داستانی از قباد آذرآیین


داستانی از قباد آذرآیین نویسنده : قباد آذرآیین
تاریخ ارسال :‌ 29 مهر 96
بخش : داستان

دو نفر روی نیکمت

قباد آذرآیین

 

                                                                                      کلاغ اول گفت" خواهرجان!"
                                                                                      کلاغ دوم گفت:" جان خواهرجان".....




-    نوه تونه؟
-    کی؟
-    همون آقای جوونی که هر روزویلچرتونو...
-    نه...برادرزاده مه.
-    خدا حفظش کنه...جوون شیرینیه...می دونین آقا، بعضیا تو همون دیدار اول به دل می شینن.
-    سلامت باشین...لطف دارین شما.
-    بچه های خودتون پیشتون نیستن؟
-    نه
-    اون ورن؟
-    نه...من بچه ای ندارم آقا
-    ندارین؟!...خب البته تعجبی هم نداره آقا...شاید قسمت نبوده.
-    من اصلن ازدواج نکرده م جناب.
-    ازدواج نکردین؟!...الآن تنهایین ،تو این سن و سال؟!
-    تنها که نه...اتفاقن دور و برم شلوغه...برادرزاده ها...خواهرزاده ها...
-    ای آقا، اونام که اولاد دارن می نالن اولاد پاری وختا می شه خصم جان... علی الخصوص که مادره هم آنتریکشون بکنه.
- نفرمایین آقا...اولاد عصای روزای پیریه...قسمت ما که نبود.
-    فضولیه...چرا ازدواج نکردین؟
-    قصه ش سر دراز داره...مزاحم وقت شریفتون نمی شم.
-    شما مراحمین آقا...چه آهی هم کشیدین! ..معلومه دلتون پره...بفرمایین...سراپا گوشم.
-    فراموش کنین...سرتونو درد می آرم.
-    بفرمایین جناب.!..حرف می زنیم ... قول گفتنی نردبونی می زنیم روزو کوتاه می کنیم...بفرمایین!..هوا م یواش یواش داره سرد می شه .تا چن روز دیگه ما پیرمردها همین یه گله جا رو هم ازدس می دیم. اون وخ باید بچپیم تو خونه و صب تا شب با عیال مربوطه اره بدیم ،تیشه بگیریم.
-    می بینم شما م می نالین آقا.
-    خب!
-    خب به جمالتون!
-    بفرمایین.!..سرتاپا گوشم
-    غریبین این جا...درست می گم؟
-    از کجا فهمیدین؟
-    لهجه تون...به قول جوونا تابلوئه.
-    شما چی؟
-    منم غریبم...اما خیلی ساله این جام ... می شه گفت یه عمره
-    ملاحظات کاری کشوندتون این طرفا؟
-    یکیش این بود.ه..اما دلیل اصلیش چیز دیگه ای بود.
-    شما از اونایی هستین که می گن باید با منقاش از دهنشون حرف کشید بیرون!...خب...
-    تا حالا عاشق شدین؟
-    عاشق؟
-    آره...گلوتان پیش کسی گیرکرده، جوری که اصلن نتونین حریف دلتون بشین؟
-    راستش، نه... به این غلیظی که شما می گین نبوده...کسی رو خواستم ...بهش هم رسیدم.
-    همین؟
-    مگه چیز دیگه ای هم باید باشه جناب؟
-    اون طرف هم شما رو خواسته؟
-    خب، لابد خواسته که قبول کرده دیگه.
-    آشناتون بودن؟
-    نه هم محله بودیم
-    هم محله بودین...صحیح!...صحیح!
-    چرا اینا رو می پرسین؟ قرار بود  شما از خودتون بگین...شما چی؟...شما عاشق شدین؟
-    بله...منم عاشق شده م جناب...جالبه بدونین اون طرف هم هم محله ایمون بودن اتفاقن.
-    نشد؟....منظورم اینه که به هم نرسیدین؟...منو باش چی می پرسم! شما فرمودین که اصلن ازدواج نکردین...چرا جور نشد؟قسمت نبود؟
-    نصیب و قسمت چرته.آقا..یکی دیگه پاپیش گذاشت و زد تخت سینه ی ما
-    زد تخت سینه تون؟!عجب! عجب!
-    چرا تعجب کردین؟ خب زد دیگه. جوری هم زد که یکی از اون خوردیم و صد تا از روزگار!
-    آخه عاشقی که عاشق باشه ، بزنن تخت سینه ش،  پس نمی کشه که جناب!.از این تعجب کردم
-    مام پس نکشیدیم ...پسمون کشوندن آقا.
-    ماشالا خیلی هم دل زنده و شوخین...این عادت خوبیه.
-    هرکسی ازظن خود شد یار من...
-    معلومه...سمبه ی طرف خیلی پرزور بوده ...
-    چه جورم!
-    خب!...خب! ادامه بدین لطفن گوشم باشماس.
-    با همون سمبه پرزورش برام پاپوش دوخت  انداختم تو هلفدونی ،وقتی من اون تو بودم زهرشو ریخت.
-    خب، می تونم بپرسم طرف چه جوری تونس براتون پاپوش بدوزه؟ چیکاره بودن ایشون؟
-    کاسب بود...لولهنگش کلی آب می گرفت.
-    و شما؟...َ
-    یه راننده تاکسی یه لا قبا.اون پول چپو می کرد منم صب تا شب لقد صد تا یه غاز می زدم به کلاج و دنده ...چرا ساکت شدین؟ ببخشید ناراحتتون کردم. خودتون خواستین سفره ی دلمو واز کنم .
-    دیگه ندیدینش؟...
-    کیو؟
-    دختره رو... اونی که دوسش داشتین
-    دیدمش...اما دیگه به من مربوط نبود.
-    خودتونو مقصر می دونین یا ایشونو؟
-    هیچ کدوم...عاشق شدن من که دست خودم نبود، اونم نخواست...یا چه می دونم ،نتونس روحرف خونواده ش حرف بزنه...
-    طرف چه جوری براتون پاپوش دوخت؟
-    کاری نداشت براش، عرض کردم من راننده تاکسی بودم .هربنده خدایی می تونس با یه بسته کوچیک حالا هرچیزناجور، سوار بشه و تو یک لحظه غافل بشی و اون جنسشو بچپونه تو داشبورد یا زیر صندلی...بعدم پیاده بشه و به جایی نباید بگه، زنگ بزنه...تموم...توهم اصلن حالیت نشه از کجا خوردی .
-    برا همین از شهرتون دل کندین؟
-    اول اونا جاکن شدن...من زندون بودم که خبرو شنیدم.
-    اونا؟
-    سارا و شوهرش دیگه
-    پس اسمش سارا بوده
-    شما از کجا می دونین؟
-    خودتون همین حالا گفتین جناب!
-    من؟!..من گفتم سارا؟
-    آره جناب...شما گفتین سارا...من از کجا می دونستم؟
-    خب...بعد اون دیدم اصلن نمی تونم دووم بیارم...کندم و اومدم اینجا..تهران خوبیش اینه که می تونی خودتو توش گم و گورکنی .آقا...دریاس دیگه...دریا...دریام نه سر داره نه ته...عاشق همینشم به مولا. دلت هم گرفت یه کوچه پس کوچه ای،کوچه باغی ، گله جایی پیدا می کنی و های های می زنی زیر گریه. کی به کیه آقا؟ کی می شناسدت؟ کی می پرسه عمو خرت به چند؟ جنگل مولا که می گن همین جاس آقا. همینه که هروز بیشتر ورم می کنه...ورم می کنه. کی بترکه خدا عالم...همینه که همه رو پاگیر خودش کرده خراب شده!"
-     دیگه سراغ سا را رو نگرفتین؟
-    می دونستم تهرانن...اما کجاش، نه...تازه، به من چه مربوط ؟ هرجا می خواس باشه. تنش سالم...
-    اگه ببینیش ، به جا ش میارین؟
-     چن سال پیش اتفاقی همدیگه رو دیدیم...توی مترو...درست رو به روی من نشسته بود...باورم نمی شد... خودش بود...سارا بود...اونم درب و داعون شده بود...بیشتر از من اما نه اون قدر که همدیگه رو نشناسیم...عصا دستش بود...یه پسر جوون هم کنارش نشسته بود...حتمن پسرش بود. خیلی شبیه خودش بود...اولش کلی بر و بر همدیگه رو نگاه کردیم. انگار باورمون نمی شد..پنجاه سال گذشته بود...پنجاه سال...شوخی نیست آقا. بعد من لبخند زدم. اونم لبخند زد...بعد دیدم چشماش نمدار شدن...مترو که تو ایستگاه بعدی  ایستاد، پسرش زیربغلشو گرفت و کمکش کرد از جاش بلند بشه...عصاشو داد دستش.پیاده  شدن . بی هوا ازجام کنده شدم . در مترو داشت بسته می شد که خودمو انداختم بیرون ...هنوز این جور از پا نیفتاده بودم ...عرض نکردم خدمتتون چطورشد به این روز افتادم؟...سکته آقا...سکته...چیزی که توی این سا لها مد روز شده !چی داشتم می گفتم...توی جمعیت چشم گردوندم . یه لحظه دیدمش و باز گمش کردم...ایستادم...دست هام را لوله کردم جلو دهانم و بلند داد زدم:ساراااااااا
-     یهو حس کردم همه چیز و همه کس از صدا افتاده... قطارها، مسافرها، سر جاشون میخکوب شدن و فقط صدای منه که  توی اون زیر زمین دراز و شلوغ ، توی اون دهلیزمی پیچه...پشت سر هم فریاد می زدم : ساراااااااااااااااااااااااااااااا...ساراااااااااااااااااااااااااااااا...ساراااااااااااااااااا
آقابعد یادمه داد کشیدم : سارا،اون نامرد تو رو تصرف کرد اما تصاحبت نکرد...
کجا آقا؟...چرا پاشدین؟... داستان من هنوز تموم نشده...آقا...با شمام!..بشینین لطفن...بشینین تا بقیه شو براتون بگم...آقا..!.خواهش می کنم آقا..!.التماس می کنم...آقا...آقا...!آقا....!

 

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :