داستانی از قباد آذرآیین

تاریخ ارسال : 28 اسفند 03
بخش : داستان
راننده ها
حرکت... پیکان کار مشکی مدل 51 ، ازجلو باشگاه اسکواش سابق، به رانندگی سالار تلخزاری...
حرکت... پراید آبی مدل 87 ، از کارخانه ی شیر پاستوریزه ی سابق، به رانندگی داریوش تلخزاری...
حرکت... پژوی 206 شیری، مدل 95 از فرودگاه سابق ، به رانندگی ایمان تلخزاری...
نرسیده به باشگاه بولینگ سابق، پیکان مشکی، بی هوا نیش ترمزی می کند.یک پژوی نقره ای پشت سرش، محکم می کوبد روی پدال ترمز و چسبیده به سپرعقب پیکان می ایستد . راننده، عصبانی داد می زند: شرکتی!" ماشین را عقب می برد و از جا می کَند. وقتی از کنار پیکان مشکی می گذرد، سرعتش را کم می کند، روی صندلی کش می آید، سر می خماند طرف سالار تلخزاری و دوباره، بلند تر و با دندان قروچه می گوید:" شرکتی!"
سالار، رو به پراید آبی که از روبه رو می آید چند بارتوی هوا دست تکان داد...پراید می رسد و می ایستد:" ها، بابا! خیر باشه"
سالار بلند می گوید:" خسته نباشی بابا، خاتون دلتنگته. می گه دیشب خواب بد دیده. تو تو خوابش بودی، یه سری بش بزن بابا"
داریوش تلخزاری می خندد:" خاتون ما کی خواب خوش دیده بابا؟!... دربستی دارم. نمی رسم برم. به ایمان می گم یه سری به ننه ش بزنه. اون دست و بالش بازتره"
سالار توی دلش می گوید:" ایمان هم که بیست چار ساعت، دست به سینه در خدمت پدر خانمشه. البت بایدم باشه، خداییش در حقش پدری ها کرده..." بلند می گوید :" هر گلی یه بویی داره بابا"
سالار تلخزاری هنوز توی فکرحرف راننده ی پژوی نقره ای است:" به من گفت شرکتی، ولدزنا! بگو تخم حروم وقتی تو هنوز تو کمر بابات بودی، من پشت فرمون هیجده چرخ و اتوبوس، کوه وکمر و گردنه ای تو این خراب شده نبوده که زیر لاستیک های ماشینم نگذرونده باشم، شب و روز، برف و بارون، تابستون و زمستون"...
با خاتون توی یکی از همین سفرها آشنا شدم؛ تنگ غروب بود.تنها می راندم. کدام سفر بود خدا؟ لعنت به پیری!..ها، یادم آمد، از بندر بار زده بودم برای تهران؛ بار لاستیک... شاگردم را راهی کرده بودم برود سر بزند به مادرش. کرمانشاهی بود...نواری توی پخش ماشین می خواند؛ خراباتی، خوب یادم است با صدای خواننده زمزمه می کردم:" سگش را خون دل دادم که با من آشنا گردد/ ندانستم که سگ خون می خورد خونخوار می گردد ... آرام می راندم. عجله ای نداشتم بارم را فردا غروب باید تحویل انبار می دادم... اول، پرهیب تیره و بلندی را آن دورها دیده بودم. چه کسی ممکن بود باشد توی این برو بیابان، این وقت روز، دور از شهر و آبادی؟ ...صدای نوار را کم کرده بودم و با تمام هوش وحواسم رفته بودم توی نخ پرهیب که حالا آشکارتر شده بود؛ زنی ترکه ای و بالابلند، پوشیده در لباس عروس، پا برهنه ...کیف کوچکی به رنگ لباسش دستش بود و توی هوا تکانش می داد... ماشین، سنگین و آرام، بی اختیار من جلوی پای زن ایستاده بود. زن بی هیچ حرفی خودش را از رکاب ماشین بالا کشیده بود، ولو شده بود روی صندلی و میان نفس نفس زدن هاش به من فهمانده بود تند تر برانم، من که سرعت ماشین را زیاد کرده بودم؛ زن از توی آیینه بغل ماشین، جاده پشت سرش را نگاه کرده بود، خیالش که راحت شده بود، کیفش را انداخته بود روی داشبورد شلوغ و بازار شام، ماشین، تکیه زده بود به پشتی صندلی و چشم هایش را بسته بود.
توی تمام چهل و چند سالی که با خاتون زیر یک سقف زندگی کرده ام، هرگزازش نپرسیده ام چرا آن روز با لباس عروسی از خانه فرار کرده بوده؟"
آخرین مسافرپیکان کار مدل ،51 جلوی سینمای تابستانی سابق پیاده می شود. فلکه را که دور بزند، ماشین با مسافرانی به مقصد باشگاه تنیس سابق، تکمیل می شود، اما اصلا دست و دلش به کار نمی رود:" به من گفت شرکتی، تخم نا بسملا..دو دفه هم گفت".
کورمال، روی داشبورد پاکت سیگار و قوطی کبریت را پیدا می کند. با دست های لرزان سیگار شکسته ای بیرون می کشد و می گیراند. پُک جانداری می زند. تمام دود را به سینه می کشد. پاکت خالی سیگار را مچاله می کند از پنجره ی ماشین می اندازد بیرون. می بیند که چطور پاکت سیگار زیر لاستیک کامیونی که از کنار او می گذرد، له می شود.
.
مسافردربستی پراید آبی مدل 87، جلو بیمارستان بزرگ سابق پیاده می شود. داریوش تلخزاری ماشین را می کشاند توی شانه ی خاکی خیابان،زیر سایه ی یک درخت بیعار، از روی داشبورپاکت سیگارش را برمی دارد، یک نخ می کشد بیرون، با فندک ماشین می گیراندش، صندلی اش را عقب می کشد، تکیه می دهد، پاهایش را دراز می کند؛ دو تا چوب خشک انگار، چشم هایش را می بندد و عمیق پک می زند.
"کامرانو ورداشته برده خونه داداشش. پیام داده "من سر عقد به یه مهندس برق بله گفته بودم نه یه مسافرکش، حضرت آقا! مدرک مهندسیتو قاب کن بذار رو داشبورد ماشین اجاره ایت پزشو بده آقای مهندس!"... داداش گامبوی دیلاقش، خط و نشان کشیده این طرفا آفتابی بشی جفت گوشاتو می برم می ذارم کف دستت...تو گه می خوری مرتیکه خیکی! می دم چوب تو هرچی نابدترت می کنن غول بیابونی، گول هیکلشو خورده، بشکه ته سولاخ! مرتیکه انگار هرچی تو عمرش خورده نریده! ...از اولش هم دلش به وصلت من و مریم راضی نبود مرتیکه. حالا دو افتاده دستش به قول خودش داره زهرشو می ریزه مردک دلال!.. بگو زن، مگه من به دل خوش رفته م سراغ مسافر کشی؟...برا این که به قول خودش منو بچزونه،راه به راه عکس و ویدیو می فرسته از خودش و کامران، از جاهایی که با ماشین داداش خیکیش رفته ن...از گوشی خودش نمی فرسته، با گوشی کامران می فرسته، می دونه من چقدر دلتنگ کامرانم. می خواد این جوری منو بچزونه مثلا...بیچاره کامران!"
چند قدم جلوتر،مسافرانی به مقصد پیست دوچرخه سواری سابق،باشگاه سابق گلف بانوان، وتله کابین سابق، منتظرتاکسی هستند.
مسافر پژوی 206سبز، جلوی باشگاه کریکت سابق پیاده می شود. ایمان گوشی اش را نگاه می کند؛ چقدرپیام و تماس!... پری پیام داده، غروب وقت دندانپزشکی دارد برود ببردش دکتر...پدرش پیام داده: پیرمرد می گوید خاتون ناخوش احوال است. خواب بد دیده،حتمن سری بهش بزند...بابای پری پیام داده برود دارایی دنبال دنگ و فنگ های مالیات مرغداری اش...مادر پری پیام داده باهاش کار دارد؛ لابد باز می خواهد بگوید زودتردست و پاش را جمع کند و تکلیف پری را روشن بکند. حتمن می خواهد بگوید صلاح نیست دختر عقد کرده سه سال تو خانه ی باباش بماند...داداش بزرگه پری هم که طبق معمول پیام هاش سرتاپا تهدید است و شاخ و شانه کشیدن و اخم و تخم..."
چند سال پیش یه دبیر داشتیم کله ش بدجوری بو قرمه سبزی می داد. تشویقمون می کرد کتاب بخونیم ، کتاب می آورد می آورد سر کلاس برامون می خوند... یه روز یه کتاب آورد سر کلاس، قبل از اینکه بخوندش کلی ازش تعریف کرد که شاهکاره و از کتاباییه که شما حتمن باید بخونیدش و سرگذشت یه نوجوونه تو سن و سال شما و معترضه و شورشی و از این حرفا، خلاصه چند جلسه مخ ما رو گذاشت تو فرغون و کتابو تموم کرد... اون سال ها ما چیزی حالیمون نیود جواب دبیرمونو بدیم یا شاید هم از ترس نمره و لج دبیرلالمونی گرفته بودیم. خداییش پسره، همون قهرمان کتابو می گم، هیچ درد بی درمونی نداشت، یه کلام: خوشی زده بود زیر دلش...از مدرسه ش فرار کرده بود...کلی حرف های زیر شکمی از سر سیری می زد... خیلی دلم می خواد امروز دبیرمونو می دیدم، یقه شو می گرفتم می کشوندم می آوردمش این جا می گفتم دبیر جان، لطفن یه گشتی تو این خراب شده بزن، وقتتو زیاد نمی گیره، سر تا تهش یه راسته س، ببین چن تا شونزده هفده ساله همسن و سال یارو تو کتابه- اسم نحسش چی بود؟ -علاف و طعم آرزو تو خیابون می بینی که پول خوردن یه بستنی هم تو جیباشون نیست.آره بش می گفتم خوب اون دو تا چشم کور شده تو باز کن و نگاه کن و دیگه دم به ساعت اون جوونک رو حواله ما نکن. آره، خداییش خیلی دلم می خواد دبیره رو بجورم، خیلی حرفا باش دارم،خیلی....
در جواب تمام پیام ها می نویسد :" چشم!" و می فرستدشان.
مردی خم می شود، سرک می کشد توی ماشین و می گوید:کارخونه نوشابه سازی سابق....
لینک کوتاه : |
