درخوانش شعری از بیژن الهی
حسین خلیلی
تاریخ ارسال : 8 آبان 94
بخش : اندیشه و نقد
" ملحفهای در باد "
تکهای ابر بجای کفن
حسین خلیلی
درخوانش شعری از بیژن الهی
طبع ِ هفته نامهی تماشا سال چهارم
شماره 204 | 26 اسفند 53
ابتدا شعر:
تشریفات | به غزاله
گربهی تو کجا باید
گذاشته رفته باشد آخر؟ چه دور و بر ِ خودی! چه بگویم، دختر!
با چشم او که روز را به شب
از خط به دایرهیی بردهست:
چار اتاق، سه با یک. خالی.
و جای اثاث،
که در اتاق ِ بعدی ِ بعدی هم نیست،
بوی زنبق تنگ می کند.
شاید از ورود ِ بد ِ ما باشد
که آن دو تا حلقهی نورانی ِ روی تاق
لرز بر میدارد،
و اوی تو، تُوی او-
او که بگویی که یک ملافهی در باد بود و،
همانجور که وقت ِ جوانی،
ملافهی نامرتبیست.
به این سرازیری و سربالایی نگاه کنید،
رفقا! باد همین شکلیست-
خواهرم، خواهر اَندرم، علف ِ اتاقهای من،
هیچ ِ بِنْت ِ هیچ.
در این شعر باید شش دانگ بشوی تا ببینی که شاعر چه رفتاری دارد با اتاق و اشیا. و رصد کنی نفوذش و احاطهاش را بر فرم روایت شاعرانه در چینش تک تک سطرها و روانی گفتگوی درونی آن نظمی شخصی که با تمهیدات نشانهای و غنایی که به مکانیسم توصیف در سرایش پارسی بر میسازد این حضرت شاعر!!. و نیز یکه کردن در فرایند شدنها، ساحتهای زمانی ،حضور و غیابها. تداعیهایی که در هم میآیند و به هم میرسند و انتقال حالتها و مفصل بندی قطعهها. استفاده از زاویهی دیدها و پویایی ضمایری که در جایگاه هر کدامشان شعر خوانشی طلب کار است.
سطرها ببین چه میکنند. هم در استقلال و رابطه با سطر بعدی و هم با سمت ظریف لحن ِ گفتگوی درونی در مواجهه با فاجعهی فقدان و زیست توام با خود تنیدگی؛ و تو واداری در فراز و فرودها بافت قصه بجویی _ بی که مانند حرافیهای موسوم شعر این روزها در کلمات نفله بیاندازدت _، یک داستان در بطناش حس میکنی که حضور محکم و همچنان ظریف و محوی در شعر دارد. در مواجهه با آن، در شعر رهاش میگذاری یکی شده با ظرافت تنهایی و انزوا.
شروع چقدر بیانگری ِ زیبای دارد!. نمیگوید تو کجا رفتی تو چرا نیستی:
«گربهی تو کجا باید
گذاشته رفته باشد آخر؟ چه دور و بر ِ خودی! چه بگویم، دختر!
با چشم او که روز را به شب
از خط به دایرهیی بردهست:
چار اتاق، سه با یک. خالی.
و جای اثاث،
که در اتاق ِ بعدی ِ بعدی هم نیست،
بوی زنبق تنگ میکند.»
همین قطعه شعر چقدر حرف دارد. ما توی این کلمات استتیکی داریم که برای اهلش گشوده است. در این قطعهی اول شعر توجهای بیرونی تنهایی مندسی ِ تنهایی میکند. یعنی ما 4 اتاق داریم که حالا یکیش با آن سه است یکی که یکه میشود و اثاثها در اتاق بعدی دوباره نخ قصه را به تو میدهد شم پلیسیات را به ظریفترین شیوه تحریک میکند و بعد بوی زنبق به خوردت میدهد که شاعر باشی.
همهی این جهار اتاق تنگ شده در یک و اثاثهاشان در اتاف بعدی که واقعن دیگر بعدی در کار نیست. این بعد اینجا چه کاری میکند با آدم. این بعد تو را میبرد چند سطر بالا:
«تو کجا باید
گذشته رفته باشد آخر؟ چه دور وبر خودی! چه بگویم دختر!»
صرف نظر از موسیقی و توصیف، و نیز تعلیق محو بین او و او. که هم گربهی دختر باشد و ظرفیت جانشینی با اوی غایب همراه مونث که جاش را با او پر کرده که گذران روز شب در چشمهاش از خط به دایره شده است. زمان در چشمها از بعدی به بعد دیگر رو نمایی میشوند از خط به دایره و این کجا اتفاق افتاده است آخر؟ هم در ذهنیت سوژه و هم در عینیت ملیحانهای که ملموس میکند با تن زبان. جایی ثقل داریم جایی تجرد. این شعر نشانگر یک منش تجریدی و زیست با اشیاست شعر و روایت درونیاش _ که ما تعبیر قصه بردیم به مجاز از آن _ دارند تداعیها و گفتگویی که از خود نشت میدهند با هر سطر و با هر کلمه و بار هر نشانه شبیه علامت سئوالی که تنها حالت صوری نشانه در این نظم است. و اینهمه در تعادل کامل با التفاط به: یک نبود - که ناگهان اتفاق شاعرانهای یا یک ارایهای را میآورد روبروت. هر اتفاقی که در گذارهها و سطرهای درش افتاده را می توان در بقیه قطعهها احضار کرد و خوانش نمود از نمودها «چه دور وبر خودی!».
در این قطعه از شعر که در پی میآورم حیرت میکنم از ظرافت برخورد از تجلی لایهدار زبان برای نشان دادن یک حضور که همچنان غیابهایی را با خود دارد غیابی دور غیابی نزدیک ــ حضوری دور و نزدیک _ همچنین حال شدن اتفاقی در گذشته که تا حال مستمر است و مثل ردی تا آخر شعر حرکت دایرهای در سرازیری و سر بالایی خط دارد. در اینجا اما ایستاده حرکت میکند و با اوی حاضر در اشیا به گفتگوست:
«شاید از ورود بد ما باشد
که آن دوتا حلقهی نورانی روی تاق
لرز بر میدارد»
اجازه دهید تا قبل از انکه سو یه های سرعت را در آنچه درون نظم تداعیها برایم واقع میشود را دست و پا بزنم، به ساحت متصلی از کلمههای منفصل توجه دهمتان: دو تا حلقه. ورود. یک بدی در شاید اتفاق افتادن. ورود. نور اتاق. لرز برداشتن.
من کاری به زندگی مولف ندارم هرچند این شعر نشانههایی را با خود همراه کرده که برای من به منزلهی دام است و نمیخواهم به آنها بیاویزم. لذتم را کدر میکند. به خودی خود کار آنقدر خود بسنده است که دوست ندارم در گیر بیوگرافی و ارجاعات مضمونی و خارج از متن باشم هرچند نیت مولف را در خوانش و لایه برداری موافقم اما بدون این فرایند و با اخباریگری و تکثیر فضولی، نه!!.
در این قطعه از شعر، متارکه است علت العلل! که به «اوی تو و توی او» میرسد که بدون حرف زدن گفته میشود همانطور که در اسباب جمع شده، نبود او ( گربه، زن، یک اوی دیگر جدای من و توی توی شعر، و یک اوی دیگر تر ). دلبستگی به ماترک او که نیست_ و توی مقابل بوده زمانی _ یعنی گربه و فقدان اولی در احضار فقدان این دومی میافتد؛ این هردو نیست، روز و شب را به دایره کرده است از خلال چشمهاش. نبود او با آنچه جا گذاشته حال میشود و نگرانی از آنچه جا گذاشته پریشانی خوددار ویژهی شاعر ما را عیان میکند. امری که در لرزیدن و ورود با حدس نامیمون بودن آنچه اتقاق افتاده در این گذارهی قطعه از شعر اجرای ماهرانه میشود. طلاق و لرزش ملکوت است. نظام تلمح به قول قدما و نظم ارجاع به بیرون از زعم من در کار الهی خارق العاده است بعضی از دوستان ادیب مدرن و پست مدرن ما!! به دلیل آنکه با متن کتب مقدس و همچنین روایات زیستی به اصطلاح روشنفکرانه و نیم بند اگر با کمی اقماض بگوییم دارند مجبورند در بسیاری از ارجاعات و تمهیداتی که در شعر الهی هست نوعی تمهید نیم بند در همان شکل صوری قطعه بیابند ان هم اگر بیابند!!_ برگردیم به جایی که از شعر رسیدیم:
لرزشی جبروتی در اندازههای اتاق در جدایی گذشتهی حلقهها و انگشتان که قدیم است و حال با ورود دوباره و یا هر باره بعدی از فاصله را میآید با شایدی از بدی نیز که درونش هست و سطر را منبسط میکند حال را به گذشته و گذشته را به حال یکه کرده است. این حیث التفاطی فیلسوفان و_ لا زدن عارفان و نیز در پرانتز گذاشتن پدیده ها که ذهن شناساگر و در برخورد میکند این جا در این رفتار آشکار می شود. آنهم در یک همپوشانی ظریف در طرح و پیرنگ و لایههای درونی شعر که به آن اشاره رفت. از بابت زاویهی دید و روایتی که نشانهها برای یک قصهی محو بنا میکنند این اجرا همان حیرت محمودیست که در قوس بالای دایره برایم میآورد.
«و اوی تو ، توی او
او که بگویی یک ملافه در باد بود و ،
همان جور که وقت جوانی
ملافه ی نامرتبی ست.»
اینجا که میرسم از شعر حضرت الهی وسوسه دارم حرف نزنم. اما نکتهای اساسی در توامان ِ ایستایی و پویایی که نما گرفته در هنر این بزرگ نجاتم می دهد تا دوباره به گودال حاشیه نیافتم و نجابتش شعر خوانشم را رعایت میکند و ترس از دلشوره میشورم و ادامه میدهم .
نجابتی عظیم که در دو پهلوی بستری شسته میشود و با لایههای سفید ِ خوانش، تو در توست اما منسجم به تطهیر میشود تا به حالت ها و ساحت های دیگری که خلق میکند تسری یابد و به همان (او ها )و (تو ها)ی چند گانه از زاویهی دید و زمان، در عین تشبیه به یک این همانی در اجرای محو استعارهای و هارمونی وحدت برسد. انگار یک زندگی را شسته از چینهای ملحفه و باد نیز آن را به مرور با خود برده است. ایستایی ملحفه همراه با شورشی که میکند در باد با باد و آنچه که در آخر از نگفته با او میماند سفید سفید.
«او که بگویی یک ملافه در باد بود»
در اینجا گذشتهی ملحفهی در باد دوباره باز خوانی میشود حالتی از نامرتبی یک بستر و نیز ساحت جوانی در عین حال که رقص آن ملحفه را در باد با تو نگاه میدارد از آن قصه هم غافل نیست که در جریان است و ان را نیز با هنرمندی کامل حفظ میکند. منش زبانی در کاربرد موسیقی گفتگویی برگرفته از زبان روزمره در نویسشی تا به این حد دقیق مرا به وجد میآورد.
علاوه بر اینهمه که ذکرش شد گذشته و حال و آیندهی محوی برایم میسازد که در عین حال پر رنگ و واضح میشود برایم در لحظهای و بعد دوباره محو. از آن بابت که با این سفیدی رقصان در باد و نیز هر لحظه به شکلی بودنش در مطلق سفید و طناب که متصل نگه میداردش در این استاتیک چون کفنیست که منتظر رسیدن آن مطلق یگانه یعنی مرگ است. یک مرگ همراه و حل شده در من ِ لاینحل! و به مانند از آنچه او از خط به دایره کردهست بینهایت است.
«در اوی تو و توی او» تعلیق محترمی از عشق هست. تعلیق محترمی از غایت شناخت معشوق هست. از مشاهده و شهود ِ برآمده از از یکسانی بین دو چیز.
آینهای تمام قد میبینم. و در ادامه فقط آینه بینیست! .
این دو پر تاب هم میشوند تو در تو! . یعنی در ساختی که رقم میزند همانطور که در ضمایر دیگری که در کار هستند نیز دوباره منش مدرن پلیسی و شناختی خود را باز مییابد شعر. مثل پر تابی در زمان و پروندهاش را همیشگی میکند برای خوانش و کشف برای خوانشها و مال خود کردنها.
و در غایت این سطرها قطعهی پایانی ما را در قوسهای همان دایره سرازیر میکند و همانطور در قوس مقابلش طلب بالا رفتن و دوباره کردن جستجو.
در حرکت سریع دایرههای زمان و نور، و رشد علفهای اتاق که با همه ی آن اشیا جانشینی ظریفی پیدا کرده و هم زمان در رگهای گیاهی ش رشد کندی دارد. حتی در تبادر بازخورد احساس این تضاد در عین وحدت دیده میشود و نیز زیست یکهی ساخت شعر هم سر جایش میماند و برای این امر نیز وضعیتهایی در این شعر تعبیه شده که ذکر کردیم.
ملحفهی شسته چون کفنی سفید برایم در احتزاز است شکل باد را در خوابی برایم باز میگوید خواهر مرگ و تمام موانثتها!! و زیبایی که متکثر در اشیا فقدان بیرونی و عینی یک تکهی درونیست که حالا جنسش فرق کرده و رابطه از بی ریشهگی عشق میگیرد تنها و غیر ممزوج.
اینجا ساحت تجرد است منطبق با مرگها. دوست دارم در این قطعه مقیم باشم با آنچه او از گرفتنش تن زده است و خوراک غمگنانهام میشود _در رگهای گیاهیام معلقم. به شکل باد خیره میشوم و کفن بادبانیام پیش میبرد خیالم را که تار و پودش بگسلد و بیکلمه شوم. اما آن بذرها که آورده حالا و ریخته در این دایره که از چشمهاش ساختم در این خط. زمان را تند و رشد را دردناک میکند. ملیح و خواهرانه خواب و ترس و مرگ: هیچ بنت هیچ !!.
«به این سرازیری و سربالایی نگاه کنید
رفقا! باد همین شکلیست
خواهرم، خواهر اندرم، علف اتاقهای من،
هیچ ِ بنت ِ هیچ.»
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه