داستانی از گلاله جلاليزاده
تاریخ ارسال : 14 خرداد 95
بخش : داستان
«مرگ»
حالا كه فكرش را ميكنم او همانجا بوده
همانجا بوده ومن نديده بودمش
شايد كنار آن آب سردكن نحس
آن آب سركن نحس كه در آن راهرو باريك بخش ICUدر آن باريك بي انتها چون شبجي در تاريكي ايستاده بود.
آره همانجا بوده
آن وقت كه من قلب قلب
آبش را به كوير درونم ميريختم
و انگار نه انگار
چيزي از عطشم كم نميكرد.
وقتي پا به راهروي پيچ در پيچ ميگذاشتم.
حسش ميكردم
در پيچ پيچ آن كليدر
از روزيكه مادر گرفتار چار ديواري آن اتاق مرموز پر از دم و دستگاه
شده بود و از روزيكه اميدي به بهبوديش نبود
تمام آن روزها و شبهائي كه آن ديوارها
چون حصاري مرا در خود گرفتار كرده بود مانده بودم پشت آن دري كه به زحمت به رويم گشوده ميشد همهاش ميخزيد گوشهي خيالاتم. و آنقدر آزارم ميداد كه احساس ميكردم نفس كم ميآورم دلشورهاي عجيب به جانم ميافتاد.
همانجا بود ميدانم.
فشارش را بر شانههايم حس ميكردم.
در خود خوردم ميكرد فكر بودنش و ترس از اينكه به سراغ مادرم برود.
وقتيكه كد 99 را اعلام كردند و من به چيزي جز او فكر نميكردم.
آن وقت كه چند دكتر و پرستار سراسيمه وارد اتاق IUCشدند.
همانموقع كه من سرم را ميان دستانم پنهان كرده بودم و خدا خدا ميكردم كه آن همهمه براي مادرم نباشد. او كار خودش را كرده بود.
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه