شعرهایی از آدونیس / برگردان : ستار جلیل زاده

تاریخ ارسال : 8 مهر 92
بخش : ادبیات جهان
سروده هایی از ادونیس
برگردان : ستار جلیل زاده
1
سنگ تندر
من سنگ تندرم
وخدایی که با تقاطع گمشده برخورد میکند
آویخته پرچمی هستم
به پلکهای ابر گریزان و باران غمانگیز
من آن سرگردانم
که از آتش و سیلاب در میگذرد
و میآمیزد غبار را به آسمان
من آهنگ آذرخش و تندرم.
حجر الصاعقه
إننی حجرُ الصاعقه
والإلهُ الذی یتلاقی مع المفرق الضّائع
وأنا الرایة العالقه
بجفون السّحاب المشّرد والمطر الفاجع؛
وأنا التائه الذی یتقدم سیلاً وناراً
مازجاً بالسماء الغُبا؛
وأنا لهجةُ البرق والصّاعقه.
سایهام و سایهی زمین
ای آسمان نزدیک شو و بیاسای
در گور تنگم،
در پیشانی گشادهام
بی سیما و بی دست بمان
بی هیچ خرخر مرگی یا ضربان نبضی.
و دو تن را مصلوب کن
سایهام و سایهی زمین را.
ظلی وظل الأرض
إقتربی أیتها السماءُ واستریحی
فی قبریَ الضیّقِ،
فی جبینیّ الفسیحِ
وابقَی بلا وجه ولا یدین
ودونما حشرجةٍ أو نبض
وارتسمی شَخصین ـ
ظِلی وظِلّ الأرض.
صندلی
سالها در شهر فریاد زدم
ای پوست جهان میانهی دستانم
سالها زیر لب ترانهام را در آتشی گلرنگ
برای کشتی زمزمه کردم
همه یا هیچ.
ای نوادهگان کوچکم، خسته شدم
از خویشتن، از دریاها،
برایم صندلی بیاورید.
الكرسي
مِن زَمَنٍ صرختُ بالمدينه :
يا قشْرَةَ العالم في يَديّ.
من زمنٍ تَمْتَمتُ للسفينه ـ
أُغنيَتي في اللهب الورديّ :
أَلكلُّ أو لا شيء.
تَعِبتُ يا أحفاديّ الصِغار
منّي ، من البِحار ،
هاتوا ليّ الکرسيّ .
آینهیی برای کالبد خزان
آیا زنی را دیدهیی
کالبد خزان نهاده بردوش؟
چهره درآمیخته باشد با پیادهرو
و تن پوشی بافته باشد از رشتههای باران
و آدمی در خاکسترِ پیادهرو
اخگری باشد خاموش.
مرآة لجثة الخریف
هل رآیتَ أمرأه
حَمَلت جثَةَ الخریف؟
مزجت وجهَها بالرّصیف
نَسَجَت من خیوطِ المطَر
ثوبَها
والبَشر
فی رماد الرّصیف
جمرةٌ مُطفأه.
حضور
دری بر زمین میگشایم
شعله میکشم آتش حضور را
در ابرهایی که انعکاس هماند و پیاپی.
در اقیانوس و خیزابهای عاشقانهاش
در کوهها و جنگلها، در صخرهها،
وطنی از خاکستر ریشهها ،
در شبانههای آبستن
وطنی می آفرینم از باغهای آواز و چکامه
از تندر و آذرخش
تا روزگاران مومیایی را بسوزانم.
الحضور
أفتح باباً علی الأرض، أُشعِل نار الحضور
فی الغیوم التی تتعاکسُ أو تتوالی.
فی المحیط وأمواجه العاشقه
فی الجبال وغاباتها، فی الصخور،
خالقاً للُیالی الحُبالی
وَطناً من رماد الجذور
من حقول الأغانی من الرّعد والصاعقه،
حارقاً مومیاءَ العُصور.
توفان
برو، کبوتر
نمیخواهم که برگردی
آنان گوشتشان را به صخرهها تسلیم کردند
و من ـ اینک به سوی سرزمینی دور
آویخته به بادبان کشتی به پیش میروم
توفانمان ستارهیی است که نمیچرخد
دیرینه ماجراجویی است
تا شاید در او خدای روزگاران مدفون را استنشاق کنیم
برو، کبوتر
نمیخواهیم که برگردی.
الطوفان
إذهَبی، لا نُریدکِ أن تَرجعی یا حمامَه
إنهم أسلموا لحمهم للصخور
وأنا ـ ها أنا أتقدم نحو القرار السحیق
عالقاً بشراع السفینه.
إنّ طوفاننا کوکبٌ لا یدور
إنه غامرٌ عتیق ـ
ربّما نَتنشّقُ فیه إلهَ لعصور الدفینَه
فاذهبی، لا نریدکِ أن ترجعی یا حمامه.
سرزمین افسونگر
میان من و پاسبان روزها
چیزی نمانده ـ
نه انتقام و نه دشمنی
همه چیز تمام شد
با ابرها حصاری کشید تاریخش را
هر کس مرز خویش بدید
و هنوز سرزمینم دیار افسونگری است
باد را فریفته
زخم میزنم سیمای آب را
و از بطری شراب در دریا بیرون میآیم.
ارض السحر
لم یبقَ ـ لا ثارٌ ولا خُصومَه
بینی وبین حارس الأیام،
کُلّ مضی، سیّجّ بالغَمام
تاریخَه، کُلّ رأی تخومَه ـ
ولم تزل أرضیَ أرضَ السّحر:
أُغالِطُ الهواء
أَجرَحُ وجه الماء
أخرجُ من قنّینةٍ فی البحر.
اعتراف
بر چهار راه روز
جز کالبد شب و تکه پارههای دستانم نیست
جز سنگی پس پشت پلکها نیست
آه چه بسیار نماز گذاردم برای خدای سرکش
برای میوهها،
آه چه بسیار چشمانم را خوراک گرسنگیِ درختان کردم
و برای دیدارتان
بر پلکهای شکستهام سَیر کردم
برای به آغوش کشیدن بتی
من و خدا و آوار روزها.
اعتراف
لیس إلا جثّة اللیل وأشلاء یدیّ
فی تقاطیع النهار
لیس إلا حَجَرٌ تحت الجفون
آهِ کم صلّیتُ للربّ الحرون
للثمار
آهِ کم أطعمتُ عینیّ لجوع الشجره
ولَکم سرتُ علی أهدابیَ المنکسره
للقاءٍ ـ لعناقٍ وثنیّ
أنا والله وانقاض النهار.
آراسته شو به شن
بیارای خویشتن را به شنها وگرگها
ای بانوی بادهای دمشقی
نه جامهیی دارم و نه ماهي
لیک زهرهی آن را دارم که
در سیمای مردهات همچون خلیجی بخوابم
در سیمای نذریات برای هق هقه
ای زبانی که
بی سلام بر لنگرگاه کلام
پهلو میگیری
ای بانوی بادهای دمشقی.
تزینی بالرّمل
تزینی بالرّمل والذّئاب
یا امرأةَ الرّیح الدمشقیّه،
لا قمرٌ عندی ولا ثیاب
لکننی حرؤتُ أن أنام
فی وجهکِ المیّت کالخلیج
فی وجهکِ المنذور للنّشیج
یا لغةً ترسو بلا تحیّه
فی مَرفأ الکلام
یا امرأةَ الرّیح الدمشقیّه.
بادهای جنون آمیز
درشکههای روز اکسیده شدند
و تکسوار نیز
من از آن جا میآیم
از سرزمین ریشههای بیحاصل
اسبم شکوفهی خشکی است
و راهم بسته.
شما برای چه، برای چه به سخره میگیریدم؟
بگریزید،
من آن جاییم
با تن پوشی از جنایت آمدهام
و برایتان
بادهای جنون آوردهام.
رياح الجنون
صدِئتْ عَرَباتُ النهارْ
صَدىء الفارسُ.
إنني مقبلٌ من هناكْ
من بلاد الجذور العقيمهْ
فَرَسي برعمٌ يابسُ
وطريقي حِصارْ.
ما لكم , ما لكم تَسخرونْ ؟
اهرُبوا فأنا من هناكْ
جئتكم, فلبستُ الجريمهْ
وحملتُ إليكم رياحَ الجنونْ .
لینک کوتاه : |
