داستانی از شهلا شیخی
تاریخ ارسال : 7 مهر 95
بخش : داستان
قتل آنلاین
شهرزاد نویسندهی داستانهای عاشقانه است. خبرها را سرهنگ برایش میآورد. موضوعها آنقدر واقعیاند که انگار وقایع را میبیند و در بارهاشان مینویسد. او معتقد است آنها هم به نوعی داستانهای عاشقانهاند. سرهنگ به شوخی بهش میگوید آگاتا کریستی؛ به خودش هم لقب آلنپو داده است. زمانی که با هماند یکدیگر را آگا و آلن صدا میکنند؛ فقط وقتهایی خاص، اسم کوچکِ هم را میگویند که آنهم بتدریج طنیناش زیر هیاهوی نفسها کم وسرانجام محو میشود.
روزی آفتابی و گرم، سرهنگ از زنی گفت که جنازهاش پشت پاسگاه شمارهی دو پیدا شده بود. حرف که میزد شهرزاد ساکت و بدون پلکزدن، با دهانی باز به چشمهای او نگاه میکرد که صدایش هر لحظه اوج میگرفت. چیزی در عمق آنها دید که بشدت آشفته وهراسانش کرد.
سرهنگ قول داد دوباره برگردد و بیشتر برایش حرف بزند. وقتی هم میرفت، از او خواست از خانه بیرون نرود. در را هم به رویش قفل کرد. شهرزاد سرِ جایش ماند و بیآن که پلک بزند توی ذهنش دنبال دلیل نگاهِ عجیب گشت.
ماجرا از این قرار بود: جنازهی زنی حدوداً سی ساله پیدا شده. از این جور اتفاقها زیاد میافتد. شهر شلوغ شده، همه نوع آدمی توی آن ریخته؛ همه کار هم میکنند. از دویدن دنبال یک لقمه نان تا توسل به هزار ترفند برای هر کارِ دیگر. تازگیها تعداد کارگرهای میدانی بیشتر شده. دیگر از آن قیافههای سادهی روستایی کمتر دیده میشود. بعکس، بین کارگرها، مردها یا پسرهای جوان با لباسها و مدل موهای مد روز زیاد به چشم میخورد. این که شهر با آدمهای جورواجور پُر شده ذهن را میکشد سمتِ امکان ارتباط این افراد با جرم و جنایتهایی که هر روز اتفاق میافتد. بسیاری از این آدمها شناسنامه ندارند، معلوم نیست از کجا پیدایشان شده و کار و بارشان چیست. کمترکسی متوجه آنها و اعمالشان است. فقط از کنارشان که رد میشوی، طوری نگاهشان میکنی انگاروجود ندارند. هر روز هم خبر تازهای میرسد از همه جا. سالها پیش که شهر یکدست بود تعجب میکردی از اخبارِحوادث؛ از شاخه و برگهای خبر؛ از حاشیهها؛ از دوروبریهات حتا؛ اما این سالها از هیچ خبری متعجب نمیشوی. همه چیز برای تو و برای همه، حتا برای بچهها عادی شده است. جرم و جنایت از سروکول اخبار بالا میرود. و همه هم رد خبر را بین کارگرهای میدانی میگیرند و به آنها مشکوک میشوند.
سرهنگ از پشت پنجره منتظر تکرار منظرهی همیشگی است. او از یک سال پیش ریاست پاسگاه را به عهده دارد. هر صبح که پا به اتاق میگذارد به سمت پنجره میرود؛ پردهی عمودی را میزند کنار. پل سیمانی کوچکی را میبیند که کارگرهای میدانی به پایههایش تکیه دادهاند. ابتدای پل، نزدیک به پایهی اول، آخرین ایستگاه اتوبوس منطقهی استحفاظی پاسگاه شماره دو پلیس است. نگاهِ او از ایستگاه به کارگرها و بعد به پل که میرسد، برمیگردد پشت میز و روز کاریاش را شروع میکند. اهل صبحانه و چایی ساعت ده هم نیست.دو ماه و سیزده روز پیش قدوقواره و طرز راه رفتن زنی توجهاش را جلب کرد. زن هر روز رأس ساعت هفت و نیم صبح از اتوبوس پیاده میشود و برخلاف عموم نه از روی پل، در امتداد آن میگذرد. نزدیک و نزدیکتر میشود. صورتش پیدا نیست اما راه رفتنش آشناست. سرهنگ عادت کرده عبور زن را به دقت تماشا کند. کارگرها هم نگاهشان دنبال زن کشیده میشود. زن پاسگاه را دور میزند و نگاه سرهنگ را هم. بعد به ساختمانِ پشت پاسگاه میرود. سرهنگ ساختمان را میشناسد. یک بار شهرزاد را به آنجا رسانده. در یکی از طبقاتش دفتر روزنامهایست که محل رفت و آمد کسانی است که شهرزاد با بعضی از آنها آشناست. سرهنگ از آنجا خوشش نمیآید و شهرزاد هم دیگر به آنجا نمیرود.
به شهرزاد میگوید: این یکی از همه عجیبتر است؛ جنازهی زن پشت پاسگاهِ من افتاده، حتا میشود گفت جایی افتاده که قسمتی از پاسگاه محسوب میشود. فاصله قاتلها و جانیها روزبهروز با قانون کمتر میشود. لابد فکر میکنی این نزدیکی، یعنی قانون را میبینند، میترسند و از آن اطاعت میکنند!
شهرزاد همچنان ساکت است. سرهنگ بیحوصله ادامه میدهد: برعکس، جلو چشم قانون همه کار میکنند و عین خیالشان هم نیست. قتل در محدودهی من!
دو ماه و سیزده روز از دیدن زن گذشته. روز بعد پردهی عمودی را کنار میزند. نگاهاش به اتوبوس میافتد که میآید و بعد ایستگاه را ترک میکند. زن پیاده نمیشود. صدای تقهای به در میآید. پاهایی محکم به هم کوبیده میشوند و کسی میگوید: جناب سرهنگ جسد زنی پشت پاسگاه پیدا شده!
سرهنگ هول میکند؛ حتا پلک چپش هم میپرد. برمیگردد سمت صدا. ستوانسوم خبردار ایستاده. میپرسد: امروز ؟... کی هست؟
مثل همیشه تحکم ندارد؛ کمی صدایش میلرزد. ستوان دستپاچگی او را تشخیص میدهد و ناخواسته از ذهنش میگذرد: سرهنگ یکه خورد!... شوکه شد!...
منتظر آزادباش و ارائهی گزارش میماند. سرهنگ به طرف ستوان میرود: مطمئناید همین امروز مُرده؟!
در را به روی شهرزاد قفل میکند و پشت به او میگوید: خطر از همه جا میآید. زود برمیگردم. جایی نروی!
شهرزاد هنوز با چشمهایی باز، انگار سر جایش خشک شده.
سرهنگ هرچند خیالش آسوده است اما عجولانه میپرسد: گزارش بده، بگو؟
ستوان کمی خود را رها میکند. امیدوار است سرهنگ انقباض عضلاتش را ببیند. شنیدهها و مشاهداتش را شرح میدهد و اضافه میکند: برای جسد مأمور گذاشتیم. منتظر دستوریم قربان!
سرهنگ پشت میز مینشیند. ستوان خیال کرد صدای آه آمد.
: چه وقت پیدایش کردید؟
: یک ساعتی میشود قربان. افسر نگهبان گزارش را امضا کرده، منتظر اوامریم قربان!
رنگ چشمهای شهرزاد سبز است با دایرهای سیاه دور حدقهاش. با چشمهای باز و بیحالت فقط به یک نقطه خیره شده است.
سرهنگ خال روی چانهاش را میخاراند.
«: ریش به تو نمیآید بتراشش!»
جمله را خط میزند. به جایش مینویسد: «همیشه ژولیدهپولیده است. کاش ریشش را میتراشید. جواب میدهد: خالم به خون میافتد!
بهانه از این بدتر؟».
جسد زن را با آمبولانس میبرند پزشک قانونی. ستوان پروندهای در یک برگ برایش تشکیل میدهد. گزارش شده جسد زنی پشت پاسگاه شماره دو پیدا شده است.
شهرزاد از پلههای ساختمان روزنامه بالا میرود. خودش را شیرین معرفی میکند. خسرو از او خوشش میآید. قرار میگذارند هر روز در ساعاتی معین توی اتاقکی که بیشتر به انباری کوچکی میماند، مطالب انتخاب شده را ویراستاری کند.
سرهنگ بوی قورمه سبزی را به مشام میکشد. روی سر شهرزاد خم میشود: به کجا رسیدهای؟... شیرین کی به خانه برگشت؟... خسرو چطور نفهمید قفل باز شده و شیرین رفته سراغ فرهاد؟... خاک بر سرش که نمیداند او کجا میرود و چه میکند؟
زن اعتراض کرد: اووووه، چه خبر است، یکییکی!
خسرو از آن ناتوهای روزگار است اما سرهنگ هم کارکُشته است. خسرو اول خونسرد است. خال روی چانهاش را زیر انگشتِ اشاره میمالد. تقریباً توی صندلی لم میدهد: توی این دو ماه و سیزده روز فهمیدم اسمش شیرین است!
سرهنگ خالش را میخاراند: چطور بیهیچ مدرکی استخدامش کردی؟
: دلیل نمیخواهد. داستاننویس فوقالعادهای بود. من هم که سالها تجربه دارم. بوی این آدمها را از فرسنگها تشخیص میدهم آقاجان!
سرهنگ در صندلی گردانش جابهجا شد اما صندلی تکان نخورد. پرسید: توی این مدت با هم چه میکردید؟
خسرو یکه خورد: منظورتان چیست آقا؟
سرهنگ حرفش را عوض کرد. تند شد: چرا کشتیش؟
خسرو هول شد: من؟... چرا باید بکشمش؛ مگر چه کرده بود؟
خون به صورتش دوید: بازجویی میکنید یا تهمت میزنید آقا؟
سرهنگ از تب وتاب افتاد: من سرهنگم نه آقا!
فرهاد موی بلند و طلایی شیرین را میبوسد. پیش از این، تارهای مو الکتریسیته داشتند و به خال روی چانهاش میچسبیدند؛ اما حالا ساکن روی صورت شیرین را پوشاندهاند. به خیال فرهاد، شیرین خوابیده است. در را قفل میکند و سراغ دو کارگر افغانی زیر پل میرود. یکی که ریش بلندِ کثیفی دارد زل میزند به فرهاد: چه شده فرهاد خان، نمیتوانی باقی قصهات را بنویسی؟
:این زن که پشت پاسگاه پیدایش کردهاند را میشناسید؟ میدانید چه به سرش آمده؟
افغانیِ زل زده به فرهاد میپرسد: نه. به ما چه فرهاد خان؟ ما فقط کارگرهای بدبختی هستیم که منتظر لقمهای نانیم. تو را بخدا ما بدبخت بیچارهها را از قصهات بگذار کنار!
به سرهنگ هم همین را میگوید؛ اما نمیگوید فرهاد هر روز با سروروی پریشان دنبال شیرین میافتاده و برای آن که جلب توجه نکند مجبور میشده سرش را داخل سطلهای زبالهی زیر پل ببرد. افغانی فکر میکند همان داستان عشقی شیرین و فرهاد بوده که به گوشش رسیده. سرهنگ بازیشان میدهد: خودم میدیدم دنبال سرش موسموس میکردید!
: به خدا خودش میخواست در بارهی ما داستان بنویسد. ما را چه به قتل جناب سرهنگ؟ گاهی از زندگیمان میپرسید تا داستان بنویسد!
سرهنگ سراغ افغانی دیگر رفت که در چشمهایش نه ترس بود و نه دروغ؛ نوعی زجرِ غمگینانه. مردد بود از او بپرسد یا نه که افغانی به لرزه افتاد و خودش را خیس کرد. فکر کرد شاید کلیههایش عیب و ایرادی دارند!
سرهنگ خم میشود و دگمهی کامپیوتر شهرزاد را میزند. شهرزاد جای قبلی، بیحرف، به نقطهای نگاه میکند. چشمهایش بیحالت است.
: تو را به خدا فرهاد جان به دادم برس. از دستِ دیوانه بازیهای خسرو جان به لب شدم. یک وقت دیدی خودم را سربهنیست کردم. دیگر طاقت سوءظنهایش را ندارم!
فرهاد دستی به صورت خودش میکشد؛ صاف است. انگشتش که به خالِ چانه میرسد آن را میمالد: چه کاری از من ساخته است؟ باید با اخلاقش کنار بیایی. مگر نگفتی عاشقش هستی؟ یک کم سختگیری عاشقانه کسی را نکشته!
اشک در چشمهای شیرین حلقه میزند: تو چه میدانی چه میکند با این عشق. تازگیها در را به رویم قفل میکند!
: عاقبت عشقهای دیوانهوار همین است دیگر. مرا ببین چه به سرم آمده، آخر عشق تو کار دستم میدهد، میدانم!
شیرین اشک میریزد: تو قبلا ادعا میکردی عشق درمانگر است. ولی حالا از عشق میترسم. فکر نمیکردم تو هم مثل خسرو بشوی. کمکم از تو هم میترسم!
فرهاد چیزی نمیگوید. فقط به شیرین نگاه میکند و برای مژگان برگشتهاش دلش میتپد. شیرین قهوهاش را دست نخورده میگذارد و میرود. فرهاد به خودش میآید. سالهایی که با شیرین ادبیات میخواندند، داستان مینوشتند و کتاب به هم قرض میدادند، فکر میکردند عاشق هماند اما شیرین با خسرو رفت. قپههای روی شانهی خسرو درخشش بیشتری داشت.
حالا فرهاد داستانهای عاشقانه مینویسد؛ ناکامی در عشق، عشق را برایش به نمادی از حقارت بدل کرده است. در همهی داستانهایی که مینویسد شیرینِ درمانده به دنبال فرهاد سگدو میزند و نمیتواند معنای درستی از عشق داشته باشد. ناچار میرود سراغ آشپزی؛ و قصههایش را هر شب به شب بعد میکشاند.
زنش با او یکی به دو میکند: آخر او چه داشت که پایش را به زندگیمان باز کردی؟
خسرو عصبی است اما سعی میکند ذهن زنش را از شایعات پاک کند. مرتب خال چانهاش را فشار میدهد. همه جا شایعه شده خسرو و شیرین با هم سروسری داشتهاند.
: به خدا هیچ، به عشقمان قسم هیچ!
سی سال بیشتر است خسرو بار زندگی با زنش را عاشقانه به دوش میکشد؛ از گل نازکتر به او نگفته، حالا هم مدام بهش میگوید عزیزم، جانم، عمرم آرام باش!
: به چشمهایم نگاه کن!
نگاه میکند اما در چشمهای زن اثری از اعتماد گذشته نیست. به شیرین فکر میکند: شاید از قصهای بیرون پریده بود، آه به مژگان سیه کرده هزاران رخنه در دینم!
سرهنگ از کارآگاهی که مأمور پروندهی مرگ زن است میپرسد: به کجا رسیدی؟
از شهرزاد هم میپرسد: شیرین جان به کجا رسیدی؟ آخر قصهات چی شد؟ فرهاد یا خسرو؟ همه منتظر ماندهاند تا تو انتخابت را بکنی!
کاراگاه قیافهای معمولی دارد. نه کلاه شاپو و نه پالتوی بلند. پیراهنی آستین کوتاه روی شلواری طوسی رنگ پوشیده؛ عینک دودی هم ندارد. مینشیند روبهروی سرهنگ: نمیفهمم. انگار قاتل از داخل قصهها آمده. از همان قصه که شیرین و فرهاد به خسرو مربوط میشوند یا خسرو به آنها. عجیب است من از طرفداران داستانهای خسرو هستم. جالب و جذابند اما ایندفعه دیالوگها قاطیاند؛ شخصیتها پاک عقلشان را از دست دادهاند؛ معلوم نیست کی، کی را دوست دارد. قصههای عاشقانه نظم زندگی را بهم میریزند!
سرهنگ پوزخند میزند: قشنگترین داستانهای شهرزاد همینطوریاند؛ مبهم و پر از رمز و راز. اوایل میخواست بشود پلیس. زده است روی دست آگاتا کریستی. من نگذاشتم!
کاراگاه میگوید: خودتان چه قربان؟ منتظر سرِ نخید، یا مثل آلنپو گذاشتهاید آخرِ سر پلیسها قاتل را کت بسته خدمتتان بیاورند؟
خودتان چه، را دو پهلو میگوید؛ طوریکه سرهنگ به فکر فرو میرود و به چانهاش دست میکشد؛ خال، زیر انگشتش گیر میکند. به جای جواب فقط کاراگاه را نگاه میکند.
فصل بعدی روی مانیتور نیمه تمام مانده. شهرزاد همچنان ساکت است. قورمه سبزی ته گرفته. سرهنگ کمی پلو میکشد و رویش خورش میریزد. حواسش به مانیتور است؛ متوجه طعم سوختهی غذا نمیشود.
: فرهاد، آخر خسرو مرا میکشد. گفته بودم در را به رویم قفل میکند؟
فرهاد میزند زیر خنده: پس چطور اینجایی؟
: با قفلسازی دوستم. هر روز بعد از رفتن خسرو با کلیدی که برایم ساخته در را باز میکنم. سر ساعت هم برمیگردم آشپزی کنم. هر روز داستانم نیمه کاره میماند. شبها که برمیگردد صفحه به صفحه از روی مانیتور میخواندش. دو و ماه و سیزده روز است که شدهام زنی پنهانکار، دروغگو و ترسو. از خودم بدم میآید. تو بگو کدام زنی میتواند مثل پرندهها توی قفس بماند و آواز بخواند؟
فرهاد خودش را توی صندلی عقب میکشد و خال چانهاش را میخاراند: زنهای عاشق میتوانند؛ همه کار بلدند. توصیه میکنم هیچوقت قصهات را تمام نکن. بگذارش برای شب بعد و شبهای بعدتر!
شهرزاد ترسیده، خودش را شیرین معرفی میکند و وارد قصه میشود. گاهی از فرهاد و گاه از خسرو کمک میخواهد. آنها با خودشان هم مشکل دارند چه برسد حالا که حسادت و کشمکش بینشان قصه را وارونه کرده است. شهرزاد به سرهنگ نگاه میکند که حالت چشمهایش عجیب شده. از چیزی که میبیند بشدت میترسد. چشمهای سرهنگ انگار تهیاند. دست روی قلبش میگذارد. حس میکند چیزی مثل ناامیدی به سینهاش چنگ میزند. دلش از حس مبهمی که تا امروز گرمش میکرد خالی میشود. رنگش میپرد و چشمهایش شیشهای میشود مثل چشم مردهها.
دو ماه از روزی که جسد زن پشت پاسگاه افتاده بود گذشته. سرهنگ عادتش را ترک کرده. یکراست پشت میز مینشیند و دستور چای با بیسکویت میدهد. چهار ماه وسیزده روز پیش از این، جسد زنی حدوداً سی ساله با چشمهایی سبز پشت پاسگاه شماره دو پیدا شد که هنوز هویت واقعیاش معلوم نیست. علاوه بر آن پزشکی قانونی در اعلام علت مرگ تردید داشته و گزارش به احتمال ایست قلبی داده. نتیجه کالبد شکافی هم مرگ را مشکوک اعلام کرده است. در پزشکی قانونی مقنعه را از سر شیرین برمیدارند. موهای طلایی بلندش مثل آبشاری زرین به زمین میریزد. چشمهای سبزش شیشهای و بیحالت به نقطهای نامعلوم خیره است. با وجود این از ذهن پزشک میگذرد: به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم!
کاراگاه ویژهی پرونده حتم دارد شیرین جایی دیگر مرده و جنازه را پشت پاسگاه روبهروی ساختمان روزنامهای که در آن ویراستاری میکرد رها کردهاند. دلیلش را نمیتواند بیان کند. سرهنگ سه وعده غذایش را در پاسگاه صرف میکند. بعد از شام کلاهاش را روی سر میگذارد و میرود. پاییز کمکم از راه میرسد و هوا زود تاریک میشود. کارگرهای زیر پل تا غروب و تاریکی هوا به امید کار مینشینند. هر صبح سرِ ساعت هفت و نیم دو کارگر افغانی به اتوبوسی چشم میدوزند که چند ماه پیش، زنی از آن پیاده میشد. خسرو شخصیت تازهای از شیرین در قصههایش میسازد؛ زنی که همیشه تاکسی سوار میشود و از اتوبوس میترسد. حسی به زن میگوید اتوبوس او را به ایستگاه مرگ میکشاند. فرهاد خال چانهاش را میخاراند: جسد زنی پیدا شده. هویتش نامعلوم است.
روزنامه را پرت میکند و سراغ قصهاش میرود:به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم...
سنگدل از ناکامی، از مانیتور روی برمیگرداند و رخنههای قلبش را با یک فنجان قهوه پُر میکند. خسرو ریشش را تیغتراش کرده، خال روی چانهاش بیرون زده، یاد شیرین میافتد اما دلش برای زنش تنگ میشود.
پروندهی قتل جلوی سرهنگ باز است. روی آن مهر مختومه میزند. کلاهش را بر میدارد و از دفترش خارج میشود. این بار چشمهای شهرزاد به آرامی بسته میشود.
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه