درباره مسخ کافکا
لی لا کوت آبادی
تاریخ ارسال : 27 آذر 94
بخش : اندیشه و نقد
مسخ:فرانتس کافکا
درباره مسخ:ولادیمیر ناباکوف
مترجم:فرزانه طاهری
نویسنده : لی کو ( لی لا کوت آبادی)
ابتدا از نحوه نوشتن و زبان گیرای کافکا بگویم، ساده و روان و کاملا تصویری. وقتی جملات را میخواندم، آرام آرام صحنهها در ذهنم مجسم میشدند و من هم یکی از شخصیات داستان میشدم. خود را در آن خانهی میدیدم، گویی من هم انسانی افلیج در گوشهای از آن خانه بودم که دخترک برای من هم نان و غذایی از روی عادت و اجبار میآورد تا زنده بمانم.. اما با دیدن سرگذشت سامسا، رفته رفته نگرانی در وجودم ریشه گرفت، نکند مرا هم موجودی اضافه پندارند و محکوم به مرگم کنند..
سامسایی که فرزند آن خانه بود و خود را همچو بردههای جایگزین شده به طلبکار پدرش سپرده بود تا با کار کردن برایش بدهی پدر را صاف کند، با تمام گذشتها و درد و رنجی که در این راه میکشید، دست آخر از سوی خانواده ترد شد و در گوشهای کثیف و تاریک جهان این حشرههای موزی را ترک کرد.
باید بگویم که نقد و بررسی ناباکوف در انتهای کتاب مرا در درک درست و کاملتر داستان بسیار کمک کرد و با روشن کردن لامپی بالای سرم مرا از آن تاریکی گوشه خانه رهاند و اینگونه بهتر متوجه اتفاقاتی میشدم که در آن خانه رخ میداد و بهتر از پیش میفهمیدم که خواهر به ظاهر مهربان سامسا که خود را دلسوز او نشان میداد در واقع تنها به فکر نشان دادن خود و در دست گرفتن تدریجی اختیارات و قدرت خانه است.
یک روز صبح زود سامسا خواب ماند!
چه فاجعهی بزرگی..
ساعت شش و نیم بود و عقربهها به کندی جلو میرفت، از شش و نیم هم گذشته بود و چیزی به هفت نمانده بود، قطار را از دست داده و اگر معطل کند به قطار بعدی هم نمیرسد و آن وقت است که از تجارتخانه شخصی را برای بررسی اوضاع بفرستند و آخر سر سامسا اخراج میشود و پدرش زیر بار بدهکارهایش له.
همهی فکر و ذهنش دور این پیشبینهای تلخ میچرخد و متوجه بزرگترین تغییری که در ظاهرش ایجاد شده نیست، خدای من او یک سوسک شده و عین خیالش نیست و همه فکرش کارش است، آن کار طاقت فرسا که مجبور است مدام در سفر باشد و با آدمهای مختلف اما به طورموقت دم بزند تا مسطورههای پارچه تجارتخانه را نشان آنها دهد، هیج جا ثابت نمیماند، پس دوستی هم ندارد و تمام زندگیش همان خانوادهای هستند که..
که همچون حشرات موزی از جسم نحیف او تغذیه میکنند و او همچنان به فکر آنهاست و پی آمدهایی که در پی اخراج احتمالیش پیش میآید..
بس است سامسا، لحظهای به خودت بیا و نگاه کن، خوب نگاه کن، آن پاهای بند بند نحیفت را، آن شکم برآمده و پوست سختت را..
آه، بالاخره متوجه اوضاع میشود اما انگار باور نمیکند که چه بلایی سرش آمده، احتمالا فکر میکرد دچار نوعی کابوس در بیداری شده و کمی که حالش سرجایش بیاید همه چیز درست میشود..
والدین و خواهرش متوجه تاخیر سامسا شدهاند و نگران پشت درهای بسته او را صدا میکنند تا اینکه طبق پیش بینی سامسا، شخصی هم از تجارتخانه آمد تا سرک بکشد که چرا او تاخیر داشته..
سامسا باید از جای خود بلند شود، در را باز کند و با نشان دادن خود بگوید که همه چیز روبراه است و من خیلی سریع به ایستگاه قطار خواهم رفت، اما انگار نتیجه عملش عکس این را نشان داد..
کارمند تجارتخانه با وحشت گریخت، مادر سامسا از ترس روی صندلی افتاد، خواهر اشک ریخت و پدر با عصبانیت سامسا را به اتاقش هل داد و در بسته شد.
باورش سخت بود اما گذر چند ماه نشان داد که واقعیت همین است که هست، گرته وظیفه غذا دادن به سامسا بر عهده داشت، در ابتدا همه چیز خوب بود و سامسا خود را مدیون محبتهای خواهرش میدید اما رفته رفته اوضاع تغییر کرد، دخترک خسته شده و با دیدن مشکلاتی که سامسا ایجاد کرده بود ترجیح میداد فکر کند که سامسا خانه را ترک کرده و این سوسک تنها یک مزاحم برای زندگی آنهاست..
بیچاره سامسا که در این مدت چقدر خود داری کرده بود و چقدر دلش برای خانوادهاش میسوخت و حتی دمی به خود نمیاندیشید، در افسوس این مانده بود که بدهی پدر را تسویه نکرده، خواهرش را به کلاس موسیقی نفرستاده.. حتی زمانی که فهمید پدرش بدون اینکه او چیزی بداند بخشی از سرمایه خود را حفظ کرده و همچنین بخشی از حقوق سامسا را نیز پس انداز کردهاند خوشحال هم شد چرا که به این فکر میکرد که در نبود او و کار نکردنش، آنها برای مدتی میتوانند مخارج خود را تامین کنند..
اما آن دم که صدای ویولون گرته او را از خود بی خود کرد، یا آن دم که مشتاقانه از پنجره اتاقش به بیرون خیره شد ویا برای خفاظت از تابلوی دست سازش روی دیوار راه رفت، کم کم متوجه شد که او هیچ وقت حق نداشته به فکر خودش باشد و این روزها که نه تنها سودی برای خانوادهاش نداشته تازه سبب ایجاد ترس، وحشت و ناراحتی آنها هم شده، دیگر چیزی جز یک موجود آزاد دهندهی اضافه نیست، پس در سکوت و تاریکی، پشت دری قفل شده (توسط خواهرش)، با سیبی که در پشتش فرو رفته بود (یادگاری از زد و گریخت از دست پدرش) و درد روحی که خواهر با تیر آخر به سوی روحش نشانه رفته بود (انکار وجود سامسا) به خوابی ابدی رفت تا اینبار هم با فداکاری او خانوادهاش به زندگی خود ادامه دهند.
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه