو تلو یافتند
خسته و افشاگر
بوی تصاحبِ یک دست
بعد از تشکری عاشقانه از سکس
از یاد رفته بود
تنها دو باره آب
با آن چیرگیی همیشگی
بر پاهای من شتک زد
کافه پارک شهر
تا آن روز
کسی به فکر نیفتاده بود
چرا هیچ ابری, نوشابه نباریده بر سطحِ پارکِ شهر
فقط وقتی، این مهم شد
که ارواحِ مضحک و مبهم
اعلام کردند
تنها از شیشه رد میشوند و
پشتِ شمشادها گیر میکنند
اینها / طبیعتاً
ناشی از دراز کشیدنِ یک مرد بود
شب بود
پارکِ شهر که در بارانِ خیس، مسخره میشد
بوی گرم و سکسی و نسکافه
البته هر دختری را که میدید
به احترام کلاهی از سر بر میداشت
حتا با این که پلیسها
سوت می زدند و
دستبندهاشان
از پلاستیکِ نرمِ دروغ بود
حوض
در شقیقهاش
پروانههای واژگونِ آبی داشت
که قطره قطره روی خوابِ آن مرد توقف میکردند
تردید داشتند فرو بروند
یا سطحِ فاجعه را رو به نقطهی آبیی حس
روشن کنند
تأثیرِ ادکلنهای گم شده در مه را
فوارههایی که از پروانه تشکیل شده بودند
در یک لایهی دیگر از مه
گم میکردند
حتا ساعتِ مچیی خواب رفته ...
البته ساعتِ مچیی خواب رفته ...
اصلاً صدای بوقِ ماشینها اجازه نمیداد
جز تیر برقهای خراب
و مردی که خاطرهاش رفت
چیزی بخوابد
اصلاً در بخارِ نسکافه
معجونی از تخیلِ آزادِ وهم اگر بود
گم شده بود
و صندلی که قژّ قژّ
حواسِ دخترانِ جوانِ میز مجاور را
پرت میکرد
اگر روزنامه بود
اگر دستمال کاغذی بود
اگر پسته بود
صندلی برای خودش مردی میشد
که از خوابِ تازهی باران
برگشته بود
حتا بوی عرق خوردنش
با بوی عرق کردنش
اشتباه میشد
اگر روز نامه بود
اگر دست مال کاغذی بود
اگر پسته بود
حتا اگر ماشینها بوق میزدند
حتا اگر چراغِ قرمز اجازه می داد
ماشینها
از روی جنازهی ارواحی که عاشقانه همدیگر را بغل کردهاند ، رد شوند
اصلاً
اگر بهارِ پیشِ رو
می توانست شهر را ترک کند
بدونِ این که از سبز شدنِ درختهای مرده در پاییزِ گذشته
چیزی کم شود
فقط این سه ماهیی غمبار
از تنگِ بی حوصلهی عید، پر بکشند
اصلاً اگر بهارِ پیش رو
چیزی به اسم زندان نداشت
یا چیزی به جای خواب
شاید آن مرد هم
با ساعتِ مچیاش
تا صبح
بی خیالِ بوقِ ماشینها و تأثیرِ نسکافه بر حسِ خوابیدن
علفهای تمیزِ پارک را بغل میکرد
در باران خوابِ این سه ماهی را میدید
که از تنگِ بی حسّ و حالِ عید
پر زدهاند
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه