داستانی از عباس محمودی

تاریخ ارسال : 2 خرداد 04
بخش : داستان
کامیلو
کسی نمی دانست که وقتی در آن بعد از ظهر گرم ؛کامیلواسپانیایی که عاشق تماشای گاوبازی بود و بعدها( مدافع انجمن ) حمایت از حیوانات شد ،چگونه در آن هوای شرجی وگرم بنارس درمیان باغ های تمبر هندی وانبه، زیر سایه بان حصیری یک جوکی پیر، مرد ؟!
به رسم هندوها نعش کامیلو را کنار رود گنگ سوزاندند.مگس ها وزوز می کردند، او راروی تختی از بامبو گذاشتند.جوکیان لنگی به دورکمر خود بسته بودند. با بدن های لاغر وپوستی که در زیر آفتاب سوزان ،قهوه ای شده بود.
نعش کامیلو را روی انبوهی ازهیزم ها خواباندند و حلقه گلی زیبا به دورگردن او انداختند و بدنش را با گل ها وگیاهان معطر،پوشاندند.
جوکیان درزیرآفتاب ، دست به دعا ایستادند تا جوکی پیری که ریشش از چانه تا کمرش می رسید با مشعلی که دردست داشت ، هیزمهارا به آتش بکشد.
کامیلو چشمهایش را در باغی باز کرد که نه شب بود و نه روز.همه گل های باغ به رنگ آبی بود مثل پرهای طوطیان. او به باغ نگاه کرد، نفسی عمیق کشید. عطر گل ها او را مست کرده بودند. فکرکرد باغ انعکاسی ازنورآسمان است و خاطره ای دور را به یاد آورد...
در یک روز آفتابی با پیراهنی سفید بر تن و شلواری مشکی به پا کنار ساحل ایستاده بود. نسیمی ملایم می وزید ،پاهای برهنه اش از آب گرم رود، خیس می شد .او ماسه های دریا و گوش ماهی های کوچک را زیر پایش احساس می کرد. امواج که به ساحل می رسید ،روی ماسه ها سر می خوردند و به شکل کف بر می گشتند.
او به دور دستها خیره شده بود ، نور آفتاب چشمانش را می زد . یک دست را سایه بان چشمهایش کرد و جوکیانی را دید که جنازه ای را بر دوش خود می بردند. آنها از میان درختان سرسبز می گذشتند و زیر لب اورادی می خواندند. از کنار معبدی بزرگ گذشتند که بر دیوارهای بلند آن ، مجسمه های سنگی از خدایان حجاری شده بود. او از فاصله ی بسیار دور آنان را می دید و صدای وردی را که می خواندند ، به وضوح می شنید و زائرانی که لحظه ای می ایستادند و دست بر پیشانی به نعش ادای احترام می کردند او تکان های مرده را روی بامبو حس می کرد که مثل تخت روان می رفت .
صدای دلنشین سیتاری را شنید و نوازنده ای دوره گرد که شالی سبز برسر داشت و با صدایی ملکوتی ترانه می خواند.
در جلوی جوکیان مردی سرخپوش با مشعلی روشن حرکت می کرد. آنها از پله های سنگی به سرعت پایین آمدند. نعش را در رود شستند و مانند کرم در پیله ؛ کفن پیچ کردند. او راروی هیزم خشک خواباندند .
کامیلو در وجودش لرزشی حس کرد. .بوی گل ها و گیاهان معطر به مشامش رسید. دود چوب و دود عود چشمانش را می سوزاند و همزمان ، اورادی می شنید!
جوکیان در زیرآفتاب ، دست به دعا ایستاده بودند ...جوکی پیری که ریشش از چانه تا کمر می رسید؛ با مشعل هیزمها را به آتش کشید .
آنها خاکسترمرده را به گنگ سپردند . کامیلو دستش را که سایه بان چشمانش کرده بود برداشت و ذرات نعش خود را در رود شناور دید. مشعلی خاموش از دور دود می کرد...
گل های باغ با صدای فرشتگان با او صحبت می کردند و فرمانی را زمزمه می کردند.
کامیلو عطر گلها را بو می کشید(...) زیبایی حیرت انگیز آنها را می دید.اما حرفهایشان را نمی فهمید. فکر کرد مخدری قوی مصرف کرده و همه این تصاویر ، توهمی بیش نیست که در خواب می بیند.
عضلات خود را سفت کرد و دوید تا به هوشیاری برسد که خود را در میدان گاوبازی دید .صدای بلند هوللی هوللی جمعیت را شنید و گاوی که به تاخت به سمت پرده ای قرمز که جلوی چشمانش گرفته بودند می دوید، اما گاو با شاخ های بلندش به سوی گاوباز هجوم برد ،کامیلو در آخرین لحظه ها عاجزانه تلاش کرد گاوباز کشته نشود. گاو وحشی ایستاد. شمشیر به شکلی غمگین در سینه اش فرو رفتو باز صدای هوللی جمعیت...گاوباز که از خوشحالی سر از پا نمی شناخت با شمشیری کوتاه در دست ، به گاو نزدیک شد یک دست به سینه تعظیمی به سمت جمعیت کرد و کلاه از سر برداشت .کلاه از میان فریاد و هورای مردم گذشت و در دستان دختری نوجوان که چشمهایش از شادی می درخشیدند جا گرفت. دختر با انگشتان ظریفش بوسه ای برای او فرستاد.
کامیلو بوسه را درهوا لمس کرد که شاخ گاو به پهلوی گاوبازفرورفت .گاو وگاوباز به زمین غلتیدند، فریاد مایوسانه از جمعیت مثل صدای هیس بلند شد.
کامیلو از خواب بیدارشد. لباسی سفید به تن داشت و عرق خنک و معطری به درشتی دانه های شبنم روی صورت و سینه اش نشسته بود . نفسی کشید و اندیشید چه دوئل احمقانه ای !
صدای لطیف فرشتگان را ازلابه لای غنچه گل ها مثل آواز پرندگان بهشتی شنید.
تو برگزیده شده ای تا در کالبدی خوشبخت زندگی کنی.
کامیلو می دانست نه خواب است و نه بیدار "در باغ آبی تا بیکران دوید..."
لینک کوتاه : |
