داستانی از شهاب عموئیان


داستانی از شهاب عموئیان نویسنده : شهاب عموئیان
تاریخ ارسال :‌ 28 اسفند 03
بخش : داستان

 

فیزیک-۴واحدی

 


مثل همیشه توی شلوغی بچه‌ها و کارمندان دانشگاه دنبال تو میگردم. کم‌کم از آمدنت دارم ناامید می‌شوم. بدم هم نمی‌آید که نیایی. ازت خجالت میکشم. به هرحال آبروی تو هم در دانشگاه رفته است و این اتفاقی بود که از آن می‌ترسیدی.  
            ای کاش مرا سوار ماشینت نمیکردی.

من آدم خرافاتی هستم.پس ببین زمانی که فهمیدم تاریخ تولدمان فقط در سال متفاوت است و چهار رقم آخر کد استادی‌ات با شماره شناسنامه من یکی‌است، چه حالی پیدا کردم. وقتی بهت گفتم که "استاد این اتفاقات فقط نمیتواند تصادف اعداد باشه‌ها" یادت هست بهم چه گفتی؟
قطعا نه.....چون این من هستم که تک تک کلمات و ریز ریز رفتارهایمان را از حفظم.
مثلا این که مطمئنم تو هیچ وقت نمیتوانی ماشینت را در جادارترین حالت هم صاف پارک کنی.
یا اینکه در شلوغی و ترافیک که هول میشوی، همیشه اول صدای پخش ماشینت را کم میکنی.
عاشق جوراب‌های رنگی ساق کوتاه هستی. عطر ایو سنت لورن ۱۰۰ میلی میزنی و جزو دسته آدمهایی هستی که عادت دارند برای هدایت به یک مسیر پیاده‌روی یا تعارف به یک ورودی، دستشان را آرام روی پشت بغل دستی میگذارند. تو به چادری بودنت هم افتخار میکنی.

ای کاش مرا سوار ماشینت نمیکردی.
ای کاش قرارمان را کنسل میکردی.

نمیدانم چرا کم‌کم در وجودم احساس ترس میکنم. صدای ضجه‌ها و گریه‌های مادرم و حضور تمامی بچه‌های دانشگاه برایم رعب‌آور شده است. چشمانم را تنگ میکنم تا به سختی بتوانم از این پوششی که روی صورتم افتاده، بیرون را ببینم. اما باز هم خبری از تو نیست.
هیچ وقت نشد به تو بگویم از چه زمانی عاشقت شدم. اینکه بگویم با همان نگاه اول عشقت به دلم افتاد حرف مفت است. اگرچه همه ما، بعضی‌ها را فقط به خاطر قیافه‌شان بیشتر دوست داریم و این هم به نظر من از نامردی روزگار است، اما در مورد تو و من صدق نمیکند.
تو قیافه دلبرانه‌ایی نداری، حجاب و رعایت پروتکل‌ها و حراست دانشگاه هم به اندازه کافی دست و پایت را برای نشان‌دادن زنانگی‌ات بسته است.
پس بدان وقتی که میگویم من عشق در نگاه اول به تو نداشتم دروغ نمیگویم.

ای‌کاش مرا سوار ماشینت نمیکردی.
ای‌کاش قرارمان را کنسل میکردی.
ایکاش نمیخواستی دو نفره باشیم.

جالب است، من جلسه چهارم که پای تخته خواستی فرمول <<جا‌بجایی>> از سرفصل سینماتیک را اثبات کنی عاشقت شدم. زمانی که بعد از یک تخته کامل پر کردن از انواع و اقسام نمودارهای مکان-زمان و فرمولهای مقدماتی، متاسفانه انتهای کار:

X(جابجایی)= V(سرعت)×t(زمان)

نشد و یک عدد ۲ اضافه و نحس جلوی معادله‌ات سربرآورد و تمام قوانین فیزیک را با گُه یکی کرد.
کل کلاس خندید و تو با آن چهره شرم‌زده دنبال منبع این ۲نحس بودی و به نتیجه نمی‌رسیدی.
شاید برای اولین بار بود که در فیزیک جهان، بازای یک سرعت ثابت، در یک زمان ثابت، ما ۲برابر، طی مسیر میکردیم. یعنی انگار طبق فرمول جدید تو رسیدنمان به یک نقطه نصف زمانِ فعلی میشد‌.
من نتیجه تو را دوست داشتم. برای من این فرمولِ فیزیکِ جدیدِ تو، این حکم را  میداد که زودتر می‌توانستم به تو برسم و با تو باشم. ایکاش همین را حداقل در جهان فیزیک خومان اثبات میکردی.
آنروز سر کلاس از همهمه و خنده بچه‌ها گریه‌ات گرفت. خیره به تخته کلاس بودی و خیلی آرام اشک میریختی. اشک‌هایت بیشتر از لبخندت تو را خواستنی کرده بود.
وقتی در همان لحظه کریم‌پور بیشعور، فریاد زد:" استاد خوبه گفتین فرمول دبیرستانه!، وگرنه فک کنم بجای ۲، یه ۸ پشت معادله میومد."
دیگر به هق‌هق افتادی و کلاس را ترک کردی.
من آن‌لحظه عاشق تو شدم.
وقتی بعد از دو جلسه به کلاس برگشتی، میخواستی سیاست بیشتری داشته باشی. خیلی جدی‌تر و مصمم‌تر از قبل بودی و چقدر هم بهت می‌آمد‌.
از آنروز به بعد فیزیک ۴واحدی برایم شیرین‌ترین ساعات دانشگاه بود.

زودتر از همه به کلاس می‌آمدم و دیرتر از همه پشت‌بندِ رفتن تو، کلاس را ترک میکردم. همیشه در همه جا نزدیک به تو می‌ایستادم، که اصلا هم تصادفی نبود. شش ددانگ حواسم به تو بود. حتی می‌دانستم چند تا چادر داری.
کم‌کم تعدادی از بچه‌های دانشگاه یک چیزهایی بو برده بودند. اما مهم نبود. هرچه میگذشت برایم جذاب‌تر میشدی.
یک‌بار وقتی از نگاه‌های خیره من سر کلاس کلافه شدی، یادت هست چه گفتی؟؟
"آقای محترم،شما سوالی دارین اینجوری نگاه میکنین؟؟"
و من هم در جواب گفتم:"بله استاد، بعد از کلاس ازتون می‌پرسم"
" خب الان بگین"
و من که دست و پایم را گم کرده بودم، با قورت دادن یک آب‌دهان بزرگ آرام گفتم:" آخه خصوصیه"
و تقریبا کل کلاس از خنده ترکید.

ای کاش مرا سوار ماشینت نمیکردی.
ای‌کاش قرارمان را کنسل میکردی.
ای‌کاش نمیخواستی دو نفره باشیم.
ای‌کاش هوس بستنی نکرده بودی.

جایم سرد شده است. تنگ است و نمور. هنوز هم نمیبینمت. به دیدن هر روزت عادت کرده‌ام. میدانی یکی از مهم‌ترین دلایلی که خیلی از منشی‌ها با رییس‌شان و یا خیلی از بازیگرها باهم ازدواج میکنند این است که هر روز هم را زیاد میبینند. وقتی نمیبینمت مضطرب میشوم. ترس از دست دادنا تمام وجودم را در خودش میگیرد.
فکر کنم باید از کریم‌پور که بالای سرم ایستاده است و مات و غمناک به من چشم دوخته، سراغت را بگیرم. همیشه آمار رفت و آمد هایت را کریم‌پور بهم میداد. حتی آدرس محل زندگی‌ات را هم او درآورده بود‌.
وای که چه محرم خوبی بود. روزی که اولین بار مرا در محله خودتان دیدی. من و کریم‌پور سر کوچه شما ایستاده بودیم، که تو و خواهرت آمدین دسته‌ها را تماشا کنید. تعجب و خشم از چهره‌ات میبارید. باورت نمیشد که پایم به اینجا هم برسد. آنقدر عصبانی بودی که کریم‌پور گفت:" راحت شدی، همینو میخواستی؟پاس کردن فیزیک و تو خواب ببینی!!"
و من که خیره به تو بودم با خنده گفتم:" من از خدامه پاس نکنم"
کریم‌پور که کلافه شده بود، با دستش به شانه من زد. وقتی برگشتم، آرام گفت:" ببین اگه نمیخواستی باش صحبت کنی، غلط کردی ۴ساعته من و اینجا کاشتی، مُردم اینقدر از این استکان دهنیا چایی خوردم"
تا آمدم جوابش را بدهم، دیدم با دهن باز به من می‌گوید:" فک کنم داره تورو صدا میکنه‌آ! نگا کن"
و از اینجا بود که پرده اول نمایشنامه ما آغاز شد. میگویم نمایشنامه چون کل مکالماتمان را مثل نمایشنامه برای خودم نوشتم و اگر الان حوصله داری برایت تعریف میکنم.
وقتی که مطمئن شدم مرا صدا میکنی. سریع پیشت آمدم و تو با خواهرت که معلوم بود از قصد میخواهی شاهد باشد شروع کردی.

استاد: آقای محترم! معنی این کاراتون چیه؟؟

دانشجو: میشه خصوصی حرف بزنیم؟

استاد: نخیر! من بهتون بگم، ماجرا رو به حراست عنوان میکنما.. دست از این کاراتون بردارین

دانشجو: من بهتون علاقه‌مندم

استاد با کمی مکث: منظورتون رو نمیفهمم

دانشجو: من شما رو دوست دارم. میخوام باهاتون باشم. هیچی واسم مهم نیست، حتی حراست و دانشگاه

استاد: ولی برای من مهمه! پسرجون میدونی چندسال ازم کوچیکتری!؟

دانشجو: از دید من اهمیتی نداره

استاد: ببین فک نکن میتونی هر غلطی بکنیا.. دفعه آخرت باشه که پاپی‌ام میشی

دانشجو: هرچی بگین و هرکار بکنین من باید با شما باشم. من مثل انرژی هستم، از بین نمیرم، فقط از حالتی به حالت دیگه تبدیل میشم. فیزیک که بلدین!؟؟

و همزمان تو و خواهرت خندیدید و در حالتی که سرت را تکان میدادی رفتی.
چقدر آن چند لحظه صحبتمان را دوست دارم. از اینکه کنارت بودم حس میکردم از همیشه جذاب‌ترم.
دقت کرده‌ایی در خیابان یا شلوغی‌ها بعضی پسرها دستشان را دور گردن پارتنرشان می‌اندازند. انگار یک جوری به بقیه میخواهند اعلام کنند شبیه مردهایی شده‌اند که همه چیز دارند. البته به نظر من خیلی از آنها میخواهند به بقیه دخترها بگویند:" ببینید چه دختر خوشگل و جذابی تور کردم، شما ها هم اگه بخواین میتونید با من باشید"
اما من آن شب همان چند لحظه، با انکه دستم را هم دور گردنت نینداختم، احساس میکردم خوشبخترینم و میخواستم این را فریاد بزنم.

ای کاش مرا سوار ماشینت نمیکردی.
ای کاش قرارمان را کنسل میکردی.
ای‌کاش نمیخواستی دو نفره باشیم.
ای کاش هوس بستنی نکرده بودی.
ای کاش دستت را نگرفته بودم که ببوسم.

دقیقا از همان شب نمایشنامه پیامهای من شروع شد. مطمئنم با آنکه اوائل جواب نمی‌دادی اما همه را می‌خواندی و گاهی وقت‌ها لبخندی هم میزدی.
ما هیچ جوره باهم جور نبودیم اما من همه جوره دوستت داشتم.
من عاشق بودم. عشق آدمیزادی! عاشق انسان! عاشق تو!
اینجا به نظرت کمی عمیق نیست!؟ شک ندارم که مادرم نمیگذارد در این جای ترسناک بمانم.

ای کاش مرا سوار ماشینت نمی‌کردی.
ای کاش قرارمان را کنسل می‌کردی.
ای کاش نمیخواستی دو نفره باشیم.
ای کاش هوس بستنی نکرده بودی.
ای کاش دستت را نگرفته بودم که ببوسم.
ایکاش زیر آن کامیون بزرگ نمیرفتیم.

وای که چقدر گریه می‌کنی جذاب می‌شوی. مثل همیشه با تاخیر سر قرار آمدی. انگار دیگر از حراستی‌های دانشگاه نمی‌ترسی یا شاید نمی‌دانستی همه و همه اینجا تشریف دارند.
این پایین سکوت وحشتناکی دارد. از آن جنس سکوتها که با صدای یک بوسه خفیف هم میشکند.
من خوشحالم که مُردم. دیدن تو روی ویلچر تا آخر عمر برایم قابل تحمل نبود.
کم‌کم تاریکی را کامل حس می‌کنم.
می‌دانستی از تاریکی نمیترسم.؟
با وجود همه ایکاش‌هایم، ایکاش فقط و فقط یکبار تو را در آغوش می‌گرفتم.

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :