شعرهایی از آیدا مجیدآبادی به عربی
ترجمه ی تمام میهوب


 شعرهایی از آیدا مجیدآبادی به عربی 
 ترجمه ی تمام میهوب
نویسنده : آیدا مجیدآبادی
تاریخ ارسال :‌ 4 آذر 99
بخش : ادبیات عرب

  1

 

بدرقه ام کن

با فنجانی چای

و پیاله ای توت

که مرا در استوانه ای سرد

به جنگل می برند

گاهی یک تلفن

تمام نسبت های خونی را قطع می کند

و تو با چاقوی تیزت

پشت میز آشپزخانه می مانی

راه می روی و گل های نیاورده ات

بر سر گورم می ریزند

بر سر استوانه ای که در تنم آتش گرفت

و هیچوقت به جنگل نرسید

مادر من یک درخت بود

درختی که در آشپزخانه سبز می شد

و در اتاق خواب میوه می داد

تو دیر می رسی و من

در آستانه ی زایمان یک درخت می میرم

 

 

  2

 

به تو فکر می کنم

به گندمزاری

که توی جیبهایت برایم می آوری

من گرسنه ام

و کودکانی که در رحمم

اسهال خونی گرفته اند

اگر خدا به سمت ما برگردد

نیم کره ی دیگر

به روز ما می افتد؟

 

 

  1-3

 

جهان با دکمه ی پیراهن من شروع می شود

هیچ زنی در چشم های تو

به اندازه ی من

گریه نکرده است

و تنها من می دانم که خون قاعده گی

تنها قاعده ی زیستن بود

تا خونی ریخته نشود

زمین بارور نخواهد شد

من باکره می میرم

حتی اگر هزاران کودک

نام مادرشان

آیدا باشد

 

 

 

2-3

 

سر در نمی آورم از زندگی

 وقتی به راه راه پیراهنت پیچیده ام

روی عقابها را زمین انداخته اند

دیگر قله ها جایی برای پیامبر شدن نیست

تو از کناره ی تختت بلند می شوی

و به عروج می رسی

و من در حافظه ی یک زن

منتظرت می مانم

تو بر نمی گردی

و خدایان، جنازه ات را

در ماهواره تشییع می کنند

و من از پشت ابرها

برای ماه بوسه می فرستم

جهان دیگر به پیامبر احتیاجی ندارد

و تو می توانی از آنجا

برای دختران محله ات نامه بنویسی

و دستهای مرا از سرت به در کنی

که به پیراهن خودم برگردم

 

 

 

  4

 

گلوله ای

رنگ پیراهنت

روی سرم می افتد

و من

به اندازهء تمام چراغ های توقف

قرمز می شوم

تکه هایم را جمع کن

توی پیراهنت

و بگذار مادرم

با چشم های بسته

بغلت کند

بگو یک روز

در میدان آزادی

چادر کهنهء تو را

پرچم می کنند.

 

 

 5

 

نادیده گرفتنت

چشمهای مرا نمی بندد

من زن نیستم

من همه ی زنانم

 که در آینه تکرار می شوم

 چشمهای گرسنه ام تو را از هم می درند

و تنهایی در تنم

به خون می نشیند

ماده گرگ تو

 پا به ماه می میرد

 

 

-1-

شَاَيعنِيِ

بفنجان شاي

وقدح توت

فسوف يُقلوني في أسطوانة باردة

إلى الغابة

تارةً يقطع هاتفٌ

كل الوشائج الدموية

وأنت بمُدْيَتكَ الحادة

تمكث خلف مائدة المطبخ

تَترَجَّلُ وينثرون ورودكَ المنسية

على قبري

فوق الأسطوانة التي اِضْطَرَمَتْ في جسدي

ولم تدرك الغابة قط

أمي كانت شجرةً

شجرة تخْضَوْضرُ داخل المطبخ

 وتثمرُ فاكهة في حجرة الرقاد

تتأخر في القدوم وأنا

أموت على أعتاب مخاض شجرةٍ

 

 

-2-

أفكرُ بكَ

بحقل السنابل

التي تجلبهُ لي في جيوبكَ

أنا جائعة

والأجنةُ في رحمي

مصابة بإسهال دموي

إذا عاد الرب باتجاهنا

هل سيحل بنصف الكوكب الأخر

ما حلّ بنا؟

 

 

 

 

-3-أ

يبتدأ العالم من زر قميصي

لیس هناك امرأة في عينيك

استعبرتْ بمقدار

ما استعبرتُ

أدركُ فحسب أن دماء العادة

تشكل وحدها قاعدة الحياة

فإذا لم تُرق الدماء

فلن تحبل الأرض

سأموت بتولاً

حتى لو كان هناك آلاف الأولاد

الذين تدعى أمهم

آيدا

 

 

 

-3-ب

لا أفهم الحياة

عندما أتلوى بخطوط قميصكَ

مرغوا كبرياء النسور

فالذُرًى لم تعد مكاناً للنبوءات

أنت تنهضُ من حافة مُضْطَجَعكَ

وتصل إلى المعراج

وأنا في ذاكرة امرأةٍ

أمكثُ بانتظارك

فلا تعود.

تشيعُ الآلهة جنازتك

في القمر الصناعي

وأنا من خلف الغيوم

أرسل قبلةً للقمر

فالعالم لم يعد بحاجة إلى نبي

وأنت بوسعك من هناك

أن تكتب رسائل لفتيات حارتك

وتبعدُ يَدَايَ عن رأسكَ

لأرجع إلى قميصي

 

 

-4-

رصاصةٌ

بلون قميصكَ

تسقطُ فوق رأسي

وأنا

بمقدار كل مصابيح الإشارات الضوئية

أغدو قرمزيةً

أجمعْ أجزائي

داخل قميصكَ

ودعْ أمي

تحتضتكَ

بعبون مغمضة

قلْ يوماً

في ساحة الحرية

سيجلعون من شادروك الرث

رايةً

 

 

-5-

تجاهلكَ

لا يغمض عينايَ

أنا لست امرأة

فأنا كل النساء

أتكررُ في المرآة

عيناي الجائعتان تمزقانكَ

والوحدة في جسدي

تجثم وسط الدماء

وتموت ذئبتك

الأنثى الماخِض

 

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :