داستانی از قباد آذرآیین
تاریخ ارسال : 24 اسفند 94
بخش : داستان
اتاقک من
بسکه ازش می ترسیدم، چشمم که گرم شد خوابش را دیدم...می دانستم می آید سراغم...صدای موتور بولدوزرش آشنا بود. انگار بولدوزرش با بولدوزرهای دیگر فرق داشت. اول ها راننده هاش را می فرستاد تا اتاقک هایی که بی خانه ها، شبانه، با چنگ و دندان سر پا کرده بودند برمبانند...بعد تصمیم گرفت خودش سوار بولدوزرش بشود و بیاید کار را تمام بکند. آخر، راننده ها، گاهی التماس التجای مردم را که می دیدند، دلشان می سوخت و کوتاه می آمدند...
به صدای بولدوزر از اتاقکمان دویدم بیرون...دست هاش را زده بود به کمرش و کنار بولدوزرش ایستاده بود. بدجوری عصبانی بود. داشت خودش را جر می داد:
--کی به تو اجازه داد اینجا خانه بسازی؟
--اولندش خونه نیست و یک اتاقک تنگ و ترش است...دومندش،بچه هام داشتند از سرما یخ می زدند. چاره ای نداشتم.
---تو حق نداشتی اینجا خانه بسازی...
--اتاقک قربان!...یک اتاقک فسقلی...
--حالا هرچی، این زمین ها مال کمپانی است...تمام زمین های شهر مال کمپانی است...تو هم این را خوب می دانی.
--کی این حق را به کمپانی داده؟..اینجا خاک من است.
--حالا من این خاک را روی سر تو و بچه هات خراب می کنم.
--تو باید از روی نعش من رد بشوی تا بتوانی این کار را بکنی.
--لازم باشد این کا ررا هم می کنم. فکر می کنی برای کمپانی جان توخیلی ارزش دارد؟
این را گفت و در چشم به هم زدنی پرید پشت فرمان بولدوزرش . من دوباره درخواب صدای بولدوزر شنیدم...حس کردم دارد به من نزدیک می شود...چشم چشم کردم دور و برم...یک تفنگ شکاری درست بغل پایم روی زمین افتاده بود. کی آن را آنجا انداخته بود...برش داشتم . تفنگ خوش دستی بود. می دانستم این جور تفنگ ها یک فشنگ بیشتر نمی خورند یعنی تو باید با همان شلیک اول کار را تمام بکنی...تفنگ را رو به بالا نشانه گرفتم طرفش: آن قارقارک را خفه کن و مثل بچه ی آدم بزن به چاک!
--- آشکارا ترسیده بود:می خواهی چکار بکنی دیوانه؟
--می خواهم همه را از شرت خلاص بکنم.
حالا بولدوزر در یک قدمی ام بود. بوی گازوئیل داشت خفه ام می کرد...دندان قروچه کردم و ماشه را چکاندم ...توی تاریکی صدای آخ بلندش را شنیدم و کله پا شدنش از بالای بولدوزر...پشنگه های گرم خونش به صورتم شتک زد...
از خواب که پریدم ، نگار داشت توی خواب هذیان می گفت . حتمن مردک به خواب او هم آمده بوده...لحاف را تا روی سینه اش بالا کشیدم، بوسیدمش و گفتم: نترس عزیزم...نترس...کشتمش!
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه