داستانی از هستی قاسمی

تاریخ ارسال : 29 اسفند 03
بخش : داستان
زمین خواری
گفت: میخواهم دنیا را نجات بدهم گفتم: شاعر که فقط شاعراست گفت: پس تو ندیدی شاعرانی که دنیا را نجات دادند و یا دیکتاتورهایی که روزی خودشان شاعر بودند گفتم: دیکتاتورها که دنیا را به ویرانی کشاندند. شاعرانی هم که می خواستند دنیا را نجات بدهند حالا دیگر زنده نیستند. گفت: نخیرشیرینکم داری اشتباه می کنی ضمنا باید می گفتی روزنامه نگار شاعر!
باد سوزناک آگهی های دیواری را با خود به این سو و آن سوی خیابان می کشاند. خیابان هایی که همیشه کثیف بود. روزی نبود از جوی های آب بوی بد به فضا منتشر نشود یا موش ها در شهر جولان نروند. مدتها بود کارگران شهرداری حقوق شان را با تاخیر دریافت می کردند. حالا به یکباره همه چیز خوب شده بود و رقبای صندلی های شورای شهر وعده آبادانی می دادند! فقط چند روز به انتخابات مانده بود رقبا برای هم کوری می خواندند و شاخ و شانه می کشیدند تا یکدیگر را مرعوب و ناکام نشان دهند. گاه نیز با مصالحه و جنگ زرگری به ریش ملت می خندیدند و ما هم در تحریریه به ریش آنها. آن روز زودتر از همیشه تحریریه را ترک کردیم. هوا سوز داشت و باران نیز سرما را افزون کرده بود. در یک چشم به هم زدنی سر تاپایمان خیس شد و موهایمان موج برداشت. البرز چشمکی زد و گفت: حاضری شیرینکم؟! گفتم: آره. پالتوهایمان را روی سرمان گرفتیم تا می توانستیم دویدیم. کمی بعد باران بند آمد و ما هم دست از دویدن برداشتیم. هنوز نفس مان سرجایش نیامده بود چند مرد بدقواره درشت هیکل با گردن های پهن خالکوبی شده راهمان را سد کردند. چند تایی به جان البرز افتادند . یکی از همان ها که قد کوتاه و صورت درازی داشت دستم را از پشت گرفت و بست. خواستم جیغ بزنم تا رهایمان کند دهان بدیویش را نزدیک صورتم آورد و گفت: صدات در نیاد فهمیدی چی گفتم!؟ ترسیدم سر البرز بلایی بیاورند شاید هم برای خودم ترسیدم بالاخره آدمیزاد است در چنین مواقعی خودخواه می شود پس خفه خون گرفتم. غول های بی شاخ و دم تا می توانستند البرز را با لگد و باطوم زدند و بر سرش نعره می کشیدند: خود فروش مزدور. البرز همانطور گیج و منگ به صورتشان زل می زد در حالی که نمی دانست برای چه به خودفروشی و مزدوری متهم شده است! زیر دست و پایشان کتک می خورد و فریاد می کشید: شما کی هستید؟ از جونمون چی میخوایین. چشمش به من که افتاد بیشتر خونش به جوش آمد: زنم را ول کنین... اگر راست میگین دستم را باز کنین تا نشون تون بدم… او همانطور فریاد می کشید و کتک می خورد. آنقدر کتکش زدند که دانه های درشت عرق را میشد از سر و رویشان دید. همراه با هر بار فحش و بد و بیراه رودی از لگد وباطوم به سمتش سرازیر می شد. حالا دیگر از دهان، سرش و شقیشه هایش خون می چکید. دلم طاقت نیاورد خواستم لگدی به پشت پای مردک بزنم تا تعادلش را از دست بدهد و ولم کند که بلافاصله دو زاری اش افتاد. دهانم را گرفت و گفت: باید خفه شی وگرنه به ضرر اونه. اشک به چشم هایم هجوم آورد زورشان زیاد بود و دست های ما هم بسته. طاقت کتک خوردن البرز را نداشتم. باید او را به هر نحوی از چنگالشان در می آوردم اما نمی توانستم. حریف هیچ کدام شان نبودیم. اوباش ها یک ساعت تمام بی وقفه البرز را کتک زدند و در نهایت یکی از آنها انگشتش را به نشانه تهدید بالا برد و گفت: فقط این بار بهت رحم کردیم. البرز همانطور گیج بود با همان درد و بدن زخمی اش دوباره پرسید: شما کی هستین؟ یکی از همان ها که بیشتر به او می آمد رئیس دار و دسته شرورها یا قاتل های زنجیره ای باشد، گفت: خیلی زود می فهمی. اگر بخوای همین طوری ادامه بدی باید اشهدت رو بخونی. مردک قدکوتاه دستم را باز کرد و با حرص به سمت البرز هلم داد. نمی توانستم جلوی اشک هایم را بگیرم دست پاچه شده بودم نمی دانستم باید چکار کنم. دست هایش را بلافاصله از هم باز کردم. البرز همانطور سعی می کرد دلداریم بدهد با همان سر وبدن زخمیش بریده بریده گفت: خوبم عزیزم. نگران نباش شیرین جان. می دانستم که خوب نیست برای اینکه مرا آرام کند این طور می گفت. به سرعت باد از جایم بلند شدم دستش را دور شانه ام انداختم و با هم به سمت خیابان اصلی رفتیم. جلوی هر ماشینی را که می گرفتیم راننده ها حتی به خود زحمت نمی دادند که ببینند چه شده پنداری که جذامی دیده باشند به سرعت باد از کنارمان می گذاشتند. کمی بعد پیرمردی دلش به حالمان سوخت، جلوی پای مان توقف کرد و گفت:« زود باش بیارش بالا.» لحظه ای بعد در نزدیک ترین بیمارستان شهر بودیم. کم مانده بود که از زخم و درد و کوفتگی بیهوش شود. پرستاری به محض دیدن وضعیتش گفت:« ببرش اتاق شماره یک بخش بیماران سرپایی.» خودش هم خیلی زود بالای سر البرز آمد. انگار که با دیدن زخم و خون مردگی ها چندشش شده باشد با وسواس صورتش را شتشو داد و گفت:«چه آدم هایی پیدا می شن ببین چیکار کردن باهاش.» یک هفته طول کشید تا کمی خون در زیر رگهای البرز بدود یا به قولی بهتر شود. پس از چند روز، بالاخره به تحریریه آمد. همه می خواستند بدانند چه شده و چرا لنگ می زند؟! چرا صورتش کبود است و زخمی؟! البرز چیزی نمی گفت به جایش با لبخندی به محبت ها و کنجکاوی هایشان پاسخ می داد.
تقریبا روزهای پایانی مرداد بود، مردی تماس گرفت. صدایش را از پشت تلفن می شنیدم که عصبی و طلبکار می گفت:«آقای البرز اسفندیاری! برای اون مقاله درباره زمین خواری اصلاحیه بنویس همین امروز وگرنه یه دنده سالم تو تنت نمیذاریم» صدا ادامه داشت با همان لحن طلبکار و پرخاشگرانه. مثل وقتی که جای شاکی و متهم عوض می شود! انگار همیشه همین طور بوده است. البرز بی آنکه پاسخی بدهد پوزخندی روی لبهای بی رنگش نشست. لحظه ای بعد دهنی تلفن را گرفت و خطاب به من گفت:« شیرین! این یارو را ببین! تازه تهدید هم می کنه!» صدای پشت تلفن که از سکوت البرز حسابی کفری شده بود، گر گرفت و گفت:« ببین مرتیکه زنده به گورت می کنیم حواست باشه که با کی طرفی! آتیشت می زنیم بعدا نگو نگفتیا!» دلم شور افتاد آنقدر که از اضطراب دل درد بدی گرفتم و دست و دلم هم به نوشتن نمی رفت. گزارش را با یک جمع بندی کوتاه تمام کرده و رفتار البرز را با نگرانی دنبال می کردم. ترسیدم واقعا بلایی سرش بیاورند. صدای پشت تلفن ول کن ماجرا نبود:«چند روز پیش یادته چطور آش و لاشت کردیم این بار دیگه رحمی به تو نمی کنیم.»
البرز که انگار بدنش یخ کرده باشد بعد از مکثی کوتاه طاقتش تمام شد وگفت:« پس کار تو و نوچه هات بوده بگو ببینم برای کی کار می کنی مردک؟ انتخابات شورای شهر هم که نزدیکه و بعد شهرداری» مرد پشت تلفن خنده بلندی سر داد و گفت:«تو میدونی من برای کی کار می کنم اگر این اصلاحیه را بنویسی شیرینی خوبی پیش ما داری میدونی که این جور کارا بی پاداش نمی مونه.»
البرز این بار تقریبا داد می کشید:«هر غلطی میخوای بکن مردک. من اصلاحیه نمی نویسم حرفم را هم درباره زمین خواری پس نمی گیرم. این اتفاق رخ داده اهالی اون منطقه شاهدند.»
لینک کوتاه : |
