شعرهایی از بشایر الشیبانی
ترجمه بابک شاکر


شعرهایی از بشایر الشیبانی
ترجمه بابک شاکر نویسنده : بابک شاکر
تاریخ ارسال :‌ 6 مهر 04
بخش : ادبیات عرب

 

 

 

 

بشایر الشیبانی شاعره و نویسنده‌ی کویتی است که با زبانی سرشار از عاطفه و نگاهی روان‌شناسانه به جهان، شعرهایی سروده که در میان نسل جوان خلیج‌فارس جایگاهی ویژه یافته است. او کارشناسی روان‌شناسی دارد و این دانش، در فهم دقیق لایه‌های درونی انسان و بازتاب آن در شعرش نقشی پررنگ ایفا کرده است. الشیبانی از آغاز دهه‌ی ۲۰۰۰ با حضور در جشنواره‌های ادبی و انتشار نخستین دیوان شنیداری‌اش با عنوان راه غم‌هایم شناخته شد و سپس آثاری چون «کنسرتوی غیاب» ،«گفت‌وگوی ابر»  و «می‌نویسم، چون کلمه هواست» را منتشر کرد. درون‌مایه‌ی اصلی شعر او بر محور تجربه‌های فردی، فقدان، عشق، و دغدغه‌های زنانه است و به همین دلیل، نوشته‌هایش در مرز میان اعتراف شخصی و بیانی جمعی حرکت می‌کند. سبک او زبانی ساده اما تصویری و موسیقایی دارد و می‌کوشد رنج‌ها و امیدهای درونی را به بیانی قابل لمس برای مخاطب بدل کند.

 

۱
 

بیشتر روزهایم را با نوشتن می‌گذراندم،
یا با خواندن چیزی که دلم را سرگرم کند؛
و بیشتر اوقات، همدمم نزار بود.

وقتی زمان از من خسته می‌شد
یا اندوه شانه‌هایم را می‌گرفت،
گیتار را برمی‌داشتم و
زیباترین نغمه را برای کورتاسار می‌نواختم.

اما اگر سیم‌ها با گریه‌ام بلرزند
و غم، زخمش را بر دلم تازه کند،
گیتار را کنار می‌گذاشتم و می‌کشیدم—
نقشی برای کودکانی کوچک:

درختی، دریاچه‌ای، کلبه‌ای،
گل‌هایی، ابری سپید،
و دورتر، راهی رنگین
که قطاری را در آغوش می‌گیرد.

آنگاه مکثی می‌کردم و با خود می‌گفتم:
به خدا، اگر پیکاسو این تابلو را می‌دید،
رشک می‌برد!

در همان لحظه، صدایی از رنج برمی‌خاست،
صدایی که جز عبادی کسی
چنین احساسم را در تلخی نمی‌پراکند.

رنگ‌هایم را کنار گذاشتم،
و ناگاه غیابش بر من تاخت؛
یکباره احساس کردم تنهایم،
و جهان در ویرانی فرو ریخت.

اندوه در چند نفس
بر من گذشت و بی‌پروا لرزاندم،
مرا به زخمی برد
که سال‌ها در گوشه‌ای خاک کرده بودم.

سفر عذابم آغاز شد،
با پرسش‌هایی بی‌پاسخ:
چرا رفت؟ چگونه پس از او
خورشید دوباره طلوع کرد؟

آیا تنها من بودم
که در رفتنش گم شدم؟
یا او نیز چون من می‌سوزد،
می‌گرید، در هم شکسته؟

پاسخی نیافتم،
و درِ درد را بستم.
فهمیدم—به کوتاه‌ترین سخن—
که وقتم را هدر داده‌ام.

بگذار باز کتابی بگشایم،
شاید کسالت را از دلم بزداید؛
یا دوباره گیتار بنوازم
و نغمه‌ای تازه برای کورتاسار زمزمه کنم.

 

۲

ت…
و من و شب تنها شدیم
چه می‌خواهد این شب از من؟
چرا هنوز نرفته است؟

دنیا سراسر بیداری بود
و هر بار که در خیال می‌لغزیدم
لحظه‌ای از تو می‌دیدم:
گاه مهربانی‌ات، گاه دل‌مشغولی‌ات…

من به همان حضور تو قناعت می‌کردم
در حالی که بی‌اعتنایی‌ات مرا می‌کشت
و رویای نزدیک بودنت را
در طول عمرم می‌دیدم…

ساعت سه بود، و ساعت سه گذشت
من چشم به راه لحظه‌ها بودم
چشم به راه گذر زمان…
و صبر، صبری پر از صبر بود
بی‌هیچ التفات و امیدی

ای عزیزم، چرا رفتی؟
تمام وجودم هنوز تو را می‌طلبد
حتی موی سرم وقتی از آن گفتم
از من درباره‌ی تو پرسید…

من و شب
تو و زمان
داستانی از غیاب…
هر بار که صدایت می‌کنم
فاصله بیشتر می‌شود
گویی که بر رنجم می‌افزایی…

و نمی‌خواهم دروغ بگویم، ای معشوقم
که دوست دارم در غیبتت
که حتی برایت می‌نویسم
و رنجت را با اشک‌هایم حک می‌کنم…

آری، رفتی
و من و شب تنها شدیم
چه می‌خواهد این شب از من؟
چرا هنوز نرفته است؟

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :