داستانی از مهناز رضائی
تاریخ ارسال : 7 مهر 95
بخش : داستان
تختِ سلیمان
باید دل میکَندم، عزیز. راه دیگری برایم نمانده بود ... اینجا دارد یک نمِ بارانی میزند روی خاکیِ سر بالایی. آب، خاکِ راه را به خود میگیرد، گِل میشود و پایین میسُرد. کاشکی در روح من هم باران میگرفت و این همه دلواپسی را میشست و میبرد. هر چه از تو دورتر میشوم، حالم بدتر میشود ... هیچ وقت از خودت پرسیدهای چرا هیچ جای خانه به چشم صدفی نمیآید و اگر رویش بدهی، روی دامن تو خِپ میکند و تخمش را میگذارد؟ من که از صدفی کمتر نیستم ... ظهر رسیده اما امروز من، از سبد چوبی ریحانِ عطریِ باغچه، که وسط سفرهی پارچهای دست دوزت میگذاری، نصیبی ندارم ... نمیشد ... نمیشد که دست روی دست بگذارم. چه فایده داشت که هر شب تا صبح توی خانه راه بروم و پتو به دوش، این گوشه و آن گوشه بخزم و مثلاً صبح با اَبایی که باید کلهی سحر بزند بیرون، چشم در چشم بشوم و بشنوم که چرا دیشب این همه آب میخوردی، آنقدر که گرم نبود؟! و من وجدان درد بگیرم، چون نوری که از لای در یخچال توی چشم اَبایی میافتاده، نمیگذاشته بخوابد؟ عزیز، غصه دار کردن اَبایی که راهحل نمیشد. خودت بگو، توی یک کفّه، چین و چروک و پینه و زخم و خمیدگی ... پس توی کفّهی دیگر چه باید باشد؟! ... همین یک پیاله برنج؟!
چه طور برای تو و اَبایی، این لرزهایی را که به دلم چنگ میاندازند، توضیح بدهم. درسهای ما که این چیزهای سادهای نبودند که تو و اَبایی با آن زندگی میکنید. من چه بگویم؟ ... مثلاً معنی نوروتیک و سایکوتیک را نمیتوانستم توی استکان چای اَبایی حل کنم تا وقتی نان و پنیری به دهان میبُرد، آن را هم سر بکشد. قربانِ چشم و گونهی خیست، وقت خداحافظیمان که مشتی برنج و لیوانی آب پشت سرم ریختی ... دلم نمیآمد بگویم ـ که هر روز و هر روز ـ در راه دانشکده تا به خانه برسم، بوی نم و برنج مرا به حد فوق اشباع میرسانده و پاهای تو توی سرم شلپ، شلوپ میکرده تا یک قدم، یک قدم جلو بیایی ... اضطراب مثل علف هرز به رگ و ریشهام میپیچیده، از انتظار این که الان یا یک دقیقهی بعد، یکی از ساقهایت را از گِل بیرون بکشی و زالوهایی را که از آن آویزانند، نشان بدهی و جلوی چشمهای من زالوها که زیادیشان کرده است، خون پس بدهند ... گل خونآلود بنشیند دور ساقههای برنج و با قدمِ بعدی تو، همهی مشاعر من در گِل گُم بشود ... دیگر تحملش را نداشتم؛ موضوع برای من جدّی بود، خیلی خیلی جدی، اما تو همچنان پای جا نمازت ـ توی تراس ـ تسبیح میگرداندی ... عضلات صورتت آرام میماند ... دستهایت دانه میپاشید پای پنجرهای که اردکها هر صبح زیرش جمع میشدند تا قاهقاه به ریش فکرهای من بخندند ... چه فایده داشت که بروم و با دست و بالی که میسوخت و میخارید، با پوستی که سرخ میشد و وَر میآمد، گَزَنه بچینم و خوش خیال باشم که با یک جوشانده، در بدن محروم ماندهی اَبایی ـ از یک مادهی ضروری ـ همه چیز به نظم برمیگردد و روبهراه میشود. آن روز وقتی سوزنِ به آن نازکی، تِک و تِک لای رشتههای طنابی شدهی عضلات اَبایی گیر میکرد و پیستونِ سرنگ، میان انگشتانم به لرزه میافتاد، خودم دیدم زخم کوچکی را که خواهی نخواهی تا چند وقت دیگر پای اَبایی را از او میگیرد و خانه نشینش میکند. او که یک عمر ـ برای از پوست در آوردن دانههای برنج ـ صبح را تا شب، از غبار برنج پوشیده بوده، این را چه طور تحمل خواهد کرد؟ ... قسم خوردم برایت عزیز، به حق همان سفرههای سبزی که توی مسجدِ محل برای حاجتهای مردم، پهن میکنی ـ و دعاهای پر سوزت، ذوب میشوند و میچکند روی جگر آدم ـ که اگر بروم و نقلهای این و آن از آن بالا دُرست در بیاید، برگردم و تو و اَبایی را روی گُرده ببرم آنجا، که باقی عمر را راحتی کنید. آن بالا ... آه آن بالا میگویند خود بهشت است. قصههایش ـ خودت میگفتی ـ مال امروز و دیروز نیست؛ این که میگویند آدمهای آنجا غرقِ خوشیاند. من که دنبال سور و کیف خودم نیستم؛ چیزی که میخواهم برای شما دوتاست که این همه برای دانهدانه برنجی که سر سفرهمان آمده زحمت کشیدهاید ... مرا فرستادید درس بخوانم. باید وضع شما را تکانی میدادم اما نمیشد، نشد هر کار کردم که این دو سال ـ تا آخر درسم ـ را صبر کنم، تا دستم جایی بند شود ... نشد. سواد، دوای همه چیز نیست؛ من که نتوانستم راهی پیدا کنم که توی دلم رخت نشویند. باید به راه میزدم.
***
آخ این راه آنقدر قشنگ است که فقط باید بودی و میدیدی که بفهمی چه میگویم. بعد از آن باران که دامن کشید به جای دیگر، یکجور سبز مخملی تر و تازه ... درست است، دور و بر ما هم سرسبزی خدا بوده، اما فرق خیلی است؛ مثل این که چشم ما به همان سه درخت کیوی سهممان از باغ روستا باشد و یا این که مثل اینجایی، هر چه قدر چشم بگردانی جز سرسبزی و هزار هزار درخت چیزی نبینی. فقط همین راهی که پای آدمها زخمش کرده، خاکی است و اِلا باقیِ این کوهستانِ جنگلی یک برکت بکر است. تن کوه، سبز، درختها سبز و ... بعد از آبی، این بهترین رنگ خداست. حالا توقع داری حال من خوب باشد، اما نیست. بین رفتن و رسیدن، آویزانم، مثل برگی که از بادی که وزیده، گره دستش ـ به شاخه ـ شل شده.
***
توی این پیچِ اول، یک بغل آب، راهی در دل کوه کنده و هوف هوف پایین میریزد. رفتار این آب ـ که گلِ زیادی همراه دارد و رنگش کدر شده ـ مثل آدمی است که بخواهد خود را هزار بار پرت کند آن پایین. عزیز این آب ـ بیتوقف، سراسیمه و تند ـ انگار از دل من بیرون میزند.
از سرگیجهای که گرفتهام، دست به دامن درختی شدهام. محکم تنهاش را چسبیدهام که طاقت بیاورم ... خودم را از دست آن کفشهای درجه چندم چینی که سهشنبه بازارهایمان از آنها پُر است، خلاص کردم. صد رحمت به همان گالشهای تو ... مگر ما لیاقت جنس درجه یک نداریم عزیز؟ عیبی ندارد بگذار خراشهای کف پا هم به تاولهایم اضافه بشود. اگر آن بالا یک روش بهتر زندگی را کشف کنم، ارزشش را دارد ... چرا تو باید طوری زندگی کرده باشی که دسترنج این همه سال جان کندنت، استخوان درد باشد؟ نباید لااقل صاحب یک کاسه شیر روزانهات بودی؟
***
باور میکنی اینجا یعنی توی پیج دومِ این کوه، رودخانه دیده باشم؟ رودخانهای مثل اشک چشم زلال. پیالهی شیر را فراموش کن، اگر بودی و یک جرعه از این آب غلتان مینوشیدی، نور شفا جانت را روشن میکرد ... تو که عادت نداری برای خودت دعا کنی ... باید بودی و میدیدی چه طور این آب از جایی بالای کوه، خود را به اینجا میرساند و قصد دامنه میکند. اوه خدای من تا یقهی کوهها ـ آن روبرو ـ مه پایین آمده؛ قلهها دیده نمیشوند. دلم میخواهد دراز بکشم و این همه برگ سبز را از زیر تماشا کنم؛ برگهای سبز، شناور در جاذبه و هراس مه را ... به جای تو، اَبایی و خودم، میروم از این آب جانی تازه کنم. خدایا نعمت تو برای همه جاری است ... تا به کنار رودخانه برسم، برایت بگویم این دور و بر، گاوهایی ول اَند که پوزههایشان دارد مدام تن سبز کوه را زخم میکند. چیزهای دیگری هم هست؛ پشههایی که مثل غبار، مثل ابری پریشان و نازک دور کَپَلِ گاوها به چرخشی سرگیجهآور مشغولند. گاوها حرمت این صحنِ سبز را چه میفهمند؟ یادم هست میگفتی که خوب که نگاه میکنی میبینی تا آخر دنیایت باید شُکر کنی ... نَنِه، ببین چه چیزهایی به تو داده خدا. میفهمی چه میگویم؟
عزیز اینها، شُکر چه میفهمند، روی این سبزه و چمن، تپه، تپه، تپاله گذاشتهاند، خیر سرشان. دو مشت آب که بالا میآورم، بپاشم به صورت و چشمهایم، چشمم میافتد به تپالهای که کنارهاش را آب دارد میشوید و میبرد. کار این آب، شستن است ... .
***
آن آب غلتان روی قلوهسنگها را به حال خود گذاشتهام و هنوز در راهم. خستهام. هوا بد نیست؛ ما که به دم عادت داریم اما هر چه بالاتر میروم رطوبت بیشتر میشود. پوست داغ و خراشیدهی کف پایم دارد دخلم را میآورد. یک لانه مورچه، ریختهاند سَرِ قلبم ... به هر سوراخ سر میکشند، روی برهنگی پر خون دلم، بیتوقف راه میروند، گاز میگیرند ... حالم بد است؛ من که آن بالا را ندیدهام. چه جور جایی است آنجا؟ صدای قدمهای کسی میآید. نه چند نفرند؛ چند پشت خمیده زیر کیسههای برنج ... چند جفت پای گالشپوش. هِنُ و هِنشان دور میشود. باز راه میافتم. قدمهایم سُست است. عزیز دُعایم کن؛ دلم قُرص نیست. سگی به طرفم میدود. فکم یخ میکند. غروب دارد میرسد و این تنهایی، ترس به دلم انداخته. سگ، پیش پای من که خُشکم زده، خودش را میاندازد زمین. خز بلند، چرک و خیسش میکشد به تاولهایی که پوستشان آویزان شده ... غلت میزند و پستانهای خشکیدهاش را نشان میدهد. این که حال و روزش خیلی بد است. تکه نان نم کشیدهای که برایم مانده، میاندازم آن طرفتر. میرود و سرگرمش میشود ... گاهی نگاه غمگینی به من میاندازد و دُم تکان میدهد.
در این سربالایی تند، از کمر درختها میگیرم و تنِ سنگین شدهام را بالا میکشم. صدای پاهایم در آمده، انگار زالو به آنها افتاده باشد، به خون افتادهاند. نکند قیمت این راه پاهای من باشد؟ ... لابد به هذیان افتادهام! گیج شدهام اما هنوز ارتباطم با واقعیت قطع نشده. سایکوتیک اینطور است؛ از یک لحظه تا تمام روز و شبش را ممکن است در دنیای خیالی خود بگذراند، واقعیت را درک نکند. من یک نوروتیک هستم. نه، هنوز جای امید هست. خوش به حالت عزیز که وقتی زالوها را نشان میدهی، میخندی. یکی دارد در قلبم میدود شاید دارم میرسم ... خیلی نزدیک شدهام. چیزی نمانده ... یک قدم دیگر برمیدارم و توی مه فرو میروم ...
***
... مرا ببخش؛ اعتراف میکنم که چند وقتی را که اینجا هستم، از تو غافل مانده بودم. مثل بچهای که توی یک بازار شلوغ دستش از دست مادرش ول شده باشد. گیج بودم و لابلای آن همه مِهِ قصه و افسانه، این دنیای جدیدِ بالانشینی مرا کَت بسته با خود میبرد. هر لحظه که مِه کنار میرفت و رقیق میشد، چیزی برق میزد که نمیشد از آن چشم برداشت. فکر کن کودکی باشی و بین آن همه دست و پا در دل بازار به طرف بساطی بروی که چیزی در آن برق زده است، دستت را شُل کردهای و چادر مادر رها شده ... و آن چیز ... آن چیز یک قاشق چایخوری باشد. نه اشتباه نکن. برکت خدا را نمیگویم؛ آنچه اینها، دست رویش گذاشتهاند، نه در خواب دیده بودم، نه در بیداری. یک دریاچه آن هم در بالاترین نقطه از ارتفاع یک کوه، جایی که آب سفرش را به زمین آغاز میکند، میرود که زندگی بیافریند و سیراب کند ... ملکه صبا، اینجا اگر میرسید، باید دامنش را بالا میگرفت. پیش این که من اینجا دیدم، آنچه او دید، جز خواب و خیال نبوده. بحثِ چیز دیگری است. اینجا چیزی که غالباً میبینی، ابروهای گره خورده است، پشتِ آن تفنگهای مونتکارلو ... انگشتها روی ماشهی حساس و تقلیدِ صدای کبک ... ایستادهای پیش اینها و آن پایین، خون نشت میکند روی سر و سینهی خاکستری کبکها و خط سرخ لبهی پلکِ کبکها، پیش رویِ تو بیحرکت میماند، وقتی سگها، پرندههای مرده را پیش پای تو و آنها میاندازند، تو ساکت میمانی، وقتی کبک را پوست و پر میکنند و روی آتش میچرخانند ... وقتی چشم میبندی هم، از لای گوشت، ساچمهای زیر دندانی میرود و دهانی آن را تف میکند. اسم اینجا را گذاشتهاند تخت سلیمان، اما اینها که زبان پرندهها را نمیدانند ... مازن ببر را بگو که اینجا مثل گربهی خانگی میآید، زانو میزند کنار بساط اینها و به پر و پوست و استخوانِ سوختهی کبکها قناعت میکند.
عزیز، دلم تنگ است برای خندههای تو که صورتت را، خانه را، دل من را روشن میکرد. اینجا هر چه رو بگردانی، جز لبهای چرب و دندانهای بزرگ چیزی نمیبینی، وقتی ران لاغر کبکها را به نیش میکشند ... چرا قهقههایی هم هست؛ آن وقتها که پیاله، پیاله، پیاله، ... خمرهای بزرگ را سر میکشند ... اینها زمانهایی با خیالات خودشان هستند، غافلند از دور و برشان. تو گمان میکنی اگر اینها عصایی داشته باشند تا کی دوام میآورد، یعنی نمیشکند، خرد نمیشود، ... ؟ وقتِ کَندَن است. تا توی این حال هستند، چشم میچرخانند و نمیبینند، میشود به شیب برگشت. میتوانم خود را به دامنه برسانم، به دامن تو عزیز. امروز اگر سهشنبه باشد، سر راهم به خانه، از دل بازار هم میگذرم، از کنار یحیی، که با آن چوبهای زیر بغل و چشمهای نابینا، گلشن راز را از حفظ و به آواز میخواند. تو حالا توی خانهی کوچکِ اولِ بازار، داری صدفی را از دل سبزیها بیرون میکشی. میتوانم ببینمت که با چشم و گونهی نمدار مرا زیر لب دعا میکنی؛ مرا که نیستم تا صوت داودی یحیی دلم را بلرزاند.
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه