داستانی از قباد آذرآیین


داستانی از قباد آذرآیین نویسنده : قباد آذرآیین
تاریخ ارسال :‌ 16 مهر 89
بخش : داستان

شبیر تابستان ندارد

 

شبیر تابستان ندارد .

 

زیر سقف دم کرده ی بازار سی متری،شرجی بود و بوی عرق بدن ها و ازدحام وسر و صدای کوپن فروش ها،رطب فروش ها، بوی زهم ماهی بود و تنه زدن ها...خداییش بود که گهگاه نرمه نسیمی از روی کارون بر می خاست و عرق ها را می خشکاند و اجازه می داد که نفس بالا بیاید.

 

غیر از شبیر ، همه دویدند طرف پل نادری. آن جا که مردی از زور شرجی از نفس افتاده بود . این نفر سوم بود که شرجی از پا می انداختش...تا حالا که جخ ساعت ده بود..

 

--واوی..مونت کالو چل تومن...ویلستون ایمرکایی صد تومن...مالبولو...آدانس خارجی...

بند چرمی چغر چرکمرده و قاچ قاچ جعبه، پشت گردن ساه سوخته اش را زخم و زیلی کرده بود. پوست آن جا به پهنای دو انگشت روشن تر جاهای دیگر گل و گردنش بود....سری بزرگ با موهای وزوزی ، گردنی باریک و نی قلیانی، لب هایی کلفت و کبود جلو آمده که انگاری همیشه ی خدا حالتی از سوال و شگفتی داشت...

 

شبیر ، به ستون سیمانی برق تکیه داد و پول هاش را شمرد. می دانست که نباید پول زیادی پیش خودش نگه دارد.همین  قدر که داشته باشد باقی صد تومنی یا دویست تومنی مشتری را بدهدبسش بود .پول ها را چپاند تو یک پاکت خالی سیگار و هل داد تو جیب گل و گشاددش و راه افتاد  طرف چهار راه امام .آن جا که مادرش ، حامده و خواهرش زبیده کنار بساط ماست و پنیر ودوغ و سرشیر  رو زمین پهن شده بودند  و چقدر پشه دورشان جمع شده بود!  سر راهش عبود را دید که کیسه ی نایلکس سیاهی را با التماس دراز کرده بود طرف   مردی که داشت با رطب فرروش چانه می زد: دسته داره آقا!...جاداره!

آن طرفتر، جلو مستراح عمومی ، قاسم با چشم های لوچ قی گرفته و هر دو پای از زانو به پایین بریده اش رو چارپایه چوبی نشسته بود و تو سینی رویی درب وداغون و چرکمرده اش ، رویک جعبه خالی میوه، یک مشت سکه ی ریز و درشت و چند تا اسکناس مچاله ی عرق کرده پخش و پرا بود....قاسم خودش می گفت که کوسه ها پاهاش را خورده اند: اول پا چپمه دادم به خوردشون بعدش پا راستمه.خداییش بود که یه لنج گذری به دادم رسید.

شبیر سلام کرد و جواب شنید:

--اهلا و سهلا!

شبیر گفت: مث ای که کارکاسبیت امرو جوره کا..شرجی کار خودشه کرده

قاسم--پکر--گفت:ها ارواح عمه م! می بینی خ حال و روزمه. سرریدنشون هم با آدم چونه می زنن لاکردارا...یارو گردنشه تبر نمی زنه، می ره او داخل یه ساعت خیر سرش زور می زنه، بعدش که اومد بیرون پسرشه کفن می کنه که شاش پتی بوده. خونه خراب،، پس او داقل فیلم می دیدی؟ راستی می بینی امرو شرجی چه پدری ازمون درآورده! آب از زیرمون راه افتاده ولک! ..ببین ...آ..خرما پزون هم خ تموم شده...تو باز خوبه راه می ری یه بادی بت می خوره. مو نشسته م این جا جلو ای بوها...

شبیر گفت:ای خ شرجی نیس کا..تو شرجیای خرمشهره ندیدی.

قاسم به پیرمردی که از مستراح آمده بود بیرون گفت:یه تومن می شه بابا!

روکرد به شبیر، سر تکان داد و گفت:تون خدا اسم آبادان خرمشهره نیار که داغم تازه می شه.

بعد :گفتی  ای شرجی نی؟! ای بووام هی! ولک تو مث ای که پوست گرازه کردن برت! ببین لاکردار عرق هم نکرده! گمونم تو لاش تو کولر بیست چارهزار کار گذاشته ن ..بده بینم یه نخ از او اشنواته ولک!

--اشنو؟!  اشنوم کجا بی کا...واوی دارم می خی؟

---ها، بده یه نخ دود کنم. به اسمش چکار دارم.؟

--بیا! با ای می شه چار نخ..حسابشه خ داری کا!

--ها ، دارم جون مادرم....برو سی خودت چو خط بزن!

سیگار را گرفت و گیراند و پک محکمی زد .باقی پول یک سرباز  راداد .دوباره پک زد ..گل و گردنش را با حوله خیس چرکمرده ای خشکاند و گفت:

--عوضش امشو کیف داره بشینی پا تلوزیون ولک!...نه که شرجیه. ، همه جایه می گیره مث آـیینه...قطر...کویت...فیلم هندی..فیلم مرصی....های های ! زن هم زنای مرصی..راستی تو فیلم او شوی یه دیدی؟

شبیر گفت: مگه شمام تلوزیون دارین قاسم؟

قاسم گفت:ها...داریم..خوبش م داریم...سونی بازار  مشترک مگه ما   آدم نیستیم...برو ...برو..مامورا دارن میان ای ور

.

قاضی ته مانده ماهی هاش را حراج کرده بود:

--های بیو ای سر بازار...حراجش کردیم که همه ببرن..همه شون سی تومن خواهر...ماهی تازه ی کارون.

چشمش افتاد به شبیر. جلو آمد باش دست داد خم شد و سرش را بوسید. تمام جانش بوی زهم ماهی می داد. خندید و دندان های گرازی جرم گرفته اش را نشان داد:

--کارکاسبیت چه جوره شبیر؟...کاکات چطورن؟...حال مادرت خوبن؟ خودت سالمی کا؟

شبیر گفت:همه خوبن عمو قاضی شکر خدا.

قاضی گفت: به خدا وختی می بینمت دلم تش می گیره. خدا رحمت کنه بوواته..سی خودش مردی بی. خدا مثلش کم خلق کرده بی.

شبیر می دانست که قاضی جوانی هاش برو برویی داشته، صاحب چند تا لنج بوده . مسافر قاچاق می برده آن ور شط...اما زن که گرفت پا گیر شد و ماندگار اهواز..

 

پول ها را دادبه مادرش. مادرش پول ها را نشمرده چپاند تو جیب آستر پیرهنش و زیپش را بست. با بال مقنعه ی بلندش  عرق صورتش را خشکاند و پشه ها را پراند. گفت: امرو خ جیبته نزدن..

شبیر گفت:جیب منه بزنن؟! هنو مادرش نزاییدشه که جیب منه بزنه...او روز هم خووم برده بی.

رو کرد به سربازی که زل زده بود به زبیده:

--راته بکش برو عامو!...چته مث علم یزید سبز شدی این جا ؟

مادرش گفت:یه خبر بد دارم سیت شبیر.

---خبر بد؟!...سی مو؟!..چه خبری؟

---جاسم وانتشه فروخته.

--خ بفروشه...چی که فراوونه وانت..خبر بد!..گفتم خدا چه شده.. ای خ غصه نداره ننه

مادرش گفت:خ او با باقی فرخ داشت...آشنا بود. همساده بود  یه راس از دم خونه می آوردمون بازاز..ملا حظه حالمون هم می کرد.

---گفتی وانتشه فروخته؟ حالا می خوا چکار بکنه با چارده تانون خور ودوتا زن؟

مادرش گفت:کار گرفته تو لوله سازی...می گم کاشکی تو هم دستت یه جایی بند می شد ننه..ای سیگار فروشی هم نشد کار سی تو...درس خب نخوندی..

--حالا چه وخت ای حرفایه مادر...اگه با مو کار نداری  برم چن تومن کاسبی کنم.

---نه ، برو ننه ..برو خدا پشت و پنات..پولاته گم نکنی ها!..جیبات که سولاخ نیس.

--هم باز گفت پولاته گم نکنی.!.می گم ننه امرو چته؟...یه بارکی بیو قنداقم کن پستونک بذار تو دهنم...گمونم مال ای شرجیه..

بلند شد پاش خواب رفته بود . بند جعبه را پشت گردنش جا به جا کرد و خودش را لا به لای جمعیت جلو کشاند---واوی...مونت کالو چل تومن ..مالبولو...ویلستون ایمریکایی صد تومن...آدانس خارجی...

 اهواز تابستان 1376

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :