داستانی از مرضیه پژوهان فر


داستانی از مرضیه پژوهان فر نویسنده : مرضیه پژوهان فر
تاریخ ارسال :‌ 14 خرداد 95
بخش : داستان

"چاقو باید تیز باشد ، تیز تیز !"

    حتما صاحب مثل همیشه از سر کار بر می گشت و با اعصاب خردی می پرسید : " غذا حاضره یا نه ؟ " خورشید به سوی غرب می رفت که نباشد وآسمان همرنگ نارنج های تازه رسیده شده بود . باید تا هنگام برگشتن صاحب ، تصمیمش را می گرفت . دل شوره و استرس لحظه ای رهایش نمی کرد . چیزی شبیه زلزله ای خفیف از سر انگشتانش وارد می شد ، به سمت قلبش می دوید ، تمام طول تنش را طی می کرد و کمی پایین تر ، از زانوان سستش خارج می شد .

-        یعنی آخرش چی میشه ؟

    مگر فرقی هم می کرد ؟!  فقط یک چاقوی تیز می خواست .آن قدر تیز که با یک فشار کوچک ، کار را تمام کند . وقت زیادی نداشت . کمتر از یک ساعت دیگر صاحب بر می گشت . به سمت آشپزخانه رفت . ذهنش آن قدر به هم ریخته بود که نمی دانست کجاست و دقیقا چه می خواهد کند . فقط می دانست خسته است . از خودش ، از صاحب ، از تنهایی و سکوتی که هر روز صبح مانند مایعی لزج و سیاه  درون خانه جریان می یافت و شب می شد .

    پوسته های شکسته شده ی فندق را جمع کرد و درون سطل آشغال ریخت . آخ ! تیزی یکی از پوست فندق ها درون گوشت انگشت شستش فرو رفته بود . انگشتش را مکید و سعی کرد ذهنش را آرام تر کند  . مغز فندق ها را درون مایه ی شکلاتی گذاشت و فکر کرد چه کار بیهوده ای ! اولین کشو را با دستان لرزانش کشید . هنوز خیلی جوان بود . داخل کشو را نگاهی انداخت . نباید می گذاشت زندگی اش ، آرزوهایش و تمام دلخوشی هایش این قدر زود شروع به پوسیدن کند . دسته ی چوبی چاقوی قدیمی را با سرانگشتانش لمس کرد . نه ! دستانش را عقب کشید . برای اولین بار خواست کارش را به بهترین شکل ممکن انجام دهد .

-        باید خیلی تیز باشه ، تیز تیز !

    به سراغ آخرین کابینت رفت و چاقوی انگلیسی را برای بار اول از قالب پلاستیکی اش در آورد . دستانش داشت یخ می زد .

-        یعنی زندگی من و صاحب همین جا تموم میشه ؟

    ساعت هشت را نواخت . چهره ی سرخ و به هم ریخته ی صاحب با موهای مجعد را تصور کرد که در حال خوردن بود . چهره ای بی احساس و دستانی عجول که پشت سر هم تمام زندگیش را می خورد . حالا کاملا از کاری که می خواست انجام دهد ، راضی بود . دسته ی فلزی و کنده کاری شده ی چاقو را محکم در دستانش فشرد .

_چقد مث احمقا جلوش غر بزنم . همیشه همه حرفام بی فایده بوده . همیشه ! فقط همین یه فرصتو دارم .

    با شنیدن صدای کفش های صاحب روی راه پله ، هول شد و زود خودش را جمع و جور کرد . خودش را و افکارش را . کلید به خشکی در قفل چرخید و بعد موهای آشفته و مجعد صاحب که روی پیشانی سرخ و عرق کرده اش چسبیده بودند وارد شدند .

-        سلام ساحره . فقط بگو غذا کی حاضر میشه که از گشنگی دارم می افتم .

_سلام عزیزم .

    سعی کرد لرزش صدایش را مخفی کند . لبخند زد : " تا لباسات رو در بیاری و دستاتو بشوری ، میز رو چیدم ! "

    رنگ و لعاب غذا خیلی برایش اهمیت داشت . مثلا کافی بود ساحره دور مرغ ها را با تکه های خوش نمک سیب زمینی و ورقه های تازه و خنک گوجه فرنگی تزئین کند تا صاحب از اول تا آخر شام را بدون ذره ای توقف بجود . بی این که کلمه ای با او حرف زده باشد یا حتی از او پرسیده باشد : " حالت خوبه ؟ "صاحب آن قدر سریع غذا می خورد که گاهی ساحره فکر می کرد دارد خفه می شود و غذاها کپه کپه راه گلویش را بسته اند. سریع ترین دفعه همان شبی بودکه به نظرش رسید دماغ و دهن صاحب با هم یکی شده اند و دارند تند تند غذاها را بالا می کشند و آرام خندیده بود . صاحب با سرزنش به او نگاهی کرده بود . فقط یک لحظه و بلافاصله به بلعیدن ادامه داده بود .

    ولی امشب اتفاق دیگری در راه بود . او نمی دانست و فکرش را هم نمی کرد که ساحره چه نقشه ای برایش کشیده است . شاید امشب مسیر زندگی هر دوی آن ها تغییر می کرد. به هر زوری که بود این بغض های فرو خورده سر برآمدن داشت .

    ساحره میز را با چند شاخه گل  سرخ تزئین کرده بود و دو شمع سفید خاموش دو طرف سفره در انتظار جرقه ای برای آغاز انفجار کوچک خود بودند . کاسه ی اشتها آور ترشی را روی میز گذاشت و به آشپزخانه برگشت . کشاب را باز کرد . برای آخرین بار نگاهی به چاقو انداخت . کف دستان عرق کرده اش را با دست گیره پاک کرد . دستی به دامنش کشید تا مطمئن شود مرتب ایستاده . بعد چاقوی لبه تیز و براق را برداشت و طوری زیر دیس پلو جا داد که دیده نشود .

    صاحب از در دستشویی بیرون آمده بود و داشت به سرعت دستانش را با حوله خشک می کرد . با همان چهره ی بی احساس همیشگی که هیچ وقت نمی فهمیدی شاد است ، غمگین است ، راضی است یا دمغ ؟! چهره ای بی احساس و دستانی عجول . همیشه ... همیشه ... روی میز شام ... روی تخت خواب ... چهره ای بی احساس و دستانی عجول ...

     و ساحره را همین ها بود که بر می افروخت . به عکس العمل صاحب فکر می کرد آن لحظه که در حال اجرای نقشه اش بود . چاقو را از زیر دیس پلو که بخار داشت از روی آن بلند می شد ، آهسته روی صندلی خودش گذاشت . مطمئن بود که صاحب آن را ندیده . چون همه ی حواسش پیش دانه های کشیده و زعفرانی روی تپه ی پلو بود . ساحره نشست . آشوبی در ذهنش به پا خاست .

_  یعنی چی میشه ؟ چی میشه ؟ امشب چی میشه ؟

    دلش می خواست زندگی اش را زیر و رو کند . مثل خاک باغچه ای که الان او جزئی از لایه های زیرینش بود و هرچه زودتر به تنفس هوای تازه احتیاج داشت . سایه ای درون مغز ساحره  پشت سر هم با صدای آهسته تکرار می کرد : "چی میشه ؟ چی میشه ؟ چی میشه ؟ "

    صاحب چند کف گیرِ پُر ، پلو کشیده و شروع کرده بود . ساحره قاشق انباشته از ترشی را با دستان لرزان  خالی کرد درون دهانش . هنوز قاشق پایین نیامده بود که به سرفه افتاد . سرفه پشت سرفه . صاحب با دهانی از برنج که به سرعت باز و بسته می شد ، با سرزنش نگاهی به ساحره انداخت و به جویدن ادامه داد . ساحره سرفه کنان به سمت آشپزخانه دوید همچنان که تمام اتفاقاتی که قرار بود بیفتد ، در سرش می چرخیدند .

    کمی آب خورد . یواشکی به پشت سرش نگاهی انداخت . شمع ها تند و تند آب می شدند و صاحب با دستان چرب و چیلی اش با ران مرغ ور می رفت .

_ وقتشه ...

    چیزی را که از قبل آماده کرده بود با یک دست پشت سرش پنهان کرد و لبخند عصبی اش را در آن سوی لب های سرخش . زیاد سنگین نبود . با حالتی عادی به سوی صاحب پیش رفت . حتی اگر دستانش را جلوی خودش گرفته بود ، چشمان گرسنه ی صاحب آن را نمی دید .کنار میز ایستاد .

    حالا سایه ی ساحره بر ظرف های نیمه خورده ی غذا افتاده بود . چاقو را با احتیاط از روی صندلی اش برداشت و آماده ی حرکتی ناگهانی شد . لبخندش را آرام گزید  و بعد یک نفس گفت : صاحب جانم ، تولدت مبارک .  صدایش لبریز از تردید و هیجان بود . ظرف کیک را جلوی صاحب گذاشت و چاقوی تزئین شده با نوارهای زرد و صورتی را توی دستان او جا داد .

    و بعد فقط منتظر شد . حرف های زیادی برای گفتن داشت . فندق های شکلاتی روی کیک دور هم حلقه زده بودند و می رقصیدند . ساحره به چشمان گرد و متعجب صاحب نگاهی نگران انداخت . اشتباه نمی کرد . صاحب داشت با دقت به او نگاه می کرد . صاحب داشت با دقت به چشمان خسته ی او نگاه می کرد . ساحره نفسش را در سینه حبس کرد و لبخند زد. خواست چیزی بگوید . اما نتوانست . هنوز تردید داشت .  همه ی تلاشش را کرد تا اشک درون چشمانش را کنترل کند .

_  ساحره ... عزیزم ...

    حالا ساحره داشت می خندید . ساحره داشت از ته دل می خندید و دستان گرم و مردانه ای را احساس می کرد که آرام آرام ، بدون هیچ عجله ای دور او حلقه می شدند .

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :