شعرهایی از افسانه نجومی
تاریخ ارسال : 22 فروردین 95
بخش : شعر امروز ایران
حدود لامسه
همین که صدایم را با خود بیاورم کافیست
این ذوزنقه با همهی کورچشمیاش
آفتاب نموریست
پنجه میزند برای مشاهده
موهایم را پشت بام گذاشتهام خورشید بیاورد از دلایل فوری
اما به پنجره برگردد
حدود لامسه ترجیع بند خیابانی است با اهوازهای فراوان
خاک به سایه سپردن حنجرههای سوختهمیبلعد
وقتی پلی نبود رودخانه بچیند
رعد بپاشد به سمت دقایق پشت سر
قیچی پراندهام دقیقهها حذفهای مکررشان بطالت کوچه با خود نیاورد
نشد
فواصل بعید پر از تجمعات مردن در فواصل کوتاهاند
دکمههای تهی
دکمههای سرانجام
در خوابهای معاصر اعماق گذشتهایی دارند
دستی که بلند نمیشود کوتاه قدی کوچه است
بدون درخت
این همه نخلستان صحرایهای مکرریست
پر از مردمکهای شبح زده در عمیق
سعی میکنم به خیابان که میزنم
شنریزهها خواب زنانهام را در بسته بندی کوچه با خود نیاورند
با شال بلندتر صورتی
برگرداندن
برگشتن
مضحکهایست وقتی هنوز تقارن دندانها
سلوک فسفریاش
لبپریده شناور مرد
آفتاب موازی
با دلی که به رودخانه فشردهام
به پنجره میزنم
با لبهای پریده، معاشقه کردن اهواز آفتاب سوخته میخواهد
و رودخانهای که خواب هندسی مکثهایش را آویزان کند
چند بلم بیاورم کارون صدایم را دوباره بپیچد
تکه کند
پخش کند روی خاکریزهای آن طرف شط؟
عکسام را برگردانم تو ببینی
دستام مینهای گداختهایست
که روزی بدون نخلستان از شباهت صاعقه هلهله میفروخت؟
اهواز بیاورم با چند آفتاب موازی؟
روایت در انگشتهای منجمدم شنیدنیست
شنیدنیست جمجمهای که قرار نبود
پلکهایش را مردمکی لایروبی کند
که از فواصل مختصر کوتاهی دستهای مکرر مردناند
اهواز آفتابهایش برای شمارشاند
وگرنه
کارون را بدون بلم روی دوش بیاوری رودخانه نمیشود
زخمی که ار فواصل ناخنهایم نفس بکشد
رودخانه نیست
بلم نمیشود خاکریزهای انتحاری روی پل
برگشتهام کنار جوانیام عکسهای یادگاری کوچه را
بردارم
بچسبانم روی کشالهی زخم شب
اما بلم رفته بود
و کارون خزههایش را کنار رودخانه
به فاصله
انگشت میجوید.
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه