داستانی از مهناز رضایی


داستانی از مهناز رضایی نویسنده : مهناز رضایی
تاریخ ارسال :‌ 2 خرداد 04
بخش : داستان

 

نور سرگردان

 

 

صفی جلوی سینما درست شده بود؛ زن‌ها و مردها بعضی دست در دست و بعضی تنها ایستاده بودند.
پیرمرد سرش را بلند کرد. پرسید:
ـ یک نفر؟!
زن جلوی صف جواب داد:
ـ بله، نه!
و دو بلیط به پیرمرد داد. پیرمرد مُهر باطل شد را روی بلیط‌ها کوبید. زن از روی شانه برگشت. گفت:
ـ چرا وایستادی؟!
...
یکی از میان صف گفت:
ـ آقا اگه حوصله فیلم دیدن نری، کنار وایستا جون عزیزت.
پیرمرد سه پایه‌اش را کمی‌ عقب کشید. زن وارد سالن شد و مرد هم پشت سرش. پیرمرد سرش را بالا آورده بود و شیشه قدی ورودی را نگاه می‌کرد؛ ترک برداشته بود.

در سالن انتظار، مرد زیر لب گفت:
ـ ساده است نوازش سگی ...
زن سری تکان داد و لب برچید.
مرد نگاهی به پشت سر انداخت؛ دخترو پسر جوانی، کیک می‌خوردند و پچ‌پچ می‌کردند.
زن گفت:
ـ فقط خواستم، یه پایان متمدنانه باشه.
مرد بلافاصله برگشت طرف زن. گفت:
ـ مگه می‌شه هر دقیقه تو یه نقش رفت و ...
زن، کیفش را به دست دیگر داد و گفت:
ـ هر وقت از جلوی این سینما رد بشی، یاد من می‌افتی.

در سالن نمایش باز شد. مرد و زن به دنبال نورِ سرگردانِ چراغ‌قوه، تو رفتند. زن به دنبال چراغ‌قوه رفت و مرد با فاصله‌ای به دنبالش. نور چراغ‌قوه روی شماره صندلی‌ها می‌افتاد.
مرد نشست و خیره شد به پرده نمایش فیلم؛عدد هایی روی زمینه روشن نشان داده می‌شد: 9، 8، 7، 6، ...
مرد خیز برداشت طرف صندلی کناری‌اش که داشت بسته می‌شد. زن دو دستی پشتی صندلی را چسبید. گفت:
ـ خودم می‌تونم.
در تاریک روشنِ سالن، زن خودش را روی نشیمن صندلی رها کرد. دستش را درون کیفش بُرد و شروع به گشتن کرد.
نور کوچک چراغ‌قوه، هنوز لابلای آدم‌ها و صندلی‌ها، می‌گشت.
صدای مردانه‌ای به گوش رسید:
ـ عزیزم، راحت باش.
و صدایی زنانه جواب داد:
ـ چراغ‌قوه ...

و صدای نجوایی ...

روی پرده نمایش، دختر و پسر جوانی، دو طرف آبراهه وسط بلوار، راه می‌رفتند. صدای قیل و قال گنجشک‌ها پخش می‌شد. در کادرِ دوربین، دست دختر و پسر لحظه‌ای به هم رسید و از هم جدا شد.
مرد، روی صندلی‌اش جابجا شد، گفت:
ـ ای کاش قایقی بودم برای ...
یکی گفت:
ـ هییسسسس
مرد سرش را به صندلی تکیه داد. با تغییر نورِ صفحه نمایش، چهره‌اش تیره و روشن می‌شد.

حالا روی پرده، دختر در حال دویدن بود و پسر به دنبالش. در عمق تصویر، دورنمای محو شهری دیده می‌شد. زمزمه مبهم دختر، سالن را پُر کرد. تصویر دختر و پسر، کم‌کم، تار شد و دو برگ آویخته از شاخه‌ای وضوح پیدا کرد.

مرد، نگاهش را از فاصله سرِ زوج ردیف جلو گرفت و سیگاری آتش زد.
زن پرسید:
ـ خوبی؟!
مرد به سرفه افتاد.
حالا در تمام سالن، نقطه‌های ریزو سرخ دیده می‌شد.
بلاخره زن، دستش را از کیف بیرون آورد. در نورِ لحظه‌ای پرده نمایش، حلقه‌ای بین انگشتانش برق زد.

روی پرده نمایش، زن و مردی از دوربین دور می‌شدند. صدای قدم‌های‌شان به گوش می‌رسید. زن دری را باز کرد، تو رفت و در را پشت سرش بست. مرد لحظه‌ای ایستاد. دوربین در امتداد کریدور دراز جلو ‌رفت و به انتها رسید. نورِ پرده نمایش کم و کمتر شد و سالن در تاریکی فرو رفت.
یک نفر بلند، گفت:
ـ خروجی‌ها رو باز کردن؟
یک‌باره نور تندی سالن را روشن کرد. زن با حلقه به دسته صندلی ضربه می‌زد. مرد پشت دستش را به پلک‌ها کشید. لکه‌هایی بدون شکل مشخص، روی پرده نمایش می‌افتاد و محو می‌شد.
لابلای صندلی‌های جلو، زن‌ها و مردها، دخترها و پسرها، راه افتاده بودند به طرف در کوچک پایین پله‌ها.
زن، از لابلایِ آن‌ها که از خروجی می‌گذشتند، خود را به پیاده‌رو رساند. 
مرد کنار جو ایستاده بود. دستش را به درختی تکیه داد. نگاهش به طرف زن و مردی کشیده شد که دست بچه‌ای را گرفته بودند.
مرد گفت:
ـ می‌شه رسمی‌اش کنیم ... تو، اگه، بخوای.
زن و مرد و بچه از کنارشان رد شدند.
زن گفت:
ـ از اساس غلطه ... بارها بهت گفتم.
مرد کف دستش را به تنه درخت کوبید. گفت:
ـ هر چی مینیاتور کشیدم، صورت تو رو داره.
زن ریگی را با کنار کفشش، توی جو پرت کرد. گفت:
ـ نمی‌خوام یه عمر، مدل مینیاتور باشم ... شاید اصلن برم ویلونسل یاد بگیرم یا ...
مرد سیگارش را به دست چپ داد. حلقه در دست داشت.
زن حلقه اش را به طرف مرد گرفت. گفت:
ـ خوب شد یه اصلش رو نگرفتیم ... هه.
مرد نفسش و دود را بیرون داد. گفت:
ـ بزار هفته دیگه، لااقل.
زن حلقه را کف دست مرد گذاشت. گفت:
ـ تمام این مدت تو کیفم بود.
بند کیفش را روی شانه انداخت. گفت:
ـ کارهاتو دنبال می‌کنم.
مرد دست زن را گرفت. زن دستش را کشید. دور و بر را نگاه کرد و از عرض خیابان گذشت. ماشین‌ها بوق زدند. زن به پیاده‌رو روبرو رسید، دستی تکان داد و بین آدم‌ها گم شد.
مرد سیگارش را زیر کفش لِه کرد. موزاییک‌های پیاده‌رو شکسته بود. قوطی خالیِ رنگِ روغنی، به پهلو افتاده بود کنار جو.
صدای پیری شنیده شد:
ـ یک نفر؟!

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :