شعرهایی از آرش نصرت اللهی


شعرهایی از آرش نصرت اللهی نویسنده : آرش نصرت اللهی
تاریخ ارسال :‌ 6 مهر 04
بخش : شعر امروز ایران

 

 

 

 

 

۱
 

از دور آمده بودم به دیر
کوهستان تو آن‌جا بود

پیراهنت رفت به سمت زخم‌های من
دردهایت را گرفتم از دامنه‌های تو
و رفتم بالا، بالاتر
و برای آن‌که زودتر به چشم‌های تر برسم
تنگ راه بزروِ پرخمی یافتم
که از کنار گیاه نایابی می‌گذشت
به سکوت در سینه‌ی کوه، گفتم «س‌س‌س چیزی نگو»

از توُ به سینه‌ی تو می‌کوبند
از توُ به سینه‌ی من
صدا، پابه‌پای ما بالا، بالاتر چیزی پیدا نیست 
نفس؛
مهی که چشم‌ها را برده است

زخم‌های زبان‌بسته‌ام، از دردهای تو می‌گویند
و تنهایی‌م به تنهایی‌ت گفت
«آدم چه داشت؟ اگر که تنهایی نداشت»

موهایِ
موهایِ
موهایِ
موهای تو می‌وزد
برافراشته‌ام من، بر لبه‌ی تو
و به سکوت می‌گویم، چیزی بگو
پیش از آن‌که دیر را به مقصد دور، ترک کنم.

 

۲
 

«مهاجر»

 

من یک دورم از
من یک نزدیکم به
من یک مجبورم
من یک مهاجرم
چگونه بگویم می‌خواهمت؟
لب‌هایم مانده‌اند پشت یک بوسه‌ی آخر
و هر کار می‌کنم، نمی‌آیند.

 

 

۳

«رفقا»

 

پنجاه‌‌سالگی‌م
دست چهل‌سالگی‌م را می‌گیرد
می‌روند سمت سی‌سالگی‌م
و از آن‌جا پیش بیست‌سالگی‌م
بعدش هم ده‌سالگی‌م را برمی‌دارند و همگی می‌روند سراغ بچگی‌م
ما با هم رفیقیم
جمع می‌شویم می‌خندیم به خودمان
می‌زنیم توی سروکله‌ی هم
و برای هم از تنهایی‌ها تعریف می‌کنیم
یکی سال ها سرگردانی را می بوسد
یکی اشتباه‌ها را بغل می‌کند
پنجاه به سی گیر نمی‌دهد چرا
بیست به چهل نمی‌گوید قرار بود
و آن‌قدر قربون‌صدقه‌ی بچگی می‌رویم که
ده می‌پرد وسط
«پس من چی؟» «پس من چی؟»

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :