شعرهایی از ایمان فرستاده
تاریخ ارسال : 28 مرداد 95
بخش : قوالب کلاسیک
شعر اول :
بیهیاهو آفتابی میشود در شهر باران
کوچهها را میکند با قطرههایش تیر باران
من به دنبال زنی هستم که در خوابم میآمد
او که همراهم میآمد تا خیابانی پریشان
میرسم به چار راه ... او تا کجا همراهم آمد؟!
این خیابان؟!
این خیابان؟!
این خیابان؟!
این خیابان؟!
شسته است انگار باران خاطرش را از خیالم
ماندهام در چارراه آشفته با پاهای لرزان
رعدوبرقی میزند] ابر خیالم بارور شد[
ناگهان میبینمش با سایهای آنسوی میدان
انفجاری در دلم رخ میدهد میپاشم از هم
بین رؤیا . . . و . . . حقیقت تکه
تکه
در خیابان
دستهایم میرود تا لمس اندام ظریفش
گوشهایم میرود سمت خبرهایی هراسان
ماندهام بیدست و پا با این دهانِ بستهای که
خُرد میشد زیر پای عابران دندان به دندان
میخورد آهسته بر اعصابِ تکه تکه ی من
باز باران . . . بی ترانه . . . بی گهرهای فراوان
شعر دوم :
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه