شعرهایی از آرتور رمبو ؛ برگردان : شاپور احمدی
تاریخ ارسال : 2 بهمن 89
بخش : ادبیات جهان
كودكي
I
1. بتي زاغچشم و زردكوپال، بيپدر و مادر يا بارگاه، شريفتر از افسانههاي مكزيكي و فلمنگي، قلمروش لاجوردي و نورسيدگي بيپروا، در مينوردد كرانههايي را كه خيزابهاي بدون كشتي فرا ميخوانند با نامهايي وحشيانه يوناني، اسلاوي، سلتي.
2. گلهاي رؤيا در كنارهي جنگل ميتركند و ميتراوند و سر ميريزند. دختر با لبان نارنجي، زانوان بر هم انداخت در سيلاب پاك كه ميجوشد از ميان دشتهايي با برهنگي سايهدار، مأواگزين، پوشيده با رنگينكمان، گياه، دريا.
3. بانوان كه بر تراسهاي همجوار دريا ميپلكند، دختربچهها و غولزنان، سياهان بلندمرتبه در خزهي زنگاريِ گوهرهاي استوار بر خاك پربار درختزار و باغهاي كوچك گداخته، مادران جوان و خواهران بزرگ با چشماني آكنده از زيارتها، سلطانهها، شهدختاني ظالمانه با جامه و كالسكه، دوشيزههاي كوچك و بيگانه و خانمهاي جوان نجيبانه و شادمان.
II
4. چه اندوهي، هنگامهي «جان تنم» و «جان دلم».
5. اوست، دخترك مرده در پس بوتههاي گلسرخ.
6. مامان جوان، درگذشته، از پلهها پايين ميآيد. درشكهي عمو روي شنزار ميسرد. برادر كوچك (در هند به سر ميبرد) آنجا مقابل غروب در چمنزار صورتيها. پيرمرداني كه دفن شدهاند استوار در برج و بارويي پوشيده از گلهاي ميخك.
7. انبوه برگهاي طلايي خانهي سردار را در بر گرفتهاند. آنها در جنوب به سر ميبرند. راه سرخ را دنبال كن تا به سرمنزل خالي برسي. قصر فروشي است. كركرهها در رفتهاند. كشيش كليد كليسا را حتماً برداشته است. اطراف پارك كلبههاي نگهباني رها شدهاند. حصارها چندان بلندند كه چيزي ديده نميشود جز سرشاخهي نجواگر درختان. پس آن حول و حوش ديده نميشود.
8. چمنزاران تا روستاهاي بدون سندان و خروس گستردهاند. دريچهي آبگير باز است. اه مارپيچها و آسيابادهاي بيابان، جزيرهها و بافهها.
9. گلهاي جادويي زمزمه ميكردند. تفالهها او را بر هم بستهاند. جانوراني با ظرافتي افسانه اي پرسه ميزدند. ابرها بر فراز درياي بركشيده گرد آمدند، ابديتي از اشكهاي گرم تشكيل دادند .
III
10. در بيشه زار مرغي هست. آوازش بازت ميدارد و بر افروختهات ميكند.
11. ساعتي هست كه هرگز زنگ نميزند.
12. گودالي هست با آشيانهاي از جانوران سفيد.
13. كليسايي هست كه فرو ميرود و درياچهاي كه بر ميآيد.
14. كالسكهاي كوچك هست يله در شقايق يا آنكه ميرود دوان در پايين كورهراه روبان زده.
15. دستهاي هست از بازيگران كوچك در جامه، يك آن بر كورهراهي ميان كنارهي بيشهزاران نگريستند.
16. و سرانجام چون گرسنهاي و تشنهاي، كسي هست كه تو را به جلو ميرانَد.
IV
17. من آن معصومم نيايشگر بر سرير همچون جانوراني آسوده كه به سوي درياي فلسطين ميچرند.
18. من آن دانشپژوهم بر صندلي كِدِر. بر پنجرههاي كتابخانه شاخهها و باران ميكوبند.
19. من آن پيادهي بزرگراهم نزديك مسير بيشهزار مچاله. هياهوي آبگيرها صداي پايم را در خود غرق ميكند. ديرزماني ميتوانم بنگرم شستشوي ماليخوليايي غروب خورشيد را.
20. من شايد آن كودك وامانده خواهم بود بر بارانداز كه به سوي درياي بلند بركشيده راهش را گرفته است، پسرك دهقاني كه كوچهاي را پي ميگيرد كه پيشاني بر آسمان ميكشد.
21. راهها ناهموارند. كوهپايهها از جارو پوشيدهاند. هوا راكد است. پرندهها و چشمها چه دورند. اين فقط سرانجامِ دنيايي است در پيش.
V
22. كاش اين مقبرهي سفيدكاري را در اختيارم ميگذاشتند، سرانجام، با خطوط برجستهي سيماني، دور آن پايين در زير خاك.
23. آرنجهايم را بر ميز تكيه ميدهم. چراغ تابان ميدرخشد بر اين روزنامهها كه من آن قدر ابلهم كه از نو ميخوانم، و اين كتابهاي چِرت.
24. در فاصلهاي شگفت بر فراز نشيمنگاه زيرزمينيام، خانهها ريشه ميزنند، مِه گرد ميآيد. گِل يا سرخ است يا سياه. شهري درندشت، شبي بيانجام.
25. و كمي پايينتر فاضلابها هستند. در هر سو، جز ضخامت اين كُره چيزي نيست. ورطههاي لاجوردين، چاههاي آتشين شايد. شايد در اين سطحهاست كه ماهها و ستارگان دنبالهدار به هم ميرسند، و افسانهها و درياها.
26. هنگام دلتنگيام، گويهايي به خيالم ميآيند از ياقوت كبود، از فلز. من خداوندگار سكوتم. چرا سيماي شكافي رنگ ميبازد در زير كنجي از سردابه؟
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه