داستانی از لیدیا دیویس
ترجمه سعید جهان پولاد و فیروزه محمدزاده


داستانی از لیدیا دیویس
ترجمه سعید جهان پولاد و فیروزه محمدزاده نویسنده : سعید جهان پولاد و فیروزه محمدزاده
تاریخ ارسال :‌ 9 دی 97
بخش : ادبیات جهان

لیدیا دیویس (متولد 15 ژوئیه 1947 میلادی) نویسنده آمریکایی و یکی از نویسندگان داستان های کوتاه کوتاه ( فلش) و مطرح این سبک و شیوه  داستانی است ، لیدیا دیویس ، رمان نویس و مترجم آثار مشهور فرانسوی چون در جستجوی زمان از دست رفته مارسل پروست و به طرف خانه سوآن و نیز رمان مشهور مادام بواری گوستاوفلوبر نیز هست ، سبک نوشتاری داستانهای کوتاه او ، ملهم از آثار فرانتس کافکا و شیوه رۓالیسم انتقادی اوست ، به زعم بنده دیویس رۓالیسم انتقادی به قلم و سنخ نوشتاری زنانه خود را در این آثار بروز داده ، یکی از ویژه گی های شخصی دیویس در این آثار توجه به طبیعت ، حیوانات و درهم آمیزی و پیوند زیست جانوری با زندگی انسان مدرن و پسا تکنولوژی است ،این داستان کوتاه از برگزیده داستانهای کوتاه کوتاه جهان به قلم مترجمان برگردانده شده

 

 

« هزارپا »

صبح امروز روی تختم هزارپا کوچکی یافتم ، پنجره ای. در اتاقم نیست که بشود آن را به بیرون پرت کرد ، البته اگر ناگزیر نشوم هیچگاه جانور زنده ایی را نخواهم کشت ، و زیر پاهام لگد نخواهم کرد ،  خودم را به زحمت انداختم که این جانورنحیف و سیاه و کم مو را بیرون ببرم  ، از پله ها  به قصد   حیاط و  باغچه  پایین آمدم تا آن را آنجا رها کنم  ،  شبیه کرم کوچکی بود به اندازه  کرم چند میلی متری  ،  در میانه  بدنش ، هیچ برجستگی نداشت ، از هر دو سمت بدنش ، چند جفت پا داشت  ، زمانی که  اتاق خوابم را پشت سر گذاشتم  ، خیلی زود به دور انگشتم پیچید، و از طرف دیگرش آویزان شد ،  در وسط راهرو پله ها بودم که تازه فهمیدم  ، غیبش زده   و دیگر لای انگشتم نیست ،  هزارپا ، حتما از لای انگشتم افتاده بود ، چون  پیدایش نبود و
نمی توانستم ببینمش
راه پله تاریک بود و دیوارها هم  رنگ کدر قهوه ایی تیره و تار ، می توانستم چراغ قهوه را روشن کنم  و آن هزارپا کوچک را بیابم  و  جانش را نجات دهم ، اما مطمۓن بودم که زیاده دور نشدم ،  و آن هزارپا حتما راه مناسبی برای نجات جان خود خواهد یافت و به این فکر می کردم که او چطور
 می تواند تمام راه پله ها را پایین بیاید و خودش را به حیاط و باغچه برساند
برگشتم به اتاقم و به کارهای روزمره مشغول شدم ،  فکر کردم که دیگر فراموشش کنم اما فراموشش نکردم
هر چند باری که به سمت راه پله ها مسیرم می افتاد  و از پله ها بالا و پایین می شدم ،  مراقب بودم که زیر پا لگد مالش نکنم  و آنجایی که افتاده بود پا نگذارم  ، یقین دارم که هنوز آنجاست و دارد تلاش می کند که پایین تر بیاید

سر آخر نتوانستم طاقت بیاورم ، چراغ قوه را روشن کردم  اما مشکل اصلی آن است که راه پله ها زیاده کثیف هستند و  من هیچوقت آنها را تمیز نمی کنم چون این قسمت آنقدر تاریک است که کسی نمی تواند کثیفی اش را ببیند ، هزارپا زیاده کوچک بود و شاید هم آنجا بود  ، یا چیزهایی شبیه جثه اش که در زیر نور چراغ قوه ، خرده چوبی و خرده نانی  و ...به هر کدام ش که دست می زدم هیچ تکانی نمی خوردند ، تمام راه پله ها را وارسی کردم ، ابتدا طرفی که افتاده بود و بعد طرف دیگر پله ها را ، و بعد هر دو طرف را ،  چون وقتی
 می خواهید به جانور زنده ایی کمک کنید به هر چیزی باید توجه  کنید ، اما هزارپا هیچ جا نبود انگار آب شده بود رفته بود تو زمین ،  پشم سگ ،و گرد و غبار زیادی روی پله ها پهن بود،
 بی شک به بدن نحیفش ، پشم و مویی چسبیده  و جلو رفتن و
 حرکتش را گرفته  ، و شاید ممکن است یک جا مانده و بی حال شده  و شایدم اصلا عوض اینکه به طرف پایین بیاید رفته سمت بالا ؟ در قسمت پاگرد پله ها آنجا که ناگهان غیبش زد را خوب نگشتم  ، زیاده دور نشده بودم ،  برگشتم  که بروم سرکارم ، خواستم فراموشش کنم ، یک ساعتی هم طول کشید ، اما وقتی داشتم دوباره به طرف پله ها سرازیر می شدم ، چیزی دیدم  دقیقا به اندازه و شکل و جثه  خودش که روی پله ها نمایان شد ، کمی تپل تر و خشک تر ،  اما
 نمی توانست به این صورت تغییر شکل داده باشد ،  چیزی شبیه یک تکه برگ سوزنی شکل سرو بود یا چیزی شبیه یک تکه از سبزی خشک شده
باردیگر که به نظرم آمد، چند ساعتی بود که فراموشش کرده بودم  ، وقتی هر بار می خواستم از پله ها پایین یا بالا بروم ، حواسم جمع می شد و به او فکر می کردم  ،  از این موضوعات که بگذریم ،  آن هزارپا ،  براستی جایی در همین نزدیکی هاست ، و حتما دارد تلاش می کند که خودش را به طرف حیاط با برگهای سبزش برساند و حتا احتمال دارد که مرده باشد ، حالا که دیگر برایم اهمیت ندارد ، یقین دارم تماما و  به زودی فراموشش خواهم کرد
بوی متعفن جانوری از طرف راه پله ها
به دماغم می خورد اما نمی تواند بوی او باشد ، آخر آنقدر کوچک و نحیف است که نمی تواند چنین بوی تندی داشته باشد،  شاید تا الان مرده باشد، واقعا او زیاده کوچک است که  بخواهم فکرم را مشغول اش کنم

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :