داستانی از علی خاکزاد


داستانی از علی خاکزاد نویسنده : علی خاکزاد
تاریخ ارسال :‌ 30 مرداد 95
بخش : داستان

منطق الطیر

بار اولی که مگس قایقران را دیدم،وقتی بود که شب پیش از آن نخوابیده یا کم خوابیده بودم . حالا درست یادم نیست . همیشه بعد چنین شبی کف پاهام سرد می شود و نوک انگشت هام یخ می زند،انگار دست میت باشد . گاه وبی گاه صدای کسی توی گوش چپم می پیچد که ناله و استغاثه می کند وّ یا ندبه . گاهی هم با من حرف می زند،یا فکر می کنم روی حرفش با من است: « ای خدا!» جوری هم می گوید و صدایش خلط می گیرد که شبیه یک جور زوزه ی حیوانی می شود،یا جیغی که از ته،از آن اعماق آمده باشد و سرجا میخکوبت کند...

بی حال و بی رمق دراز کشیده بودم . سر و شانه را به بالش پای دیواره تکیه داده بودم،و قوز کرده،مثل لامی که وسط حرف بیاید،توی دفتری که روی سینه ام باز بود،می نوشتم . با خودنویس می نوشتم . یک خودنویس  قدیمی که نوکش مدت ها قبل شکسته بود،ولی من جوری با سوهان نرم بهش شکل داده بودم که شبیه درشتی شده بود و برای فارسی نوشتن مناسب بود . حروف با پهنا و قوس هاشان جلوی چشمت بودند و می توانستی سعی کنی جوری ببینی شان که تا حالا ندیده بودی،مثل نقش یا نشانه هایی که علامت چیز دیگر بودند،یک جور ثبت اندیشه با اشکال موجز و مواج،نه صداهایی که ادا می شدند. همین طور اتفاقی بند کرده بودم به آصف بن برخیا و می خواستم ببینم چه چیزی از توش درمی آید . نه اینکه بار اولم باشد،نه ،عادتم بود . اما چرا آصف بن برخیا؟ نمی دانم . انگار مرا یاد چیزی می انداخت،گفتم که نمی دانم . بالای صفحه درشت نوشتم : آصف بن برخیا وّ با یک حساب ذهنی زیرش نوشتم: 1156. چیزی که از حساب ابجد یادم بود،همین می شد . البته اگر به جای الف 121 می گذاشتی . بعد خواندم : هزار وّ صد وّپنجاه وّ شش . به جای این ارقام حروف گذاشتم،درآمد: غّن قو،نوغّق یا غّنوق . چیزی دستگیرم نشد . همین طور به این کلمه ها نگاه می کردم که صدایی توی گوش چپم پیچید و دو رقم آخر 1156 را جمع کردم،یعنی: 5+6=11 وّ نوشتم: 1111 . همین که دو یازده کنار هم دیدم منتقل شدم . کنارش نوشتم : یایا . «یا» برج دلو بود . باید عصاش را می انداختم و می شد : ی ی که همان 1010 باشد . دوباره شنیدم انگار،یا از سر غریزه که دوتا 10 را جمع کردم و نوشتم : 20 . خب،این شد یک چیزی . کاف بود . خودش گفت،یا که او هلم داد باید بشکافم و حلاجی کنم . برگشتم سر 1111 وّ نوشتم : 22 وّ بعد همین را هم به شکل 4 نوشتم . دال بود و برج اسد،برج پنجم . شنیدم و به جای 5،4 را گذاشتم توی 1156 . حالا می دانستم باید چه کنم . درآمده بود: غوقُم یا قومُغ . نوشتم :110 وّ علی آمد . 110 دوباره 20 شد و باید حلاجی می کردم . شنیدم،وّ این بار 20 را یک بار از پایین به بالا در توان یک وّ یک بار دیگر از بالا به پایین ضرب کردم و بعد باهم جمع،مجموع را هم با 20+1 ،درآمد: 61 (سا،اس) یک sبزرگ کشیدم درست مثل علامت انتگرال ،دو سرش را جوری خماندم که شبیه خرطوم شد . دو نقطه دوسویش گذاشتم که نسبت به هم بالا و پایین بودند،می شد از دو طرف ده خواند،یا هدهد،البته با یکی که خرطوم بود و اگر نقطه ها را می چسباندی بهش،های دو چشمی می شد که خط وسطش را دراز کرده و خمانده باشی . این همان پنجی بود که جاش را به چهار داده بود . دوباره شنیدم و 61 را 7 نوشتم . 7 به حسابی که پیشترها کرده بودم،همان 666 می شد که مجموع سه تا شش اش 18 درمی آید،و 18 حی بود . با تأنی یک حی درشت نوشتم پایین صفحه و نگاه کردم: مگس قایقران خمیازه کشید و تکانی خورد . با چشم های لوچ و کج و معوجش نگاهم کرد – درست مثل چیزی که یکباره به یاد بیاوری یا جوری که حتی خودت نفهمی از کجا،کسی تقلب برساند – سرم را کج گرفتم و نگاهش کردم . مگس قایقران تکانی خورد،پاهاش را توی جوهر تازه ی حی زد و پرید،نشست روی صورتم و تا بخواهم بگیرمش دوباره پریده بود . حس کردم چیزی توی تمام تنم کج می شود و حالا اگر سر راست کنم چشم هام چوله و لوچ است . اصلا صورتم یکوری است و شانه هام هم . می خواستم بگیرمش که دیدم پاهام یکوری روی زمین می آیند . مگس قایقران چرخی زد و از پنجره رفت بیرون . یک زوزه ی خلط گرفته ی حیوانی توی گوشم پیچید:« ای خدا!» لرزیدم وّ بی اراده خودنویسم را شکستم . نه،دیگر نمی خواستم به این بازی مسخره ادامه دهم . خودم را منتر یک مشت حرف و عدد کرده بودم که اختراع همان کثافت هایی بود که می خواستند یک اسم کذایی ثبت بشود و امروز من خودم را با آن دست بیاندازم . دوباره گوشم سوت کشید و چشم هام را بستم ...

کم کم عادت های تازه ای پیدا می کردم . به جای نشستن روی مبل و راحتی،دوست داشتم رو لبه ی پشتی شان دراز بکشم،یا رو پشتی صندلی ها بنشینم و بدون هیچ دردسری تعادلم را حفظ کنم . تنم به شکل غریبی نرم و انعطاف پذیر شده بود . گاهی فکر می کردم می توانم از کوچکترین دریچه ها هم مثل گربه ها عبور کنم،اما پیش نیامد،یا من امتحان نکردم . شک نداشتم چهار دست و پا نزدیک می شوم و بعد،اول سر و دست ها را می گذرانم،و بعد کمر و پاهام را که کش آمده اند می کشم آن طرف . چند باری هم هوس کردم روی دیوار بخوابم،اما نمی شد . اگر کسی می دید چه؟ توی خانه چیز دیگر بود . فقط کافی بود مادرم نباشد یا پدرم،که بعد چند وقت به فکر افتادند به زور هم شده ببرندم دکتر... همان جا بود که دوباره مگس قایقران را دیدم ... توی اتاق انتظار نشسته بودیم و پیردختر منشی که پشت لب های یکوریش سبیل نرمی تتق کشیده بود،هی با تلفن ورمی رفت،شماره ای می گرفت و بعد،محکم گوشی را می گذاشت سرجاش . کمی پوست شستش را می کند و دوباره شماره می گرفت . مگس قایقران صاف نشست کنار پدرم . بلند بود و موهای قرمزی داشت . چشم های ریز لوچش دو طرف دماغ خرطومیش دودو می زدند . جوری نگاه می کرد که نمی فهمیدی دارد به تو نگاه می کند یا بغل دستیت،خون خونش را می خورد یا از سر مهر نگاهت می کند ... صدایش را پایین آورد و دم گوش پدرم وزوز کرد . سرم را کج گرفتم... حالا او صاف و شق و رق به نظر می آمد . پدر اریب نشسته بود،ناخنش را می جوید و هی پلک می زد . گمانم راجع به شب و خوابیدن حرف می زدند یا چیزهای این دستی . پدرم جواب هایی داد و شروع کرد به گریه . اشکش اریب چکید و بعد برخاست درحالی که می لخشید از چارچوب مایل در بیرون رفت تا یک دل سیر گریه کند،حتما . مگس قایقران نگاهم کرد یا بالاخره فهمیدم دارد نگاهم می کند . توی چشم هاش زل زدم،چند پرنده توی آفتاب خواندند:« نهصد سلیمان در خاک شد تا...» خواب بود یا خاک،درست نفهمیدم . ادامه اش را هم نشنیدم . تنها چند پرنده که به گنجشک می مانستند،یا حالا فکر می کردم شبیه گنجشک هایی بودند که مدام اینجا آنجا می دیدم،این مصرع را زمزمه می کردند... می خواستم صاف بنشینم،مستقیم نگاهش کنم،اما نمی شد . انگار یکی صورتم را چرخانده بود،جوری که سر ثابت بماند اما صورت مثل یک وصله ی ناجور روش چرخیده باشد ... پدر برگشت،توی دستمالش فین پر سروصدایی کرد و بعد،به مادر اشاره زد برخیزد . مادر بدون آنکه چیزی بپرسد،رو گرفت و برخاست . من هم از پی شان،مثل توله سگی گرسنه که بابا ننه اش را گم کرده ... اینجور که بوش می آمد،قرار نبود دوایی به نافم ببندند،ولی نمی گفتند چه شده یا پدر چه شنیده که اینطوری رفتار می کنند . بی آنکه حرفی بزنند غذایم را می گذارند جلوم،آن هم توی سینی و جدا از خودشان . وّ وقتی هم شروع می کنم به رقصیدن،مثل بز اخفش نگاهم می کنند و فقط سر تکان می دهند . ذره ای هم تعجب نمی کنند چطور شده منی که تا به حال نرقصیده ام اینجوری کون وکچول می جنبانم،آن هم توی خانه ای که رقص توش حرام بود،آخر همیشه ممکن بود فردا شهید داشته باشیم یا وفات باشد . پدر با تحکم انگشت زخمی اش را توی هوا تکان می داد و می گفت : « فردا شهید داریم!» یک عمر بود منتظر کاروان شهدا بودم ولی،همیشه،از بخت خوب یا بدم،آن ها دیروز آمده بودند...

عادت کرده بودم آدم ها را جوری ببینم که انگار دارم بهشان دهن کجی می کنم و براشان شکلک درمی آورم . هرکس مرا می دید،حتما فکر می کرد حاضر نیستم حتی دود سیگارم را توی صورتش فوت کنم چه برسد به آنکه توی روش نگاه کنم و با هم حرفی بزنیم . می دانستم تصورشان همین است . ورنه چرا یکی نمی آمد بپرسد:« ابولی خرت به چند؟» حتی مادرم که سینی غذا را جلوم می گذاشت،جوری پس پسکی می رفت،انگار اگر بهم پشت کند،پاچه اش را می گیرم،هِه!

همین موقع ها بود که دوباره یک شب کم خوابیدم و بعد از ظهر،مثل لام وارونه ای زدم بیرون . دیگر برایم اهمیتی نداشت مردم چطور نگاهم می کنند،ریشخندم می کنند یا نه؟ آن ها فقط بلد بودند بگویند:« این ها همه اش توهم است» چه دلیلی وجود داشت که من یا آن ها واقعی تر از مگس قایقران باشیم؟ صرف اینکه بعد بی خوابی یا بدخوابی دیدمش؟ اصلا آن ها مرا هم موهوم می دانستند وّ هیچ وقت به حسابم نمی آوردند . من چیزی شبیه سراب بودم یا دست بالا وصله ی ناجوری که آرامش آن ها را برهم می زد . راهم را کج کردم و رفتم به آموزشگاه نقاشی استاد مانی که از دوستان قدیم بود و چند باری توی این حال و روز دیده بودمش . می دانست اگر مجبورم نکند چیزی بگویم،دمغ نمی شوم . همین که سیگاری می کشیدیم و چار کلمه حرف می زدیم،کافی بود . می پرسید:« بهتری؟» من هم چیزهایی می گفتم،همین . زیادیش زیر دل می زند،آخرش مجبور می شوی عق بزنی توی صورت کسی،گند بزنی به هیکل خودت و دیگری،وّ بعد نه تو رویت بشود توی چشم هاش نگاه کنی،نه او . دست آخر هم حس آدمی را داشته باشی که به تنهاییش تجاوز شده،یا شلوارش را توی جمع کشیده اند پایین ،هرهر و کرکر کرده اند و آنجاش را نشان هم داده اند...

در را که باز کردم،خودش نبود،همکارش اما تکیه داده بود به بخاری و جوری کجکی ایستاده بود با دختر لاغرمرده ای حرف می زد که آرام خنده ام گرفت . سرم را به نشانه ی سلام تکان دادم،دختر برنگشت . چشمم که به شلوارکتان تنگ همکاره افتاد که راء کت کلفتی از زیر خشتکش زده بود بیرون،بیشتر خنده ام گرفت . یک خنده ی جاهلانه سردادم و نگاهم کرد،سرخ شد و کجکی لبخندی زد که روی صورتش زار می زد . دختر برگشت . یک چنگه موی وزکرده اش سریده بود روی پیشانی،صورت ریزه میزه ای داشت . دستکش هایم را که درآوردم،دیدم زل زده به دست هام

« من می خوام دست شمارو ببوسم»

دوباره خنده ام گرفت . حس کردم نوک انگشت هام یخ شده و دوباره همان صدا را می شنوم . با همان سرعتی که می شنیدم،گفتم: « شما باید دختر آقای حیدری باشین،هی به ابوی می گم دخترشو بده به من،نمی ده و اونوقت اینجوری می شه »

دوباره زدم زیر خنده . همکاره با همان لبخندی که داغ خورده بود کنج لبش،گفت :« ایشون خانمِ...»

اجازه ندادم حرفش را بلغور کند

« آقای حیدری چطوره؟ هنوز مراسم دعا برگذار می کنه؟ از دراویش پذیرایی می کنه یا نه؟»

خانم حیدری لبخند زد .

« پدرم درویشه؟»

« نمی دونستی؟»

همکاره که خواسته بود توجه خانم حیدری را جلب کند،دستش را تکان داده بود و تازه دهان باز کرده بود که امانش ندادم و شروع کردم در و بی در گفتن . حالا درست یادم نیست . زمستان پارسال بود . شاید هم بی ربط نمی گفتم . خانم حیدری دوباره خواست دستم را ببوسد... لبخند همکاره کنج لبش یخ بست و ماسید . برخاستم و اریب بیرون آمدم تا توی راه پله،کنار آن پنجره ی مایل نیمه باز سیگاری بکشم . خانم حیدری گفت:« منم میام» سیگارم را لیس زدم و گیراندم .

« چی می کشی؟»

پاکتم را گرفتم جلوش .

« با اجازه»

یک نخ برداشت و مثل من لیس زد . براش گیراندم و همانجا روی راه پله نشست . توی مانتوی گل گشاد خفاشیش گم بود و کلی زلم زیمبو ازش آویزان بود،مثل کولی ها . گردن بندش یک تکه سنگ بود قد یک انگشت،وسط قابی طلایی و با نخی مثل بند عینک از گردنش آویزان بود تا روی سینه ها . نفهمیدم چه سنگی است . چندتایی هم دستبند بدلی رنگ وارنگ دست چپش بود . می گفت این را کی داده و آن را کی . گوشواره بدلیش را هم نشانم داد و چیزهایی گفت . درست یادم نیست،گفتم که یک سال پیش بود . من سرم را چرخانده بودم و به بیرون نگاه می کردم . او همان طور ورمی زد . مغازه ها یله بودند و هرلحظه انگار می خواستند دراز به دراز بیافتند روی زمین . مردم به زور و هن هن کنان خیابان را می لیسیدند و بالا می آمدند . ماشین ها قارقارکنان می سریدند و محو می شدند . وّ آن بالا،خون پریده رنگی پاشیده بود توی آسمان . همه چیز به شکل مشمئزکننده ای کسالت آور بود ... حتما چیزهای دیگری هم گفتیم،جسته گریخته یادم است،از شعر می گفت و اینکه هربار شعری می خواند که بارها خوانده،انگار دفعه ی اولش باشد،چیز تازه ای توش می بیند . بعد هم از موهاش گفت انگار،کم پشت بود یا یک جوری که پرسیدم:« سرطان داری؟»

صدای پاهایی را توی راه پله شنیدم .

« سیگارتو بده من»

ته اش بود . یکی دو پک بیشتر جانداشت . مرد خپله ای هن هن کنان بالا آمد و گذشت . رفت به طبقه ی بالاتر .

« سیگارمو بده »

دو پک کم جان زد و خواست خاموشش کند که ازش گرفتم . شعله اش را برداشتم و میان انگشت شست و اشاره ام خاموش کردم . خیره نگاهم می کرد . بعد سیگار خودم را هم همین طور خاموش کردم . چوب پنبه ها را گذاشتم توی پاکت خالی دیگری که توی جیب پالتوم بود . دیدم می لرزد .

« من ته سیگارامو می ذارم اینجا کسی نبینه»

« چرا؟»

جوابش را ندادم . رعشه ی خشکی به تنش افتاده بود . چیزی در آن بود که دوست نداشتم . پالتوم را درآوردم،انداختم روی دوشش و بعد کنارش نشستم .

« خودت چی؟»

جوابش را ندادم .

« می دونی تو دستم چی دارم ؟»

چیزی نگفتم . ولی او دستش را مشت کرده بود و جلوم تکان می داد .

« اگه گفتی...»

بی اختیار گفتم :« تو هم؟ این همه سال...»

« توی خواب؟»

« نه،از تو کشتی... یادته؟»

فکر کردم چرا این حرف را زده ام ؟

« نمی خوای اسممو بدونی؟»

دست هام را حلقه کردم دور زانوهام و به جلو خیره شدم . دوباره گفت می خواهد دستم را ببوسد . نگاهش کردم و گفتم :« منم می خوام » از دهانم پرید . حالا که فکرش را می کنم اصلا نمی فهمم چرا؟ دستم را پیش بردم و او برای آنکه بگیردش مجبور شد مشتش را باز کند،یا فرصت فکر کردن پیدا نکرد و مشتش بی اراده باز شد . با همان یک نگاه فهمیدم خودش است . ویزویزی کرد و بالای سرمان چرخ زد . حالا لب هامان به پشت دست های سردمان چسبیده بودند و از آن بالا اینطور به نظر می آمد که ما سحر و سنگ شده،روی پله های اریب،لب هامان را روی هم گذاشته ایم،مثل سواد دوتا کلمه از پشت پنجره،که توی هم رفته اند و نمی شود تمیزشان داد ...

چشم هام را بستم . صدای ندبه را شنیدم،و فهمیدم،که باز هم،باخته ام .

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :
 

ارسال شده توسط : قاسم طوبایی - آدرس اینترنتی : http://

سلام علی خاکزاد
خوبی رفیق؟
داستان خوبت را خواندم. داستان خوبی است و روایت قرص و محکمی دارد. پرش های روایی به خوبی و بدون دست انداز از پس روایت ماجرا بر می آیند.
فقط یک حرفی؟ نسل این آدمها تا کجا با ما همراه اند؟
در دنیای واقعی ، این آدم ها کجان؟
شاید ما که تجربه شان کردیم بفهمیم، اما آیا بقیه هم با ما هم تجربه اند؟
سوال احمقانه همیشگی ای هست که باز از تو میپرسم:
مخاطب این اثر کیست؟ و چه کسی چه نوع لذتی را باید از این متن ببرد.
من اینجا هستم و از آن لذت بردم.
شاید معرفی من ، خود ، جواب سوال بالا باشد... نه؟
خوشحالم که هنوز هستی .. شمالی سرکش.