داستانی از فاطمه حیدری مراغه


داستانی از فاطمه حیدری مراغه نویسنده : فاطمه حیدری مراغه
تاریخ ارسال :‌ 28 اسفند 03
بخش : داستان


ماه رخ

 


سيني استكان ها دستش بود، به طرف بالكن دويد و براي پيدا كردن ماه چند بار دور خودش چرخيد. چشمهايش سياهي رفت؛ با دست راست ديوار سرد سيماني بالكن را گرفت. سيني در دست چپ اش لرزيد؛ احساس كرد ديوار دارد روي اش آوار مي شود. سردي سيمان كف بالكن از انگشتهاي پاهاي لخت اش بالا رفت، دويد روي تنش، رسيد به گلوش. چيزي در ته گلوش قلمبه شد و يخ كرد. آب دهانش را به سختي قورت داد. هلال ماه را از بالاي ديوار همسايه ديد. سرك كشيد و به تماشا ايستاد. با خود زير لب چيزي را زمزمه كرد. «تو ماه زيباي مني!» اين جمله را سال ها پيش از زبان خودش شنيده بود. صدايي از پشت سرش گفت «مامان سوناي يعني چي؟!» به سمت صدا برگشت. چيزي در دلش هرّي فرو ريخت. طرّه اي از موهايش روي پيشاني اش پخش و پريشان شد. طرّه ها را كنار زد و انگشت اشاره اش را به طرف ماه گرفت «يعني تو ماه كامل مني» و صدايي از پشت سرش درگوش اش آرام زمزمه كرد. «يعني شب چهارده؟!» انگشت اشاره اش را روي لبهايش عمود كرد. «هيسس! 

كيوان خوابه...!»
هر وقت ماه كامل را در آسمان مي ديد ياد سوناي مي افتاد.
هيچ وقت اين قدر دير نمي كرد، از سر كارش يك راست بر مي گشت خانه. کاری که با هزار جان کندن پیدا کرده بود. به جز روزهاي تعطيل كه اگر وقت مي كرد، گاه گداري با دوستانش بيرون قرار مي گذاشتند، چند ساعتي را در دل شهر دودزده در کافه ای، پارکی مي گذراندند و از کتابهای خوانده و مسائل روز بحث می کردند. دل ماه رخ مثل سير و سركه مي جوشيد. ديگر غرولندهاي كيوان را نمي شنيد. «شوهرشو نتونست نگه داره! اينم از وقت و بي وقت اومدن هاش...» ماه رخ چند بار شماره گرفت. «مشترك مورد نظر در دسترس نمي باشد لطفا ب...» گوشي را قطع كرد و رو به کیوان براق شد، "کدوم شوهر؟! دلش پر از سیاهی بود دختر بیچاره ام رو هم سیاه بخت کرد." به طرف بالكن برگشت. ماه از جاي خود تکان نخورده بود، اطرافش را ستاره ها پر كرده بودند. یادش نمی آمد دور بر ماه را این قدر شلوغ دیده باشد. به هال برگشت شماره ي همسایه را گرفت. صدايي از آن طرف خط چند بار سرفه كرد «ماه رخ جون خودت ميدوني بعد از 

آن اتفاق بابای كيانا...!" حرف هایش را می جوید و قورت می داد. آخرین جمله اش را بالاخره با منّ و من گفت، "مخالفه با سونای بره بیرون ميدوني كه...» نفهميد براي چه اين قدر دقيق به حرف هاي افسانه گوش كرد. كيوان داشت شلوارش را مي پوشيد و دگمه ي وسط پيرهنش افتاده بود. «تا سر خيابون برم ببينم اين دختره...» دستش را از پشت كمربند شلوارش رد كرد و كمربند را از زير تك تك پل ها رد كرد و شكم برآمده اش را جلو داد. ماه رخ به كيوان نگاه كرد، ديد لب هايش تند و تند تكان مي خورند، اما صدايي نشنيد. به اتاق سوناي برگشت، روي تخت خوابش ننشسته برخاست. انگار اولين بار بود اتاق دخترش را مي ديد. روي ديوار چند تا پوستر بازيگر، چند تایی شاعر و نویسنده كجكي به جايي نامعلوم چشم دوخته بودند. به پتوي مچاله شده ي روي تخت چنگ زد و يك مشت از پتو را به سمت صورتش برد. «مامان الكي خودتو خسته نكن، كرونا سوراخاي دماغتو كور كرده...» چشم هايش را به تمامي شلوغي هاي اتاق گرداند. كيف، كفش، مانتو، كتاب، وسايل آرايش و كمد ديواري اي كه از پُري درش نيمه باز بود. پاها و دُم «ببري» از لاي خرت و پرت هاي داخل كمد پيدا بود. 

ماه رخ آب دماغش را بالا كشيد و عكس را بيرون آورد. سوناي، ببري را مثل نوزادي كه تازه متولد شده، بغل كرده بود و دُم ببري از آغوش سوناي بيرون افتاده بود. «ردش كن بره، ميدوني كه بابات آسم داره و ...» سوناي تا از ماموريت بانك برگردد، كيوان ببری را به بهانه ي گردش بَري در پارك رهايش كرده بود به امان خدا. «مامان الكي گردن بابا ننداز، من كه ميدونم تو بابا رو پُر كردي... » و زده بود زير گريه. مامان به هفته نکشیده بود شب و روز نشسته بود پای چرخ خیاطی عروسک ببری را بهتر از واقعیش دوخته بود.
نيم ساعت انتظار در خيابان انگار هزار سال طول کشیده بود.تا  ته كوچه می رفت و برمی گشت و آخر سر فكر كرد بايد به دوست مامور امنيتي اش زنگ بزند و جريان را بگويد. به خانه برگشت و ماه رخ را ديد كه پتو را به صورتش چسبانده و بي حركت مانده. «ماهرخ؟!» ماه رخ صورت خيس اش را از پتو جدا كرد و به كيوان مات و مبهوت نگاه كرد.«ها! چيزي شده...؟! خبري نشد؟!» كيوان سرش را به چپ و راست گرداند. «ميحوام به پرويز زنگ بزنم بلكه اون تونست...!» ماهرخ با صداي آيفون در از جايش پريد.
«بله؟!»

كيوان گوشي آيفون را گرفت. صدايي نشنيد. منتظر آسانسور نماند، همه ي پله ها را دويد پایین و نفهميد ماهرخ چطور جلوتر از او، جان سرد سوناي را به آغوش کشیده است و گونه ها و موهايش را چنگ مي زند...

سرما دوباره برگشته بود در تمامي جانش لانه كرده بود. صورتش در گودی ماه فرو رفت. آهسته ماه را صدا کرد، «سوناي!» درِ بالکن به دیوار کوبیده شد. ماه رخ به سمت صدا برگشت. سياهي سایه ای در آستانه ي در نمايان شد. به سمت سياهي برگشت، ردي از خنده ي تلخ در گوشه ي لبانش ماسید و ترك خورد و تكه تكه شد. صداي سياهي آستانه ي در گفت «باز زده به سرت؟! از سرما يخ زديم! ببند اين در لعنتي رو...» سيني در دستش لرزيد، و خورده ريزه هاش همه جا پخش شد. خم شد شست پايش را با دست گرفت. «آخ...» ردي از سرخي، نخ وار در كف پايش راه افتاد و قطره قطره بر زمين چکید. خودش را در سردي كف سيماني بالكن رها كرد. زانوهايش را تا ته، توي سينه اش جمع كرد. كهكشان نگاهش رو به آسمان راه كشيد. دانه هاي اشك دويد روي گونه هايش. ستاره ها كم نور و كم نورتر شدند و انگار در دور تند، دور سرش 

چرخيدند و ماه را در نگاهش رقصاندند.
 

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :