شعرهایی از جورج حنین
ترجمه حمزه کوتی
تاریخ ارسال : 7 تیر 96
بخش : ادبیات عرب
شعرهایی از جورج حنین
پیشگام سوررئالیستهای عرب
ترجمه ی حمزه کوتی
در دوردست
در دوردست
در مکان
در جایی که کاهدانِ کوتاه مینامند
کسانی نظم را تحقیر میکنند
کسانی راز را تحقیر میکنند
و هیچ کس با چیزی
سازگار نیست.
به جای پسربچهی پرجوش
که نه در تاکستانها میگنجد
نه در گیاهان
و نه در چیزهای ناشناخته.
ــ جهان را درنَوشتم.
این را مرد بیایمانی گفت که زیر پایش سنگ میغلتید.
ــ شهرهایی دیدم که دندان کم داشتند، و دلم میخواهد بعد از این همه وحشت، خود را دوباره میان شما پیدا کنم. ای مردم بی هدف.
(۱۹۱۴/قاهره ــ۱۹۷۳/پاریس)
عطایِ زندگی
منم انسانِ نشسته بر کنارهی راه.
اکنون وقت مناسبی است
تا آدمی برای دوستانش
بنویسد.
بنویسد و کلمات را خفه
و صداها را سلاخی کند.
و آنان را که به نظر
بسنده کرده
بر سر آنان که
به فهم اکتفا کردهاند
بکوبد؛
و از آن هالهای بنفش و بزرگ
بر گرد چشمها
حاصل شود
که آدمی هرگز از آن
شفا نمییابد.
منم آن که بر کنارهی راه نشست
آن که دشمنانش را
زیر سایهی خستگیاش
باقی میگذارد
آن که هنوز هم میبیند
که هر چیز
امکان کَنده شدن دارد.
مهم نیست زندگی
بسی شعلهور باشد
یا که ناگهان بینتیجه
متوقف شود.
مهم نیست برای انسانی که
انتقام میگیرد
از اهمیت کمی که
به انسان داده میشود.
۱۹۱۴ـقاهره/ ۱۹۷۳ـپاریس
بی بصیرت
صدفِ پیداشده وسط جنگل
اهانتِ پیداشده در صمیمیتِ گور
شادیِ پیداشده بر بالش
جیغِ پیداشده در دهان.
ما گنجهای خود را میشناسیم
اما این زنِ روستایی که خود را میان ما نمیشناسد. زنی که ناقوسها برایش به صدا درنمیآید جز در نهان، زخمهای آتشین ما را کجا پیدا کند.
چیزی برایش نمانده است
جز پنجاه بُرجِ اصلیِ پشمآگین
پنجاه سکوی بالـکوبان
پنجاه ابروی بور چون پنجاه ببر
پنجاه چاهِ بی انتها برای پنجاه ستارهی بیآسمان.
آری ای شادیگسار
ای فانی
شاید کسی جز ما
برایش باقی نمانَد.
(۱۹۱۴/قاهره ـ۱۹۷۳/پاریس)
سنـلوی بلوز
خورشید آغاز به فروافتادن میکند چونان سنگی بزرگ و رشدیافته. سنگی که پیشتازی مدتبلند او را خسته کرده، میخواهد که مهمان رودخانهای شود که پاسخ میدهد:"زودتر، بیا داخل. تو در خانهات هستی."
برزگران میایستند تا چشمانداز را نظاره کنند. یکی از آنان زیرلب میگوید:"دلم میخواست از این چیز رد شوم. چون حتم دارم در آن سو، زنی در شهر هست که دوستش خواهم داشت."
دیگران نظارهگر به کار هر روزهی رودخانه میمانند. رودخانه دونیم میشود، بهگونهای که انگار مسئله مربوط به راهیست که در برابر غرقشدنی بزرگ گشوده میشود.
راهها به نوبهی خود، هوای تازه را برای دوستشان شب نفس میکشند. برزگری جدید تلاش میکند ستارگان را بیهدف بشمارد. چرا که بیشتر از ده نمیتواند بشمارد. میاندیشد که وقتی به اندازهی کافی پیر شود، جامهای ژَنده بر آسمان میآویزد. اما میترسد که از اکنون تا آن زمان، ستارگان کم شوند، و یکی پس از دیگری بروند و او را در شبِ حقیقی، تنها بگذارند. اکنون صدای زنانهی شهر در همهجای افق پیچیده است. دشت را به تمامی میپوشاند. آن را همگان میشنوند و قرنهاست که در انتظاری خاموش به سر میبرند. زن میگوید که به شدت هوس دیدن دوبارهی رودخانهاش کرده است، و اصرار دارد که برایش بازگو کند شماری از رازهای اساطیری را که نه کشیش میشناسد و نه داروساز. میخواهد داستان این دستبندها را برایش تعبیر کند که دستانش را میسوزاند، و حالتهای دردآور شبـبیداری که چشمانش را تهی میکنند و هرگز نمیروند مگر با ترغیب به قتل بعضی از عاشقان، که نه میتوانند چیزی جز تن او را بفهمند، نه دلتنگی تلخش را برای خورشیدهای کودکیاش، نه نیازش را به سفرِ مدام و فراتر از آن با جنّ روح به جانب پایتختهایِ ترسانگیز تنهایی. برزگران دستان خود را سمت این کلمات دراز میکنند و همه آرزو دارند کلمهای تصاحب کنند تا برای همیشه در قلب خود نگه دارند. اما کلمات مانند خفاشها میگریزند. به شهر بازمیگردند، آنجا که این زن، کوچنشینیهای بی پایان را سرود میخواند.
(۱۹۱۴ـ قاهره/۱۹۷۳ـ پاریس)
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه