داستانی از شهاب عموئیان

تاریخ ارسال : 2 خرداد 04
بخش : داستان
کلانتری
موبایلم را به سرباز تویِ کیوسک ورودی کلانتری تحویل دادم و به جایش یک تکه چوب کهنه که روی آن عدد ۱۳ نوشته شده بود، به من داد.
فاصله حدودا ۲۰ متری از کیوسک تا در اصلی ساختمان کلانتری پر بود از آدمهایی که کیپ تا کیپ در حیات جمع شده بودند. همه جور آدمی بین آنها بود.
با چند عذرخواهی بابت تنه زدن، خودم را باریک کردم و از میان همهمه جمعیت ورودی در اصلی رد شدم.
از دور احمد را دیدم که انتهای راهرو روی دو پایش نشسته است و آن دستش که دستبند نداشت را به نشانه ناراحتی روی سر کچلش گذاشته بود و معلوم بود که منتظر من است.
وقتی که وارد شدم فضای سنگین کلانتری یقهام را گرفت. وارد یک راهرو بسیار تاریک شده بودم. یک نواری از پنجرههای مستطیلی با طول زیاد و ارتفاع کم که ضلع بالای آنها به سقف راهرو چسبیده بود، تنها ورودی نور به این راهرو باریک و دراز بود.
آنقدر پنجرهها در ارتفاع بالایی نصب شده بودند که نمیدانستم چگونه آنها را باز و بسته میکنند.
از جلوی هر اتاقی در این دالان طولانی رد میشدم، سر و صداهای زیادی به گوشم میرسید. از گریه و التماس و داد و فریاد گرفته تا صدای بیسیمهایی که بیوقفه یک سری پیامهای نامفهوم میدادند. صداها اذیتم میکردند.
پاهایم را به زور دنبال خودم میکشیدم.
رنگ طوسی چرک شده دیوارها، مسافت رسیدن من به احمد را برایم درازتر کرده بود. هنوز نرسیده از زور استرس تمام بدنم از تو میلرزید.
همین که به چند قدمی احمد رسیدم، با صدای بلندی فریاد زد:"بالاخره اومدی؟"
به اجبار بغلش کردم و سرش را بوسیدم.
بوهای بدی زیر دماغم رفت. از بوی عرقِ تن سرباز کنار احمد گرفته تا بوی ماکارونی مانده که از آبدارخانه میامد. کمی از آنها فاصله گرفتم و روی نزدیکترین نیمکت نشستم.
احمد با یک نگاه مظلومانه رو به من گفت:" دیدی پسرم، حرومزاده دوباره کار دستم داد."
همیشه پسرم را که میگفت میدانستیم بعدش خواستهایی دارد.
فقط سرم را تکان دادم و قبل از اینکه جمله دیگری بگوید، رو به سرباز گفتم:" الان باس چیکار کنیم؟"
جمله ام تمام نشده بود که یک سرهنگ بلند قدی به همراه دو نفر که تقریبا دنبالش میدویدند تا بتوانند با او صحبت کنند وارد اتاق روبروی ما شد. اتاق ریاست کلانتری.
با ورود رئیس، وِلوِلهایی به راه افتاد و عده زیادی به سمت اتاق او هجوم بردند.
آرام از سرباز پرسیدم: چقدر وقت داریم؟"
سرباز بدی نبود، طفلکی جوری قیافهاش ناراحت بود که اگر لباس تنش نبود، همه فکر میکردند، احمد به او دستبند زده است. خیلی هم با ما همکاری کرده بود. تا جایی که میتوانست داشت معطل میکرد، از صبح هم اجازه صحبت کردن با موبایل را به احمد داده بود. خیلی مظلوم نگاهم کرد و با نوک انگشتانش جوری سرش را خاراند که فکر کردم دکمه حرف زدنش را آنجا کار گذاشتهاند و با صدای بسیار آرام که معلوم بود نه گفتن برایش سخت است گفت:" دیگه بیشتر از این نمیتونم لِفطِش بدم، الانم که سرهنگ اومده دیگه بهونهایی ندارم."
یکدفعه احمد وسط حرفش پرید سمت من که:" داداشمون از ۶ صبح تا حالا خیلی به من محبت داشتن"
و سریع رو به سرباز کرد و آرام گفت:" سرکار اگه سیگاری، چیزی میخوای بگم پسرم برات بگیره!"
سرباز گفت:" ممنونم حاج آقا... شما لطف کنین زودتر تکلیفتون رو مشخص کنین، دیدین که شاکیتون هم کوتاه بیا نیست پس بهتره...."
جمله آخر سرباز را نمیشنیدم. دقیقا مثل همیشه، احمد موقع نیازش، زبان تشکر کردن و عذرخواهی پیدا میکرد.
به این فکر میکردم که این چهار دفعهایی که در ۲ سال اخیر نگذاشتم به زندان بیفتد چند بارش را از من تشکر کرد.!!
کم کم از اتاق سرهنگ، آدمها یکی یکی بیرون میآمدند. اخرین نفری که خارج شد، قاسم طبری بود، که یک نگاه پیروزمندانهایی به من کرد و از کنارم رد شد. با چشم داشتم دنبالش میکردم که صدای عربده سرهنگ برق از سرم پراند.
داشت فامیلی ما را صدا میکرد.
وارد اتاقش شدم، سلام کردم. نگاهم نکرد، همانطور که داشت چیزی مینوشت ازم پرسد:" چی کارشی؟؟"
گفتم:" پسرشم".
با صدایی بلندتر از دفعه قبل فریاد کشید:" اگه میتونی رضایت بگیری که زودتر، اگرم که سند یا پول آوردین که تا قبل از ظهر باس ببرین دادگاه وگرنه آقا نیابت داره، متهم رو ببره شمال که بره زندان."
با گفتن جمله" آقا نیابت داره" ناخودآگاه پشت سرم را نگاه کردم که دیدم قاسم طبری به همراه یک نفر دیگر برگشته به اتاق، و پشت سرم ایستاده است.
تا مرا دید شروع به گریه و زاری کرد که" من رضایت نمیدم، جناب سرهنگ معطلش نکنید، ماشین بدید راه بیفتیم و برگردیم شهرمون، پدرم در اومده تا این کلاه بردار رو تهران پیدا کردم."
نگاهش کردم. سعی میکرد چشم در چشم با من نشود. سرهنگ هم که گوشش از این حرفها پربود و معلوم بود که از حضور این دو عَملی در اتاقش عصبانیست ، دوباره رو به من گفت:" چی کار میکنی آقا؟؟ علاف شما نیستیما"
و همانطور که با دستش بیرون اتاق را نشان میداد به همه ما کفت: "برید بیرون تکلیفتون رو معلوم کنید، سریعتر"
قاسم طبری همانطور که داشت بیرون میرفت، زیر لب ور میزد که " بیرون کاری نداریم، ماشین بده ببرم این بیناموسُ"
جملهاش اذیتم کرد.
برای لحظهایی خواستم همانجا درس خوبی به این معتادِ مافنگی بدهم اما جلوی خودم را گرفتم.
برگشتم که از سرهنگ چیزی بپرسم اما
سوال نپرسیده بیرون آمدم. احمد و به دنبال او سربازِ بیچاره به من نزدیک شدند. سرم پایین بود. تمام بدنم خیس عرق شده بود.
سرباز سوالِ نپرسیدهِ احمد را ، ازم پرسید:" چی شد آقا؟؟ رضایت بده هست؟؟"
سرم را به نشانه نفی تکان دادم.
احمد گفت:" نمیدونم حرومزاده، آدرس تهرانِ منو از کجا گیرآورده؟"
گفتم:" شاید به کسی دادی!؟"
"نه بابا، فقط بفهمم کدوم بیناموسی منو لو داده!"
با شنیدنِ بیناموس،یاد قاسم طبری افتادم که چند دقیقه پیش همین لفظ را بهکار برده بود.
عصبانیتم داشت بیشتر میشد. از سرباز پرسیدم:" خودش کدوم گوریه؟"
با دست به بیرون اشاره کرد.
داشتم به سمت در میرفتم که احمد گفت:" بهش بگو، یه روز میکشمش"
اصلن نگاهش هم نکردم.
رفتم از در اصلی کلانتری بیرون و وارد خیابان شدم. پیش خودم گفتم:" پیرسگ! مردن هم نمیمیره از دستش راحت شیم"
واقعا مُردنی بود. قیافهایی بسیار کریه، چروک و لاغر.
وقتی از دور خودش و همراهش مرا دیدند، با دست اشاره کردند که جلو نیا، هیچ حرفی ما نداریم. دلم میخواست حداقل بهخاطر فحشی که داده بود آدمش میکردم.
البته قاسم طبری هم حق داشت. هر ۴ دفعه قبلی، کمی پول به او داده بودیم، با کلی قول که نگران نباش و درستش میکنیم. و او هم که میدید پول مفتی برای موادش جور شده است، در همان کلانتری رضایت میداد. البته احمد آقا هیچ وقت هم چک را عوض نمیکرد، همین که در لحظه آزاد میشد خیالش جمع میشد و تمام.
خانه قاسم طبری در شمال شیرهکشخانه بود و سر همین بساط منقل و قُلقُلی هم، خانهاش را داده بود ضمانت احمد برای به قول خودش سرمایهگذاری در لوازم یدکی. احمد هم در همان عالم نئشهگی یک چک ۳برابر قیمت خانهاش به او داده بود.
این گرفتاریه ما از منقل و خماری و نشئهگی سر برآورده بود.
پدر گرامی من مثل همیشه در تجارت کم میاورد و بانک بهازای وامش خانه قاسم طبری را مصادره میکند و قاسم خان هم با چکی که داشت شروع میکند به تلکه کردن.
به هر حال این چک حالا شده بود کاسبی قاسم طبری. شغلش شده بود. هر وقت بیپول میشد میرفت کلانتری مامور میگرفت، احمد را جلب میکرد تا یک پولی از من بگیرد و بعد در همان کلانتری رضایت میداد تا بیپولی بعدی.
اما اینبار فرق داشت. اصرار داشت احمد را بیندازد زندان.
شاید چون یکسالی بود که نمیتوانست احمد را پیدا کند کینه کرده بود.
دقیقا از شروع مریضی مادرم که من آنها را تهران آوردم، دیگر طبری نتوانسته بود ردّی از احمد پیدا کند.
قبل از اینکه وارد کلانتری شوم، یک نخ سیگار روشن کردم. هنگام روشن کردن دیدم دستهایم میلرزد. پُک محکمی به سیگار زدم، صدای جیغ فیلترش در گوشم پیچید.
دود سیگار گلویم را اذیت میکرد. نصفه خاموشش کردم و وارد شدم.
مسیر حیات را سریعتر رفتم، نمیدانستم اصلن برای چه دارم عجله میکنم. وارد راهرو که شدم، صدایِ زر زِر بچهایی که از چادر سیاه مادرش آویزان شده بود حالم را خرابتر کرد.
نزدیک احمد و سرباز شدم. تا خواستم حرفی بزنم، سرباز گفت:" برید اتاق سرهنگ کارتون داره" احمد فقط نگاهم میکرد. همینکه وارد اتاق سرهنگ شدم بهم میگوید:" پسرش بودی؟؟ کجایی ۲ ساعته دنبالت میگردم؟؟""
منتظر جوابم نماند. با همان بی تفاوتی یک سری برگه داد تا امضا کنم. میدانست رضایت بگیر نیستم. داشت کارها را رتق فتق میکرد تا احمد را بفرستد شمال.
احمد که متوجه اوضاع شده بود از بیرون اتاق صدایم کرد.
"چیه بابا؟"
" تو رو ارواح مادرت یه کاری بکن!!"
حالم از قسمش بهم میخورد. انگار میدانست که دفعات قبل هم به خاطر مادرم پیگیر کارهایش بودم.
مادرم جوری احترام احمد را پیش من نگه میداشت، که من حتی در خلوت خودم هم جرئت نمیکردم پشت سر پدرم با آن همه اخلاقهای مزخرفش حرف بزنم.
بدون آنکه در چشمان احمد نگاه کنم، گفتم:" بابا، رضایت بده نیست، چقدر بهت گفتم حداقل یه صورتجلسه از پولهایی که دادیم بهش بگیر... الان همه پولش میخواد."
در جواب گفت:" به من نگاه کن" و جوری به چشمانم خیره شد که انگار جملات بعدی که میخواد بگوید را در ته مردمک چشمهایم نوشته است.
احمد میدانست دارد چه میکند.
همیشه موقع نیاز به چشمان خیره میشد.
" الان فک کن من نیاز به یه عمل جراحی فوری دارم، مثه مادرت بابا، یه کاری بکن!"
سرم را بلند نکردم.زیر لبی گفتم:" الان یه قرون ندارم بهش بدم، ببخش منو"
نمیدانم چرا ازش معذرت خواهی میکردم.
با یک غم خاصی گفت:" یعنی برم زندان؟؟ اونم الان!؟؟"
چپ چپ نگاهش کردم. دوزاریش افتاد. معلوم بود از دهنش پریده بود. با همان حال گفت:" من اون تو دووم نمیارما!! نگام کن. من دووم نمیارم"
به زمین خیره بودم. موبایل احمد هم مرتب زنگ میخورد. از جواب ندادنش فهمیدم که همان زنیکه است که احمد عاشقش شده است.
همانی که قرار بود آخر هفته عقد کنند. خجالت میکشید جلوی من با او صحبت کند.
اولین باری که این خانم دو ماه پیش، برای پرستاری از روزهای آخر مادرم، به خانه ما آمده بود، از اینکه پدرم خاطره بابای خدابیامرزش را زنده میکرد خوشحال بود و آخرین چیزی که حتی من نگرانش هم نبودم، بند تنبان شل پدرم بود.
روز خاکسپاری مادرم به خاطر دارم که به یکی از اقوام گفتم:" خوب شد قبرِ ۲طبقه گرفتیم، بابام فک نکنم یک هفته هم دووم بیاره!"
حالا به دو ماه نشده دنبال بساط عقدش هست.
همان موقع سرهنگ از اتاقش داد کشید:" اصغری.."
نمیدانم چرا همیشه اسم این سربازها اصغری یا قاسمی است!.
خندهام گرفته بود. سرهنگ گفت:" آقا رو ببر بازداشتگاه تا ماشین بیاد ببردش شمال"
همان موقع قاسم طبری از در کلانتری وارد راهرو شد. احمد ادای تُف کردن روی زمین را درآورد. از همانها که یعنی جرئت ندارم کاری کنم ولی بدون خیلی پستی.
سرهنگ برای آخرین بار رو به قاسم طبری گفت: رضایت میدی؟؟"
قاسم هم یک"نخیر جناب سرهنگ" بلندی گفت.
نخواستم دیگر آنجا بمانم. میخواستم به بهانه دستشویی بیرون بروم اما پاهایم توان نداشت. سِرّ شده بودم.حتی صدای ضجه مویههای احمد هم را نمیشنیدم. در هنگام رفتن به بازداشتگاه آخرین نگاهش را بهم کرد و با صدای لرزان گفت:" چند بار خواستم بهت بگم نشد"
گفتم:"چیو بگید بهم؟؟"
همانطور که نگاهم میکرد گفت:" ازدواجم رو؟؟ میدونم ناراحتی از این ماجرا ولی من...." گریهاش گرفت. گریهاش نمایشی نبود. چیزی در جوابش نگفتم.
با آنکه ته دلم از خراب شدن برنامه عقد آخر هفتهاش خوشحال بودم اما صدایی در سرم تکنوازیه غم بهراه انداخته بود.
از آن صداها که حرفهای خیلی تکان دهندهایی میزنند و ما وانمود میکنیم که صدای خودمان نیست.
بعد از رفتن احمد، همچنان میخکوب بودم. قاسم که از رفتن احمد به بازداشتگاه مطمئن شد، به سمت من آمد. نمیخواستم نگاهش کنم. کارش را درست انجام داده بود. همانطور که قرار گذاشته بودیم. با حالتی که معلوم بود خماری داشت به سراغش میامد گفت:" واقعا ازت ممنونم. خیالت راحت تا آخر عمرم بابات نمیفهمه تو آدرس خونه رو دادی، البته اگه آزاد بشه!"
میخواست حرفش را ادامه دهد که بی مقدمه گفتم:" فردا ماشینم میفروشم ، پولشُ بهت میدم، مابقی رو هم یه صورتجلسه میکنیم. همین فردا بیا رضایت بده"
قاسم که از تعجب دهانش باز مانده بود، گفت:" منو مسخره کردی، اگه میخواستی پول بدی که این بگیر و ببند و از شمال بیا تهرانم واسه چی بود؟؟"
بدون آنکه نگاهش کنم گفتم:" میخوای پولتو ندم!؟"
البته راست میگفت. خودم هم نمیدانستم چه بر من گذشت که همچین تصمیمی گرفتم.
قاسم همانطور که زیر لب فحش میداد، همراهش گفت: "پسر جون، ما مچل تو نیستیم، یه بار بگی بگیرش، یه بار بگی ولش کن. ما رضایت بده نیستیم. حداقل فردا نیستیم."
جملهاش تمام نشده بود، یقهاش را گرفتم و محکم به دیوار کوبیدمش، قاسم که آمده بود جدا کند، جوری هلش دادم که از پشت به زمین افتاد.
دورمان شلوغ شد. سربازها جدایمان کردند. ان دو که میخواستند از من شکایت کنند سریع به توی ساختمان رفتند. بلند، جوریکه صدایم را بشنود فریاد زدم:" جواب اون فحشی که دادی رو به موقع میدم مرتیکه عملی"
سربازی که احمد را به بازداشتگاه برده بود، سریع مرا از جمعیت جدا کرد و به سمت بیرون برد.
" بدو برو آقا.. سریع تا نیومدن برو"
کمی که دویدم سرم را برگرداندم و گفتم" به بابام بگو فردا میارمش بیرون" و سری به نشانه تشکر تکان دادم. با همه ماجراهایی که پیشآمده بود دلم برای احمد میسوخت. اما نمیدانم چرا
ته دلم دوست داشتم احمد بفهمد که من آدرسش رو به این قاسم داده بودم.
لینک کوتاه : |
