شعر، چکیده ی خلوص انسانی ست


شعر،  چکیده ی خلوص انسانی ست نویسنده : علی مومنی
تاریخ ارسال :‌ 5 مرداد 04
بخش : قوالب کلاسیک

 

 

 

 

شعر،چكيده‌ی خلوص انسانی‌ست 

- علی مومنی :

 

قطره قطره مي‌چكد تا بلكه اين ليوان  پُر شود، نيمه‌ی خالي اش را هم اگر نخواهي ببيني به نيمه‌ی پُر آن چيزي اضافه نمي‌شود 

مگر كه از همه سو خود را ميان خود محاصره و از انعكاس چكيدن قطرات‌ خود را بشویی و آشغال‌هاي درونت را جارو كنی

به قول شمس :

"هر نشاني كه هست ،نشان طالب است ، نه نشان مطلوب."

نود و نه درصد از درون ما در تاريكي فرورفته و مخفي است 

يعني بدون خود ما در درون ما سياره هاي دوردستي زندگي می‌كنند كه به دُور خورشيد هاي دروني تر ما بدون هيچ اطلاع از ما آرام می‌گردند و ما هنوز نمي دانيم كدام طرف ما شب است وكدام طرف آن روز.

سياهي بشر امروز از سياهي پشت ماه هم سياه تر و سردتر واندوهگين‌تر است به طوري كه نه از جلو ونه از پشت ِانسان ،هيچ مهتابي نمي تابد و من در اين تاريكي دست و پای و گردن و حتا خنده هاي ِصورت خویش را با ضرب زور در چمدان و ساک تنم فشار میدهم تا بلکه جا شوند ومي‌دانم

كلا انسان موجود تقسيم پذيري نيست

 از  ضرب خوشش مي آيد اما از تقسيم متنفر است .

آن‌چه كه او را وادار به تقسيم مي كند ديگري‌ست ويا اراده معطوف به ديگري 

چنان كه مقسوم هيج وقت دل خوشي  از مقسوم‌عليه ندارد.

ما ميان جنگ ِتجربه ها گير كرده‌ايم .

ما ميان حسادت تجربه ها، ميان دروغ و كينه‌ی تجربه ها.

امروز صبح وقتي كه داشتم صبحانه مي خوردم فهميدم ما تجربه‌اي غير از تجربه‌ي ديگري نيستيم  تجربه هايي چنان سركوبگر كه مارا از روبروي ما كم ، تا  خود را به روبروي ما اضافه كند .

براي همين گاهی وقتها ننوشتن، با احتیاج به نوشتن،دچار تعارض می‌شود.

من همواره طرفدار ننوشتنم، واحتیاج را، فقط همان تقاضای قدیمی آب و نان می‌دانم .

زادو ولد هم یکی از قدیمی ترین احتیاج هاست که تقریبا در آن شير را روباه مزاج می‌کند. ولی ننوشتن نه حادث است نه قدیم . یک حالتی‌ست که موسیقی خودش را دارد .تازه اگر هم بگویی مخالفت تو با کیست؟ هرگز نمی‌گوید : "بانوشتن و احتیاج به  تعارض با آن"

ایشان،فقط سرش را پایین می اندازد و می گوید :"نمیدانم"

البته اين راهم می‌دانم که

"غلط رایج چون رایج است غلط نیست" 

به خصوص اگر دست جمعی و باشکوه باشد که بعد می‌بایست آن‌را به چالش کشید و از آن سوال کرد.

اما امر غلط از آنجا  دچار شُبهه می شود که صاحب و یا صاحبانی بخواهند غلط دیگری را با حُقه بر روی آن سوار کنند  که به نظر من دیگر غلط رایج نیست بل‌که غلط اضافی‌ست.

امروز بود كه  متوجه شدم  بيشتر مردم فرق بين اين دو را متوجه نيستند به خصوص اگرغلط اضافي با شكوه تَر از غلط رايج بيان شود.

به هر حال در من  هميشه باورداشتن به چيزي توسط باور نداشتن به همان چيز تهديد مي شود به طوري كه تو از ترس  اين عدم باور مجبوري هميشه با كساني كه به همان چيز باور دارند دسته‌جمعي زندگي و تنهايي ات را نابود واحساس هاي ديگرت را سركوب و با خانواده اي دستجمعي  طوري زندگي كني كه هر باوري را احمقانه مي كند

 

براي  من نشستن  در جاي خالي ِيك باور

هميشه زيباتر از زندگي در  پيش يك هم‌باور است 

چرا كه تمام تاريخ بشر، گفتگو با جاهاي خالي  و سياره ي زمين  برايم تاس ِشش ِ ِتنهايي ست كه  بشر به دنبال جُفت آن مي گردد تا بلكه باجُفت ششي نيرومند كائنات را فتح كند.

تمام جنگ هاي كثيف اخير و غير ِاخير هم محصول اين توهم است كه هركس فكر مي كند جُفت آن دست ديگري  ست.

تنها شعر وشاعران  هستند كه زمين را تاسی تنها و خود را تنهاتر از زمين  در جهان پرت مي كنند.

 

نوشتن شعر براي به چالش كشيدن خود و اطراف خود است چون از خودش شروع مي شود پس با ابر سوبژه و اينتر سوبژه مخالف است .ِهميشه اول خودش را در پرانتز مي برد وبعد دامنه هاي اطراف را.

 

بنده در ذهن خود هزار بار بيانيه شعر حجم را هم خوانده ام وهم هزار بار پاره كرده‌ام 

بيانيه هم از خواننده خود انتظاري بيش از اين نداشت.ما مجبوريم كه خود و پشت سر خود را هي بسازيم و هي خراب كنيم تا بلكه پيراهن يوسف را با خود ِحضرت يوسف به كنعان ببريم.

 

در زندگاني بنده ،سوال هايي ست كه تا به حال هيچ جوابي نتوانسته در آن ،خود را به منزله ايقان  مطرح و جوابهايي‌ست كه هيچ سوالي تا به حال نمي‌تواند  از آن بپرسد و يا پرسش كند،يعني دره و يا فاصله عميقي كه هر روز مابين سوال ها و جوابهاي ما خود را ميان خود عميق تر مي كند، نه تنها من بلكه همه ما  را به مهلكه انداخته وُ براين پرتگاه 

تنها شعر است كه مي تواند  ما را به موسيقي و موسيقي را به ما برساند

يعني در شعر بايدهمه چيز را به دقت از ابتدا بياد بياوري…

از اولين روز تولد تا الآني كه مثلا من شصت ساله شده ام 

جابجايي واقعيت هم اصلا اهميت ندارد كه تازه آن هم  نوعي كوبيسم است وُ به زعم من صاحبان كوبيسم هم از جابجايي واقعيت در به يادآوري دوران كودكي به اين ژانر دست پيدا كرده اند 

آنگاه كه بياد مي آوردم دستهاي كوچكم را مادرم فشار مي داد و در آن به قول هايدگر : "توالی اکنون  ها بی وقفه وبی گسل  است " هر "قدر"هم که در"تقسیم"اکنون ژرفکاوی كنيم،بازهم اکنون هماره اکنون است

مورد جهان بودن هستي هم 

تا مرزهاي شناخته شده…

هميشه از دوران نوجواني و جواني برايم موردسوال بود 

تا اينكه با شعر حجم آشنا شدم  كه مي‌گويد :هستي آن چيزي ست كه توليد فاصله وچيزها تا آن‌جايي مهم هستند كه به تحليل فاصله بين خود وديگري بپردازند

در شعر حجم ،هر چيزي در درون ما يك جا ي خالي دارد كه در قياس با 

جاي پُرآن چيزدر درون ما توليد يك مسافت مي كند توليديك پرسپكتيو …مانند اين بيت "حافظ" 

 بی‌عمر زنده‌ام من و اين‌بس‌عجب‌مدار 

روز فراق را كه نهد در شمار عمر

 

بنده هيچ وقت نفهميدم  كساني كه شعر حجم و يا اسپاسمانتاليسم را متوجه نمي شوند چگونه مثلا اين بيت حافظ رامتوجه مي شوند ؟؟

 

از ديده گر سرشك چو باران چكد رواست 

كاندر غمت چو برق بشد روزگار عمر 

 

به هرحال در اين بيت قطعا كلمه برق الكتريسته ساكن نيست وحتما رعدي(كه همانا غم از دست دادن دوستي است) بااين برق مي خواهد توليد بُعد  كند 

در شعر حجم بُعد  ،گرافيك  پرسپكتيو حرف اول را مي زند همان گونه كه  حافظ حرف اول را مي زد  وقتي كه مي گفت :

بازآ كه ريخت بي  گل رويت بهار  عمر…

من تقريبا در طول بيست وچهار ساعت هميشه بيدارم و از چرت زدن در هنگام خواندن كتاب لذت مي برم به خصوص موقعي كه  در حال خواندن ، آن كتاب  روي سينه ام بيفتد 

آنقدر لذت مي برم كه دوست دارم صداي آن برخورد را تا ابدبشنوم …در شعر حجم 

اشياء و نام اشياء…چيزهاوجاي خالي چيزها كلمات وآهنگ  كلمات …

مثل افتادن كتاب بر روي سينه ام دائم به سمت هم ديگر پرتاب   …تا بلكه دنيا را باموسيقي دنيا بر روي صفحه اي پخش وُبين مردگان وزندگان جدي تر از خود ِمعنا،آرايش معنا،مفهوم تازه حقوق انساني شود

جهان در كل برايم انبوه ازصداي  موسيقي ست 

مطلبي كه  نتواند همزمان با صداي مخالفش مطرح شود

برايم آزار رسان است

ما بايد بر مبناي  موسيقي دروني خودمان شعر بگوييم حالا كاري ندارم كه شعر آيا موسيقي ست ويا آيا موسيقي همان شعر …بلكه هر تعريفي در هستي ممكن الوقوع ست مثلا بنده اگر در شعري مي پرسم "چگونه از ملكوت برف مي بارد  "اين رخداد را به اشتراك گذاشته تا  بفهمم صدايي  كه من مي شنوم آيا همان صدايي  ست كه شما مي شنويدبه نظر بنده تمام تعريف شعر پرسيدن از مخاطب براي صحت و سُقم شنيدن همين صداهاست 

صداهايي كه ممكن الوقوع هستند و براي اطمينان از شنيدنشان بايد از ديگران پرسيد آيا شما هم اين صدا را مي شنويد يك روز  كه در مسير برگشت ميان جنگلهاي گرگان گُم شده بودم به ياد تعريفي كه نيچه از شناخت ارائه كرده بودافتادم 

كه مي گفت :شناخت  يعني علامت گذاري چيزهاي نا آشنا توسط چيزهاي آشنا و

همين گم شدن باعث پيدا كردن جاي پاي انساني شد كه آن را مانند علامتي كه مي بايست در مسير رفت مي گذاشتم در مسير برگشت پيدا نموده و به جاي تعريف نيچه 

تعريف حافظ از شناخت را در زير لب زمزمه  كردم

ما محرمان خلوت انسیم غم مخور

با یار آشنا سخن آشنا بگو

بعضي وقت ها راه مي روم تا بتوانم فكر كنم و بعضي وقتها فكر می‌كنم و حتا به نفس نفس هم مي‌افتم ولي راه نمی‌روم 

 

فكر كردن بدون لذت مسير، مثل  بستني خوردن زير كرسي است همه چيز بوي اتاق مي‌دهد بوي منقلي كه آرام آرام فكرهايت را خاكستر و بستني تورا آب مي كند.

 

يدالله رويايي و ديگر دوستان شعر حجم در ابتدا به پيروي از پديدارشناسي هوسرلي با حذف ميانجي و يا در پرانتز بردن  هر گونه پيش فرض كه در بيانيه شعر حجم به حذف هر گونه "جاي پا" ترجمه شده بود وبه دليل داشتن تمايلات ِعرفاني ِعميق و بشدت خصوصي كه در قلب هاي مهربانشان موج مي زد و همچنين تظاهراتي بشدت آزادي خواهانه كه احترام به آزادي را شرط اول جريان حجم گرايي مي دانست   با حذف "رد پا " و"مسير" خواننده را وادار تا از مسير هاي بشدت خصوصي خود به مقصدي از پيش تعيين شده برساند.

غافل از اينكه  بعد از مدتي  به دليل  زياد شدن و گُنده گرديدن ِمقصد  ،تمام‌خوانندگان شعر حجم را مقصودگرا و شاعران آن را مقصدنشين نموده و اراده معطوف به قدرت درون اين نتيجه گرايي مفهومي (كانسپچوواليسم) آنها را تبديل  به محفلي به رياست " يدالله رويايي" نمود

 

زندگاني بنده بعد از خانواده ، پياده روي و شعر / پياده روي و موسيقي/پياده روي و فلسفه است.

 گاهي اوقات آنقدر پياده روي مي‌كنم  كه  بدنم عين چرخ گوشت اين چند بحث را يكي مي‌كند، يعني در آن مايكل جاكسون فوتبال بازي و مارادونا آواز مي خواند…

 

بحث نئواسپاسمانتاليسم  باعث شد كه بنده به خاطرات زندان خود مراجعه تا همه چيز را در ابتدا از نظر يك محكوم در زندان نگاه   و از زاويه ديد آنها خواندن و نوشتن وبعد به بحث زيباي تراوش كانتكس رسيده و بعد معناي زمان را دوباره تعريف  نمايم

به نظر بنده در زندان همه چيز معناي ابتداي جهان مي‌داد همه راه ها همه پل ها و بعد معناي آزادي…

 

حتا كتابها را نمي توان نيمه تمام رها، ودر تمام تمام ها، نه ازبوسه‌ها باجي و نه از لبخندها غنيمتي...

□□□

نئواسپاسمانتاليسم زمان لازم براي عبور از خويش را زمان ِ"هنري"يا زمانِ"وستينگهاوسي" ( قبل از وستینگهاوس، چیزی به‌نام تعطیلی آخر هفته وجود نداشت و کارگران ۷ روز هفته را کار می‌کردند! او نخستین کسی بود که برای کارگرانش بیمه حوادث و بازنشستگی در نظر گرفت. همچنین، به تمامی کسانی که در شرکتش کار می‌کردند اجازه می‌داد اختراعاتشان را به‌نام خود ثبت کنند.) نام نهاده تا مابين زندگان و مردگان بدون گذشته و حال و آينده معناي ابديت را در گفتگو يي عميق با هستي به  احوالي  هندسي تبديل نمايد.

من مهندس "وستينگهاوس" را در روزهاي نوجواني در زندان شناختم و درآنجا متوجه شدم كه چگونه با ايجاد يك روز تعطيل  در هفت روز هفته يك دگرگوني در پيوستگي زمان ايجاد مي نمايد و همچنين ديدم همين رفتار را در زندان چگونه كتابهايي كه مي خواندم در درون من ايجاد مي كنند…

يعني همين كه كتاب مثلا "ژان كريستوف" را مي بستم  ديوارهاي زندان بلندتر مي‌شد همين كه ديوان حافظ را مي بستم دوباره ميله ها مرا می‌بلعيد وهمين و همين و همين ها بودند كه بعدها به وجود "زمان هنري" اعم از نوشتن و خواندن پي برده و در باز تعريف "زمان "در "نئواسپاسمانتاليسم "زمان طي شده در آن را "زمان هنري "ويا زمان "وستينگهاوسي" نامگذاري وآن را مابين زندگان و مردگان جاي گذاري  تا مردگان و زندگان  گذشته و آينده ي زندانيان خودباشند…

 

بر گشت در تاريخ ، برگشت به مورخه نيست بر گشت به شكستن شالوده ها و شكستن مورخه هاست .

تاريخ در نئو اسپاسمانتاليسم مقابله با تقسيم زمان است. تقسيم زمان به حال‌و آينده و گذشته فريبي ست كه سوبژكتيويته آن را بزرگ كرده است (نه آن كه نبوده و يا قابل تقسيم نيست) بل برجسته كردن آن

فريبي ست براي مسابقه‌ی مردم به عنوان يك زنداني درپشت ميله هاي يك زندان بزرگ…

انسان تاريخي در نئواسپاسمانتاليسم توليد نسبت با تعريف اين مقابله هاست

 درگيري با هر چيزي كه معناي تاريخ را محدود و درگيري با هر چيزي كه متافيزيك در ابعاد بزرگ و سوبژكتيويته در ابعاد پاييني آن خود را بزرگ كرده است 

 

مانند شعر حجم در نئواسپاسمانتاليسم جهان پر از اضلاع ست و تعريف معنا ،چيزي جز فيگور اين اضلاع  نيست.

 

جمعيت استبداد زده خود را معرفي نمی‌كند چون مي گويد:پر رويي است، وهمچنين ديگران را معرفي نمي كند چون مي گويد: پر رو مي‌شوند.

 

نئو اسپاسمانتاليسم ،نه پُر روست نه پُررويي مي كند، فقط با به رسميت شناختن خود و ديگری، ساعت فلسفي خود را با هر سه زمان كوك  تا بلكه  نه شير ،سلطان جنگل  باشد نه طوطي پادشاه گفتگو...

ما همه  همزمان با مُردگان خود زندگاني مي كنيم 

نئواسپاسمانتاليسم مي‌گويد : كه تعريف آينده فعلاچيزي به جز تعويض مردگان نيست 

كه بزرگترين حامي آن متافيزيك و سوبژكتيويته اي كه از طريق زندگي بعد از مرگ پول‌هاي سرشاري به جيب مي‌زنند به همين دليل نئواسپاسمانتاليسم مي خواهد گذشته و آينده و حال را باهم يكي كند تا بلكه مردگانش را ازاين  عذاب وجدان لعنتي  رها كند…

چه زرتشت" از كوه بالا برود

و يا چه "زرتشت" از كوه پايين بيايد، براي يك شاعر نئواسپاسمانتاليسم تعريف "آبشار"بالا رفتن هم زمان "سنگ "وپايين ريختن هم زمان آب است چرا كه ما همه هم زمان آمده ايم كه در هر شش جهت با هم زندگي كنيم بدون جنگ و خونريزي و لااقل بدون به گند كشيدن محيط زيست .

 

و بعد اينكه "آينده" تاريخي ست كه مورخه اش ممكن الوقوع و "گذشته" در آن تعريف مورخه نيست قبل از آن كه شعار "بودن ويا نبودن "فقط براي اول شخص مفرد سروده  و با بازي ضمير به گند كشيده شود بزرگترين اشتباه متافيزيك آن است كه مردگان يك ملت را از آمار و ارقام خارج و زندگان را فقط با آمار و عدد و رقم محاسبه مي‌كند واعتراض از آن جايي صورت ميگيرد كه مردگان دست به شورش و اجتناب از خوردن چند ظرف غذاي نذري و چند تكه حلوا وغيره…وزندگان هم به خصوص آنهايي كه خودشان راقم اين محاسبه بودند مي خواهند از طول و عرض اين جدول فرار كنند

يعني كه هر انقلابي انفجار مردگان و زندگان يك ملت و فرهنگي ست كه مي خواهد  ريشه هايش  فقط سهم مردگان خودباشد.

 

نئواسپاسمانتاليسم مي‌داند كه مردگان امروز به اعتقاد مردگان ديروز اعتقادي ندارند پس صميمانه مقابل متافيزيكي كه نظرات همه مردگان را يكي مي‌داند و در برابر سوبژكتيويته‌ي تماميت خواهي كه با وجود تعويض مردگان از مرگ مي‌خواهد معناي واحد بسازد مي‌ايستد.

 

مقاومتي كه چه به شكل درست و چه به شكل غلط از بيانيه شعر حجم توسط يدالله رويايي و شاعران شعر ديگر و حجم  (به خصوص در كتاب هفتادسنگ قبر) شروع گرديد و حالا مي‌خواهد  از تفاوت مردگان تعريف هاي متغير از مرگ بسازد.

 

ما بايد به عقايد مردگان خود احترام بگذاريم به تغيير مجالس ترحيم آنها.

به اطلاعيه هاي خبر فوت آنها

به تغيير نوشته هاي روي سنگ قبر آنها

 و هچنين  چيزهاي ديگر …

 

براي اولين بار اين "يدالله رويايي" بود كه به بنده در كتاب "هفتاد سنگ قبر" تغيير آرايش در زندگاني و نظرات مردگان را گوشزد كرد و برايم در نامه اي نوشت: علي جان مرگ را مي بيني ؟

 

حتا همين سياسيون هم وقتي كه مي ميرند مسامحه را كنار گذاشته  وچيزهاي عجيب و غريبی روي سنگ قبرهاي خود مي‌نويسند 

 

"زمان هنري" ويا "زمان وستينگهاوسي" با به رسميت شناختن اين تغيير آرا و عقايد نئواسپاسمانتاليسم رامجاب مي‌كند  كه براي مفهوم جديد "آزادي" به دست اندركاران بگويد  : فقط به سنگ قبر ها نگاه كنيد….

 

"رويايي" در اولين جمله كتاب "هفتاد سنگ قبر" تمام مردگان را شهيد مي‌خواند چرا كه  آنان زنده ،با مرگِ خويش‌اند و بعد ، معناي غربت و همچنين مهاجرت راتا قبرهاي دور و نزديك ِ"بهشت زهرا "امتداد داده و مسئله‌ي بودن يا نبودن را مسئله‌ي مردگان هم مي داند و مي‌نويسد: اين كتاب را به همه شهيدان رفته به، و رانده از ، بهشت زهرا  وبه چهره.ي ديگر آنها كه منم

تقديم مي‌كنم

 

در تراوش كانتكس خواندن همان نوشتن  است وقتي كه يك زنداني نصف كتاب را در سلول خود دارد و نصف كتاب را مامورها به هر دليلي توقيف كرده اند

راهي به غير از تراوش كانتكس نيست

 حتا يك سوم كتاب  هم براي يك زنداني كافي ست تا بوف كور را زيباتر از هدايت و ژان كريستوف را زيباتر از رومن رولان بنويسد، تا بلكه نويسندگان ِكتاب را دوباره مجبور به خواندن كتاب خود كند

 با ذكر اين فرض كه آزادي همواره چند متر از ما جلوتر است

پس در تراوش كانتكس خواندن همان نوشتن و تا ابد نوشتن هميشه خواندن است.

 

بحران شعر امروز ايران بحران مخاطب نيست بحران مسخره كردن مخاطب است بحران استعلا ،كه تراوش كانتكس را به هيچ مي گيرد وفوري در ذهن خود مخاطب را "مردم" مي نامد و آن بحث هاي احمقانه‌ي  پوپوليستيِ غير پوپوليستي را راه مي اندازد، بدون آن‌كه بداند چرا و چگونه

 و اصلا معناي منفي در منفي  چيست و همچنين  نمي داند منفي در مثبت چرا منفي! وچرا منفي در منفي مثبت مي شود .

زمان هنري ويا زمان وستينگهاوسي ،محل ملاقات خواندن ونوشتن در درون خود را "تراوش كانتكس" مي‌نامد

 

جايي كه فيلسوف فقيد "برگسون" ويا كشيش "آگوستين" هم آن را پيدا نكرده بود يعني نمي دانستند زمان عبارت از تبديل پي در پي خواندن به نوشتن ونوشتن به خواندن است.

زمان فعلي،يعني زماني كه ما با هم قرار مي گذاريم و از آن پول در مي‌آوريم يا با آن هوش مصنوعي مي‌سازيم هم زير سيطره زمان "وستينگهاوسي"ست

 

تنها شاعران شعر حجم  چه در بيانيه وچه در خارج از بيانيه متوجه شدندكه تنها زمان اصلي در جهان زمان هنري ست.

تراوش كانتكس تنها يك تاويل معمولي از خواندن نوشته ديگران نيست  بلكه نوشتن تاويل از خواندن خود و خواندن نوشته تاويل ديگران از خواندن ِنوشتن  ما است

 

چيزي كه همزمان  هم خواننده را يك نويسنده‌ي حرفه‌اي و هم نويسنده را يك خواننده معمولي  مي كند و اين دقيقا همان جايي است كه انسان را وارد و يا شامل زمان و يا زمان‌هايي مانند  زمان گاليله اي ، زمان نيوتوني، زمان برگسوني ،زمان ريكوري يا زمان انساني، زمان اسطوره اي، زمان هگلي، زمان اگوستيني ، زمان هوسرلي  و سرانجام زمان ِتمام زمان‌ها يعني زمان هايدگري مي كند 

زماني كه از مباحث انتيك فرار و با هستي مانند آزاد شدن يك زنداني به چيزها اجازه مي دهد براي مطابقت با خود

متافيزيك را به هيچ  بگيرد و مانند مرگ ِبعد از اين زندگاني به وجود ِمرگ در قبل از اين زندگاني هم زمان و به شكل يكسان نگاه كند 

 

در زمان هنري يا وستينگهاوسي "كانتكس" خود به خود شروع به تراوش می‌كند 

و تكست راغافلگير فراموشي استعلا.

 

شروط استعلاي كانتي  و كلا هر ابرسوبژه اي چنان محو مشخصات اين تراوش در كانتكس مي‌گردد كه تنها رياضيات و هندسه مي‌توانند در رسم  مرزهاي خود به كشف ابعاد آن بپردازند كه البته يكي از بزرگترين جذابيت هاي "هوسرل" براي "يدالله رويايي" همين احاطه بر دانش هندسه بود كه به وسيله آن مرزهاي جهان رامي‌خواست رسم و تعيين ابعاد كند (نمی توانم ، آه/ کویر را در پاکت کنم/ و باز گردانم/ برای آن همه طول) 

 

□□□

نئواسپاسمانتاليسم مي گويد :هر چيزي كه از "زمان هنري"ويا از محوطه آن شروع به عبور كند خود به خود مانند يك بعداز ظهر گرم ِتابستاني كانتكس را از ديواره هاي كوزه خود وادار به تراوش  و اطرف   را از لذت ديدن خود دلپذير می‌كند

 

همواره آزادي تعريف پنج حس  يك زنداني‌ست كه تبديل به حس ششم شده است چيزي كه براي نابودكردنش دنيا زندان و ميله هاي بلندش را با عكس و تلويزيون و تبليغ ازجاي واقعي خويش عقب تر و از ترس ِترسيدن و فرار چيزها زندانيان خود را جلوتر از ميله ها و احساس شش گانه اش را خرافات ِاحمقانه مي پندارد

 

دنيا بدون "تراوشِ كانتكس" تعريف مجدد زنداني ست

هميشه احساس قدرت به خاطر چسبندگي بيش از اندازه آن از خود قدرت خطر ناك تراست  حس داشتن قدرت  در زندان همه محكومان را به يك چشم نگاه مي كند همه جرم ها يكي و همه مجازات ها به اعدام و حبس ابد تقسيم و برايش همه مثال‌ها سروته يك كرباسند .

 

قدرت چنان اشياء و چيزها و آدم ها را يكي مي كند كه حتا حكم قاضي را سهل انگارانه تلقي و مجازات هاي ديگري از طرف ديگران بر زنداني اعمال و آدم را به ياد ديوار پينگ فلويد می‌اندازد.

 

(وقتي تمام آدمها ومعناها را در چرخ گوشت مي انداختند تا همه چيز تبديل به يك چيز بشود)

من در زندان معنا و اهميت پرسپكتيو را متوجه  و در ذهنم تنها وسيله مقابله با اعمال قدرت و چسبندگي بيش از اندازه آن   را دادن  پرسپكتيو  به اشياء و چيزها و پديده ها و همچنين احساس انسانها...

 

قدرت هيولاي بزرگي ست وقتي كه راه مي رود  اطراف را نابود مي كند اصلا براي همين  يونانيان باستان يك كاسه كردن خدايان را قبول نمي كردند زيرا براي همين از ترس راه افتادن اين ديو ،پيغمبران بزرگ و برجسته الهي را تا خانه هايشان تعقيب مي‌كردند...

 

چسبندگي در قدرت از آب كله پاچه هم غليظ تر است، سوبژكتيويته‌ی غليظي كه حتا انگشت‌هاي آدميزاد را به هم مي چسباند و بعد…پرداختن به هرگونه جزئيات  را از ترس ِترسيدنش مزخرف و پرسپكتيو را مخصوص آدمهاي بي درد وعلاف مي داند

يعني كه مي‌گويند :"دانستن فضاي ِبين دو صندلي به چه درد مي خورد يا آن كه بين  بوسه و ماه يعني كه از دور ،بوسه‌ی تو براي ماه چه فايده براي جامعه دارد 

 

در زمان حبس فهميدم "قدرت" كلاهبردار است،سمساري  بدي كه تاريخ و جغرافيا و فرهنگ را يك جا به صورت فَله خريده و بعد در بسته بندي جديد ِماهواره اي با چند برابر قيمت به عرضه گذاشته و از پول آن دوباره احساس ملت را به صورت فَلّه  از بازار مي خرد

علاوه بر اهميت دايره  ِهرمونوتيك "شلاير ماخري" كه در كف ِبحث هرم هاي هرمونتيك حائز اهميت مي باشد در نئواسپاسمانتاليسم براي مبارزه با چسبيدن نوشتن به خواندن كه خواننده را بيشتر مطابق امر و يا فرمان و دستور خود دوست دارد  رفت و برگشت و يا دايره‌ی متن  و يا متن هاي نويسنده و خواننده از دريافت هاي همديگر (كه به قول بورخس: "خودم را  ذاتا خواننده میدانم

همانطور که خبر دارید، من دست به کار خطیر نوشتن زده ام ، اما فکر می‌کنم آنچه خوانده ام از آن‌چه نوشته ام خیلی مهم تر است چون آدم ، آنچه دوست دارد، می خواند اما آنچه دوست دارد را نمی نویسد

بلکه آنچه از عهده اش بر می‌آید را می نویسد" ) را بيشتر قابل اهميت و تا ايجاد دايره‌اي بزرگ‌تر يعني پيوستن به  يك دايره  ي هرمونتيك مابين زندگان و مردگان قابل گسترش مي داند چرا كه به قول يدالله رويايي بزرگ :

آنجا

ميوه بر درخت اگر بودم 

اينجا

درختي در ميوه ام

در هر ملاقاتي  و يا در هر ملاقات يك زنداني ،هميشه بسته هاي بزرگي از بيرون به درون زندان و بسته هاي كوچكي از درون به بيرون زندان منتقل مي گردد رد و بدل شدن ناگهاني تمام اين بسته ها در لحظه هاي اوليه خروج يك زنداني از زندان را نئواسپاسمانتاليسم تعريف ِآزادي مي نامد

 

 جايي كه فارغ از جرم و يا مدت محكوميت و يا زبان ، رنگ، مذهب ، مليت، شغل وجنسيت و غيره تراوش كانتكس در هر فرد به حداكثر موجودي خود رسيده است يعني كه ديگر زنداني سابق محيط زيست را لااقل مي بيند  حقوق زنان وكودكان ،پرهيز از كهنسال آزاري و رعايت قوانين راهنمايي رانندگي ،احترام به اقليت ها و هچنين رعايت حق و حقوق  حيوانات و…

 

در آن لحظه است كه يك زنداني ناگهان گذشته و آينده‌ی تمام خواندن و نوشتن را با چشم‌هاي خود مي‌بيند و به غير از زبان قدرت و زور كه به دليل چسبندگي بيش از اندازه آن خواندن و نوشتن را به هم مي چسباند با زبان چيزها با چيزها صحبت و با دستخط خود چيزها برای چيزها پيغام مي فرستد

 

تعريف آزادي در نئواسپاسمانتاليسم مجموعه ي پروسه اي ست كه از ملاقاتي يك زنداني با بيرون شروع و تا اولين لحظات خروج از زندان ادامه و تا قبل از جلو رفتن ميله هاي ِجديد ِيك زندان‌جديد لااقل براي چند لحظه محيط زيست و محيط اطراف  واقعي خود را مي بيند، اما از آنجايي كه هستي زنداني است كه هميشه بيرون را در درون خود دوباره محبوس مي كند (نسبيت ِعام) براي آزادي و مبارزه با چسبندگي قدرت احتياج مجدد به ملاقاتي و ملاقات هاي تازه و براي تراوش كانتكس ودر نهايت ديدن لحظه زيبا و خوب ِآزادي 

خواندن هميشه كتاب و هميشه كتاب نوشتن مي خواهد  با آگاه بودن از اينكه همه ما زندانياني هستيم كه چند قدم از ميله هاي  هستي عقب‌تر زندگي مي‌كنيم

براي تبديل وضعيت خيال به يك "رخداد" تنها از طريق تعريف يك زندان انفرادي مي توان به رسم ابعاد آن پرداخت (يك سلول ِدو در سه و يك عددلامپ سقفي و يك پتو يك بالش) 

بنده تا قبل از ورود به زندان انفرادي حقيقت خيال را در خود و ديگران به مسخره مي گرفتم در حالي كه ديدم در هفته اول كم كم چشمهاي من جايي بيشتر از يك متر را نمي ديد پاهاي من چيزي بيشتر از يك متر جلوتر نمي رفت گوش.هايم كه هـيچ چيز غير از صداي خودم را نمي شنيد كم كم اين حقيقت خيال بود كه  جايي در حس ششم بنده  كه در ابتدا نداشت مرا وادار به تمكين  حتا تبديل  به حس پنجم و آهسته آهسته حس چهارم و در ماه اول ِسلول ِانفرادي تبديل به اولين حس من شد و بعد كنترل تمام بدنم را در دست گرفت …

يعني اين خيال بنده بود كه به چشم‌هايم مي‌گفت جاهاي دورتر را ببيند اين خيال من بود كه به پاهايم مي گفت به جاهايي دورتر برود و در ذهن خود اطراف  را تصور كند و بعد به جاي گوش‌ها و بعد كنترل تمام احساسات  از تخيل  من دستور مي‌گرفت

زنداني يك سلول  انفرادي

كسي است كه حتما يك آدم خيال پُخته و گرم و سرد ِخيال كشيده است كه بعد از سه ماه انتقال به بند عمومي تازه معناي ِپُختن ِخيال وِاين بيت حضرت حافظ را مي‌فهمد :

خيال حوصله بحر مي پزد هيهات

چه هاست در سر اين  قطره محال ِانديش

 

نزديك ترين احساس به احساس آزادي در يك زنداني ِدر بند ،حس فرار از زندان است 

حسي كه در مخالفت و مسخره كردن معناي صورت گرفته ي آزادي يا تراوش كانتكس  در تعريف معناي فرار با توسل بقدرت براي غلبه بر قدرت دوباره به زمان هايي به غير از پروسه ي زمان ِ"وستينگهاوسي "مي پيوندد و مردگان خود را تنها لايق دفن شدن و خلاف وصيت سقراط حتا خروسي هم به  آسکِلِپیوس نمي دهند(شاعر ورمان نويس بزرگ فرانسوي ويكتور هوگو هم در رمان بينوايان در چالش نقد فرار از زندان با تشبيهاتي برعكس به اين نكات اشاره كرده است) 

 

دروغ ، حسادت ، ريا ،قتل ، تجاوز  و هزاران چيز ديگر، تماما زير مجموعه هاي قدرتي مي باشند كه با قوانين يكسان در مكانيسم حس فرار نزديك ترين رقيب ِاحساس آزادي ست  

به طوري كه سقراط عزيز بعد از تن ندادن به فرار به شاگردان خود مي گويد :  

دغدغه به خود راه ندهید و به خود بگویید که فقط جسم مرا به خاک خواهید گذاشت

در نئواسپاسمانتاليسم مستهجن ترين تعريف از آزادي تعريف فرار از زندان است و همچنين بزرگترين صاحبان قدرت در جهان را موفق ترين فراريان بزرگ جهان مي داند كه براي پيدا نكردن رقيب با توسل به سكس و ماهواره و تبليغات و ديگر چيزها ميله هاي سوبژكتيويته را كمي عقب تر از مردم نشان داده و با تمام وسيله شعر و ادبيات و هنر و فلسفه را مسخره می‌كنند 

شعر حجم آمده بود كه با تمامي اينها مخالفت و با تمامي اينها به مبارزه بر خيزد ولي چون تعريف ِناكاملي از اين مباحث داشت و يا هنوز ندارد اسير محاصره‌ی محاصره بازان  و محاصره كنندگان و رمالان ومعامله گران و…

ای گُل تو دوش داغِ صَبوحی کشیده‌ای

ما آن شقایقیم که با داغ زاده‌ایم

 

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :