داستانی از فرزانه رحمانی


داستانی از فرزانه رحمانی نویسنده : فرزانه رحمانی
تاریخ ارسال :‌ 16 مهر 89
بخش : داستان

تابلو را دريا با خودش برد

 

1

 

شايد عادت كرده‌اي به این راه كه هر روز از خانه‌ات شروع مي‌شود و مي‌رسد به ميدان‌گاهي وسط روستا. دلم مي‌خواهد روستا را در دامنه‌ي يك كوه بكشم از آنها كه تا كمر در مه فرو رفته‌اند. با اين چند خط تيره كه براي كوه مي‌كشم و سفيدي كاغذ بايد در بيايد. كلبه‌ات را در كمر‌كش كوه مي‌كشم جايي كه آمد ‌و‌ شد اهالي‌اش را نبيني . از كشيدن ديوارهاي سنگي لذت مي‌برم ، خصوصاً وقتي براي نشان دادن عمق سنگ چين‌ها ضربه‌هاي عميق و تيره مي‌زنم. بهتر است توي ديواره‌ي سنگي كلبه‌ات دوتا پنجره‌ي چوبي بكشم كه هر‌ وقت باد بوزد لق بزند و تلق‌تلق صدا كند. در شانه‌ي راست كلبه‌ات هم يك شاه بلوط مي‌كشم كه با خاكستري تيره‌اي كه به تنه‌اش مي‌دهم چيزي از جذابيتش كم نكند، به زني مي‌ماند كه اغواگرانه مردان را به خود جلب مي‌كند و طوري وانمود مي‌كند انگار آنها فريفته‌اش شده‌اند و او روحش هم خبر ندارد. بايد يك جاده‌ي خاكي هم باشد براي اينكه هر صبح بلند شوي ، پوتين‌هايت را بپوشي كلاه برك چهار‌خانه‌ات را سر بگذاري و چوب‌دستي را كه از تنه‌ي درخت غان تراشيده‌اي دست بگيري و بزني بيرون. در حاشيه‌ي راه بوته‌هاي آويشن مي‌كشم با يك خاكستري روشن كه روي تيرگي راه خودش را نشان بدهد. به اين فكر مي‌كنم بد نيست سر راهت چيزهايي بكشم تا راه خسته‌ات نكند، مثل همين رديف درخت‌هاي صنوبر يا نه اين صخره كه براي ديدن بخش نور خورده‌اش بايد قسمت‌هاي جلويي‌اش را تيره‌تر بزنم و شكاف‌هايش را سياه‌تر. چرا تعجب كردي؟ ديدن يك خانوم توي اين صبح دل‌انگيز روي اين صخره چرا بايد متعجبت كند؟! شايد يكي از اهالي‌ست كه مثل تو عادت به پياده‌روي دارد و نشسته تا كمي خستگي بگيرد؟ شايد هم مسافر است، چه اهميتي دارد، اين كوهستان ملك شخصي‌ات كه نيست. مي‌تواني كلاهت را به نشانه‌ي احترام برداري يا نه خودت را بزني به آن راه و نبيني‌اش. مي‌دانم كنجكاويت را تحريك كرده است اما بايد بگذري. كم‌كم فرشته‌اي را روي تخته‌سنگ بزرگ وسط ميدان از پشت تيرگي درخت‌هاي كاج مي‌بيني. تا‌به‌حال بايد فهميده باشي كه يكي از اهالي آن را به ياد دخترش كه دريا با خودش برده گذاشته اينجا. شايد از فروشنده‌ي همين مغازه‌ي سمت راست ميدان شنيده باشي، حتماً گفته با اينكه مي‌داند مجسمه سنگي‌ست اما مطمئن است كه بوي كاغذ كاهي مي‌دهد. از روزي كه آمده‌اي هرچه خواسته‌اي داشته از پنير‌خامه‌اي صبحانه‌ات تا ذغال طراحي براي آن خانوم، همان‌كه نشسته بود روي صخره‌ها. نگو كه نديدي‌. كاغذ‌هاي كاهي روي پايش بود و دست‌هاي كشيده و سفيدش را روي‌شان حركت مي‌داد. مي‌تواني وقتي برگشتي دقيق‌تر نگاهش كني. اصلاً برو به بهانه‌اي سر صحبت را با او باز كن. اهميت نده. اجازه بده ديگران راجع به تو فكر بد هم بكنند. از اين زاويه و با اينكه پشت به آفتاب نشسته مي‌تواني طرحي از اندامش را ببيني. به فرشته‌ي وسط ميدان مي‌ماند، اگر جلوتر بروي شايد طرح چهره‌اش را در صورتش ببيني. بهتر است غرور لعنتي‌ات را كنار بگذاري، نگو كه براي ديدن طرح‌هايش وسوسه نشده‌اي. بارها ديده‌ام كه به تابلوي توي فروشگاه چطور زل مي‌زني. با خودت است مي‌تواني مثل همين رديف درخت‌هاي صنوبر از كنارش بگذري و حتي نگاهش نكني اما باور نمي‌كنم اگر بگويي به او فكر نمي‌كني.

 

2

 

فقط اين راه برايم مانده است. از پيچ اين جاده‌ي خاكي كه مي‌گذرم تا برسم به رديف درخت‌هاي صنوبر فقط تو را مي‌بينم. شب‌هايي كه ماه كامل است راه صدايم مي‌كند. از خيلي وقت پيش اين‌طور بوده آن وقت‌ها كه تو نبودي. باد ، سر مي‌گذاشت توي خانه و صدايم مي‌كرد ، دل مي‌كندم از گرماي ملحفه و رو به راه ماه مي‌شدم . اينجا ماه هميشه كامل است و من دلتنگ. دلتنگ گرماي دستي، نوازشي، صدايي كه بخواندم. جاده‌ي خاكي را مي‌گيرم و مي‌رسم به اين صخره كه دلم مي‌خواهد ادامه‌اش دريا باشد، بنشينم رويش و كفش‌هايم را درآورم. آب از پاهايم بالا بكشد و خنكايش بدود زير پوستم و در من جان بگيرد، آن‌قدر كه كم‌كم خواب بگيردم و آب هي بالا برود ، هي پايين بيايد. نمي‌دانم از ماه آمده‌اي يا از آب، اما اينجايي درست روي اين صخره‌ي رو به دريا. شايد داري به امتداد بازوان مردي فكر مي‌كني كه ابعاد مشخصي ندارد. كافي‌ست سر برگرداني تا تمام خطوط نقاشي‌هايت بشوم . لابد تا‌به‌حال مردهاي زيادي به تو فكر كرده‌اند اما تو براي من يگانه‌اي، مثل ماهي‌اي كه از آب بيرون افتاده. دريا چيزهايي را كه مي‌برد پس نمي‌دهد. من هم تو را پس نخواهم دا د. تو با مني، اينجا، توي هر قطره‌ي ودكايم، توي ملحفه‌هايم، توي قاشق غذايم، حتي توي كف خمير‌ريش روي صورتم. نمي‌دانم تا كي مي‌توانم پنهانت كنم . اگر صاحب آن دست‌ها بودم، مي‌آفريدمت. آن وقت مالك تابلويي مي‌شدم كه هر روز طلوع آفتاب را بر اندامش مي‌ديدم، درست مثل تابلويي كه دارد گوشه‌ي فروشگاه ورودي روستا خاك مي‌خورد. بعد مي‌توانم كنارت بنشينم، با تو از جوشانده‌ي اين آويشن‌هاي چند روزه بخورم، سيگار دود كنم و برايت از بازوي خواب‌رفته‌ام بگويم كه زير سر تو بوده، از عطر تنم كه از تو به مشام مي‌رسد، از نوشته‌هايم كه فقط براي تو مي‌نويسم، از موهاي هميشه مرطوبت كه اين سطرها را خيس مي‌كند . من هر بار از تو مي‌گذرم مثل رديف درخت‌هاي صنوبر و به اين راه فكر مي‌كنم كه تو را از من مي‌گيرد. بعد به كلاه حصيري‌ات فكر مي‌كنم، به عينك آفتابي‌ات، به كاغذ‌هاي كاهي روي پايت كه دست‌هاي كشيده و سفيدت تند‌تند روي‌شان حركت مي‌كند، به اينكه كاش وقتي بر‌مي‌گردم‌ ببينمت كه آمده‌اي به كلبه‌ام . كنار اجاق خيالت مي‌كنم، بوي آويشن دم‌كرده گرفته‌اي . كنار پنجره كه چشم به راه آمدنمي. كنار در كه توي پيراهن گلدارت برايم دست تكان مي‌دهي. دلم پر از حظ مي‌شود و مي‌خواهم تمام اين كوهستان را با تو غلت بزنم. مي‌بيني، اين نوشته‌ها هم مثل من دارد توي شيشه‌ي ودكايم مي‌لرزد.

 

3

 

اهل اينجا نبود... مثل من، بعد از اين همه سال اهالي هنوز مي‌گويند اهل اينجا نيست نمي‌دانيم از كجا... مي‌گفت به خاطر بيماريش بوده كه آمده اينجا. نگفت بيماريش چه بوده اما... رفتارش عادي نبود... هر روز صبح مي‌آمد اينجا... براي خريد، توي اين يك ماهه هر روز سر يك ساعت. تازه دستم آمده بود چه چيزهايي را دوست دارد. بعضي وقت‌ها خيره مي‌شد به چيزي و نمي‌شد فهميد به چه ... به اين تابلوي... مي‌دانيد يك‌جوري بود...از كجا فهميدم؟... كافي بود به انگشتانش، بوي تند چرم پوتين‌هايش و تعداد مدادهايي كه مي‌خريد توجه كرد... پول زيادي داشت... فكر نمي‌كنيد به خاطر پول‌هايش بوده كه رفته‌ام به كلبه‌اش؟... چند روزي خبري ازش نبود، فكر كردم رفته... بايد به من مي‌گفت... نبايد مي‌گفت؟... دكترش گفته بود با يك خانوم... نبايد بگويم... اما كسي كه روابط خصوصي‌اش را... خب آدم شك مي‌كند... اين اواخر خانومي حواسش را پرت كرده بود... مي‌گفت هر روز مي‌بيندش. مي‌نشسته و نقاشي مي‌كرده... از اين تابلوهاي با ذغال، چيه اسمش؟ مثل همين تابلوي گوشه ی... مي‌گفت از وقتي ديدمش دوباره كابوس‌هايم آمده‌اند سراغم... من نمي‌دانم چه كابوسي اما بايد ردي از بيماري مثل او... به آدم‌هاي بيمار؟... كسي چه مي‌داند... همين من... شما چي فكر مي‌كنيد؟... رفتارم شايد عادي نباشد ولي سالمم... بعدش بود كه رفتم به كلبه‌اش... بايد مي‌فهميدم چطور زني توانسته اين همه روز مشغولش نگه دارد... همه چيز همان‌طور بود كه مي‌گفت... پيش‌تر هيچ‌وقت از اين راه نگذشته بودم. وقتي رسيدم پنجره‌ها باز بود و از نرمه بادي كه مي‌وزيد، تلق‌تلق صدا مي‌كرد. هميشه دلم مي‌خواست آنجا را ببينم... چيز باارزشي نداشت... باور كنيد. به چيزي دست نزدم فقط... طرح‌ها عالي بود. نوشته‌‌ها هم... هنوز فنجان روي ميز بوي آويشن مي‌داد، انگار تازه رفته باشند... فكر كردم براي يادگاري برشان دارم... فقط براي يادگاري... آنها با هم‌اند... شك ندارم... وگرنه طرح‌هاي آن خانوم...

 

هميشه به او فكر مي‌كنم. مي‌بينمش كه آمده و دارد توي شيشه‌ي فروشگاه نگاهم مي‌كند... همان‌طور است كه مي‌گفت. بايد ببينيدش به خطوط بدنش نگاه مي‌كنم... به دست‌هاي كشيده و سفيدش كه روي گل‌هاي وحشي پيراهنش مي‌كشد... انگار بخواهد خودش را بفهمد... كسي چه مي‌داند شايد دوتايي زده‌اند به دريا... درست مثل تابلو ، وقتي كه به آب دادمش... انگار دريا آماده بود تا بريزد توي چشم‌هاي... اين صخره نشان او را... دريا كه با خودش بردش آبي‌تر شد... تيره‌تر... چي؟ اين‌ دوروبرها تا كيلومترها يك بركه هم پيدا نمي‌شود؟... مي‌دانم... نمي‌دانم... من اصلاً چیزي نمي‌دانم... فقط فكر مي‌كنم.

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :