داستانی از عطیه خراسانی


داستانی از عطیه خراسانی نویسنده : عطیه خراسانی
تاریخ ارسال :‌ 4 اردیبهشت 04
بخش : داستان


آواز بلبل

 

مادربزرگ رفته نشسته توی راهروی ورودی و صدای قل‌قل قلیانش بلند است. دیشب زیر گوشم گفته بود: «سه روزه چشم راستم می‌پره!» وقتی چشم راستش می‌پرد، می‌رود توی راهرو منتظر خبر خوش می‌نشیند! به پاهای لاغر و خشکش که نگاه می‌کنم، سردم می‌شود. پتو را تا گردنم بالا می‌کشم. بابابزرگ را می‌بینم. جلوی آینه دارد موهای سفیدش را شانه می‌زند. وقتهایی که قهر می‌کنند دلم نمی‌خواهد اینجا باشم. مامان اجازه نداد دیشب با بابا بروم خانه‌ی خودمان. می‌گفت: «از اینجا که زودتر می‌رسی مدرسه؟!» رویم را کرده بودم طرف دیوار! تا وقتی برایم همان پیراهن عروسی که نوار نقره‌ای دارد، نخرد باهاش حرف نمی‌زنم. اصلا شب عروسی خاله می‌روم توی حمام خانه‌ی مادربزرگ قایم می‌شوم. مادربزرگ هم دیشب به همه‌شان گفته بود می‌رود همانجا و در را روی خودش می‌بندد. خاله راضیه گریه کرده بود و به مامان گفته بود: «اینا تا عروسی رو خراب نکنن ول کن نیستن!» نفهمیده بودم منظورش کی بود! مادربزرگ تندی آمده بود توی اتاق خاله و گفته بود: «من چکار به عروسی تو دارم! فقط می‌خوام خودم برم بازار و کادو و لباس بخرم!» بعدش تکیه داده بود به در و آه کشیده بود. خاله باز زده بود زیر گریه. مامان رفته بود و سر خاله را ناز کرده بود. یک چیزی هم توی گوشش گفته بود. بعد هم به من چشم غره رفته بود که چرا ایستاده‌ام در اتاق! قبل اینکه مادربزرگ و بابابزرگ دعوایشان را شروع کنند به مامان گفته بودم باید برایم لباس عروس بخرد! دیگر آن لباسهای زشت زرد و قرمزی که خودش میدوخت را دوست نداشتم. دلم می‌خواست یکبار هم از بازار برایم لباس بخرد. سرم داد زده بود که بروم گم شوم! ولی وقتی بابا می‌خواست برود خانه خودمان، بهم اجازه نداد باهاش بروم! مجبورم کرد همه‌ی ظرفهایی که خاله مرضیه شسته بود را خشک کنم! گفته بودم که هنوز تناسب‌هایم را حل نکرده‌ام! داد زده بود که حق ندارم لینچان را نگاه کنم. خودم اصلا میخواستم دیگر لینچان را نگاه نکنم! ازش بدم آمده! هفته‌ی پیش که یکی از دوستهایش را کشته بود آنقدر ترسیده بودم که شبش کم مانده بود توی تشکم جیش کنم. خودم را تندی رسانده بودم به دستشویی. وگرنه باز مامان می‌خواست برود جلوی خاله‌ها و مادربزرگ بگوید که: «برای شاشیدن این خرس گنده چه کنم؟!» و من از خجالت مجبور می‌شدم تا وقتی برمی‌گردیم خانه‌مان سرم را پایین نگه دارم. 
بابابزرگ از جلوی مادربزرگ که رد می‌شود، دو بسته پول می‌اندازد پیش پایش و بی‌هیچ حرفی از خانه می‌رود بیرون. مادربزرگ هنوز دارد قلیان می‌کشد. مامان و خاله دارند توی آشپزخانه پچ‌پچ می‌کنند. مادربزرگ حالا پولها را زده زیر پیراهن یاسی اشکی اشکی‌اش. به من چشمک می‌زند و با اشاره چیزی می‌گوید که نمی‌فهمم چی است؟! می‌خواهم بلند شوم، بروم پیشش و بپرسم چی گفت که مامان از توی آشپزخانه می‌آید بیرون. سرم را تندی می‌برم زیر پتو. از کنارم که رد می‌شود داد می‌زند: «مگه تناسب نداشتی پاشو بنویس!» حوصله‌اش را ندارم. از لای پتو نگاه می‌کنم. می‌بینم دارند لباسهایشان را می‌پوشند. می‌خواهند زودتر بروند و لباسهایی را که خاله خوشش می‌آید انتخاب کنند و بعدش با فامیل داماد بروند دوباره همانها را پرو کنند! مامان می‌گوید با پسر عطاپوری از قبل هماهنگ کرده که چیزی بروز ندهد! 
مغازه‌ی عطاپوری خیلی قشنگ است! سه تا در دارد و پر است از لباس عروس و لباسهای زرقی برقی و جعبه‌های طلایی عروس. اما لباس اندازه من ندارد. اگر هم داشته باشد مامان هیچ‌وقت برایم نمی‌خرد. فقط می‌رود پارچه‌های زشتی از بازار سرپوش می‌خرد و باهاش پیراهن چین‌دار بی‌ریخت می‌دوزد. بعد هم هی توی عروسی بهم می‌گوید: «پاشو برقص!» وقتی هم که از جایم جنب نمی‌خورم بهم می‌گوید: «روگیر خاک بر سر!» بعدش هم تمام مدتی که توی عروسی هستیم، باهام حرف نمی‌زند. 
من خیلی قشنگ می‌رقصم. عین لیلا فروهر توی آهنگ دل ای دل می‌رقصم. مادربزرگ می‌گوید از او هم بهتر می‌رقصم! ولی با آن لباسهای زشت اصلا دلم نمی‌خواهد تو عروسی از جایم بلند شوم. مادربزرگ هم دلش نمی‌خواهد باز مامان برایش لباس سیاه توردار بدوزد. دیشب گفت که می‌خواهد برای خودش لباس بازاری بخرد. مادربزرگ دو سه روز است خیلی مشکوک شده! یعنی از همان وقتی که چشم راستش شروع کرده پریدن! یعنی از صبح می‌رود تو آفتاب گوشه‌ی حیاط می‌نشیند و قلیان می‌کشد و به باغچه خیره می‌شود. به نظرم دارد نقشه می‌کشد! من هم دارم نقشه می‌کشم! نقشه می‌کشم چطور یکی از کارتهایی که پشتش سفید است از توی اتاق بابابزرگ بردارم. می‌خواهم پشتش بنویسم: «آقای امیری و خانواده‌ی محترم!» به امیری قول داده‌ام برای عروسی خاله دعوتش می‌کنم. اگر مامان برایم لباس عروس لبه نقره‌ای را می‌خرید و امیری هم می‌آمد عروسی، حتما مثل لیلا فروهر با دل ای دل می‌رقصیدم!
دارم فکر می‌کنم که مادربزرگ پتو را از روی سرم می‌کشد. چشمهایش برق می‌زند. بهم می‌گوید بجنبم. خودش هم تندی می‌رود توی اتاقش. دنبالش که می‌روم، می‌بینم دارد لباس بیرونی می‌پوشد. با تعجب نگاهم می‌کند و می‌پرسد معطل چی هستم! می‌پرسم: «داریم کجا می‌ریم؟» می‌گوید: «بازار!» دلم تند‌ تند می‌زند وقتی بهش می‌گویم: «ولی مامان اینام رفتن بازار!» دست می‌کشد روی موهایم و می‌گوید: «از اون ورا نمی‌ریم! بجنب!» باز می‌گویم: «ولی من مشقامو ننوشتم!» می‌گوید: «مهم نیست میام با معلمت حرف می‌زنم!» لباسهایم را می‌پوسم و کیف مدرسه‌ام را برمی‌دارم و از در هال می‌زنیم بیرون. 
توی حیاط مادربزرگ بهم می‌گوید: «می‌خوام یه رازی بهت بگم؟» گوشهایم تیز می‌شوند. می‌گوید: «ولی نباید به کسی بگی!» می‌دانم همان غروب توی مدرسه به امیری می‌گویم. من همه چیزم را به امیری می‌گویم ولی او زیاد با من حرف نمی‌زند. همیشه با میترا دست تو گردن می‌اندازند و می‌روند بوفه! همه‌ی زنگهای تفریح نوشابه و پم‌پم می‌خورند. من تا بوفه باهاشان می‌روم ولی چیزی نمی‌خرم. مامان اصلا بهم پول تو جیبی نمی‌دهد. هر روز فقط نان پنیر با خودم می‌برم. بابای امیری و بابای میترا هردوتاشان مهندس هستند. روپوشهای مدرسه‌ی هردوتاشان هم بازاری است. روپوش من را مامان دوخته. دکمه‌هایم هم دایم شل می‌شوند. امیری می‌گوید همیشه توی عروسی خاله و دایی‌هایش لباس عروس می‌پوشد و کنار عروس می‌نشیند! میترا هم یک لباس عروس دارد که تویش ساتن صورتی دارد. بابایش از ماموریت برایش خریده. بابای من تا حالا ماموریت نرفته. فکر کنم فقط پولدارها ماموریت می‌روند. توی ماموریت چیزهای قشنگی می‌فروشند؛ چون همه‌ی چیزهای قشنگی که امیری و میترا دارند از ماموریت خریده شده. مادربزرگ باز ازم می‌پرسد: «قول می‌دهم به کسی چیزی نگویم؟» بهش دست علی می‌دهم که به کسی چیزی نگویم! ولی همان دم لپم را از تو می‌کشم بین دندانهایم! امیری می‌گوید اینجوری قسم آدم باطل می‌شود! امیری همه‌ی اینها را به میترا می‌گوید. گفتم که زیاد با من حرف نمی‌زند! مادربزرگ دستم را می‌کشد، می‌برد ته باغچه. کنار نخل خرما و درخت شاه‌پسند. یواش توی گوشم می‌گوید: «گوش کن!» چیزی نمی‌شنوم. شانه می‌اندازم بالا. باز خیلی یواشتر بهم می‌گوید: «گوش کن!» می‌گویم: «فقط صدای پرنده‌ست!» می‌گوید: «آره بلبله!» من به پرنده‌ی سیاه و سرخ ریزی که لای برگهای شاه‌پسند نشسته نگاه می‌کنم. مادربزرگ باز می‌گوید: «بلبله!» ظرف آبی را پایین نخل خرما می‌بینم. می‌گوید: «چند روزه اومده اینجا!» مادربزرگ برعکس دیشب و امروز صبح، دارد می‌خندد. دستم را می‌گیرد و یواش یواش مرا عقب می‌کشد. از باغچه که بیرون می‌آییم، می‌گوید: «بلبل خبر خوشه!» چشمهایش هنوز هم برق می‌زند. به چشم راستش دست می‌کشد و می‌گوید: «یه هفته است چش  راستمم می‌پره!» می‌گویم: «خب!» باز می‌خندد و می‌گوید: «یعنی داییت داره میاد!» می‌رود سمت در حیاط و باز تکرار می‌کند که: «داییت داره برمی‌گرده!» دنبالش می‌روم و می‌گویم: «کسایی که میرن زندان که نمی‌تونن بیان بیرون!» ابروهای نازکش را تو هم می‌کند و می‌گوید: «میاد وگرنه بلبل اینهمه روز تو باغچه نمی‌خوند!» لجم می‌گیرد. سر جایم می‌مانم و می‌پرسم: «الان داریم کجا می‌ریم؟!» در را باز می‌کند و می‌گوید: «می‌ریم براش کت و شلوار بخریم!» دستش را به کمرش می‌زند و می‌پرسد: «بچه‌ام تو عروسی چی بپوشه؟!» مامان بهم گفته که دایی به این زودیها برنمی‌گردد. یعنی با گریه گفته بود: «شاید دیگه هیچوقت برنگرده!» می‌خواهم برگردم و مشقهایم را بنویسم که مادربزرگ داد می‌زند: «بیا! واسه تو هم یه لباس عروس می‌خرم!» در را که پشت سرمان می‌بندیم فکر میکنم از مادربزرگ بخواهم یکی از کارتهای پشت سفید توی اتاق بابابزرگ را هم بهم بدهد تا پشتش بنویسم: «آقای امیری و خانواده‌ی محترم!» 

 

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :