شعرهایی از ابوالقاسم مومنی
تاریخ ارسال : 6 آبان 04
بخش : شعر امروز ایران
۱
یک تکه سنگ
راه را نشانت میدهد
به انگشت اشارهای
که سمتِ قلب دارد
تا تاریکی بیفتد و
ماه از تو بمیرد
و آنجا
چند پاره جسد جوشان
دور میشود
دورتر
وقتی در نگاهی غلیظ
پوست را میترکاند
و آواره میشود
این هوا
از تو
که بر میگردد
۲
کورسویی شفاف
به ساعتِ چشم
دری فرشته
از بندبندِ آوازم
و راهِ تاریکِ گرفتن
به تخت و تاجِ این ماوا
انبوهِ خیسِ صدا
با ترانهای مرعوب
میانِ وحشتِ کور
میانِ وحشتِ کر
با تلفظی از دهان
که هفت دریا را
با دست
که هفت ماه را
مودبِ آسمان
و استخارهی هست و نیست
و دفنِ دانهی شب
رویِ مهربانیِ بودن
شبیهِ هیچ کلامی
که از بنفش میریخت
که از امتدادِ آهو و
نگاهِ سبز گیاه
و شانه در شفاعتِ زخم
و چشم در ترحمِ دیدن
و دستها میانِ عقوبتِ پنهان
نزدیکتر نشین
تا ببینیام
چهل ستون
آوارهی منند
آوارهی کلامی
که نامش شنیدن است
۳
بر انحنایِ این دیده
اگر که بمیرد
سپیده بر
قدمت
شبِ سیاه بماند
به تاریکی
به کژدم و
به اهریمن
و پنج حواسِ پیکرِ من
که شانه زیرِ تعارفِ دست
به دیدنِ گرفتن
آمده بود
و از چشمها
دو آفتاب
به دیدنِ گور
که تکه تکه
خاک را میشمرد
و راه را
که باطل به سِحر و جادو بود
اگر چه ساعت
با تو
همین الان است
من و ترانهی باد
من و بیگمانیِ تردید
۴
من باورم
که این روزها دامنش
میچیند از
دو دیدهی زخم
یک خنجرِ صبور
یک ترسِ باوقار
که مدیونِ چشم بود
دیدم تو را
که چگونه حمل میکنی
تنهاییِ مرا
با دو شانهات
بتاب بر شبم
از گلویِ خویش
تا سرمه بر جدارِ این نفس
آسیمه از
سراسرِ آبها شود
و من
ماه بمانم
و
تو زمین شوی
| لینک کوتاه : |
چاپ صفحه
