داستانی از سعید طباطبایی | |
نویسنده : سعید طباطبایی تاریخ ارسال : 16 مهر 89 بخش : |
ضرورت
خودکار را در فاصلهای از کاغذ نگه داشتهام مگر که چیزی از شریانهای مغزم عبور کند. نوشتن اصلا ساده نیست. به خصوص وقتی بخواهی برای یک غریبه که چندان هم نمیشناسیش از مکنونات قلبیات که درباره آنها هم زیاد نمیدانی بنویسی. قلم را با فاصله از کاغذ نگه میداری و صبر میکنی تا همهمه و سروصدای بیرون، ذهنت را شکل دهد. به صدای دختری گوش میدهی که با صدای بلند در بالکن آپارتمانش با تلفن صحبت میکند. بعد صدای جیغهای کوتاه کودکی را از پارکینگ میشنوی و صدای روشن شدن یک ماشین. صدای تلویزیونها همهمه عجیبی به راه انداخته است. نمیدانی صدای تلویزیون همسایه بغلی است یا تلویزیون همسایه بالایی. پنجره را میبندی. این همه صدا تو را از فکرهایت دور میکند. دمر روی تخت میافتی و میلههای سرد تخت را میگیری. نوشتن همیشه دشوار بوده است و به سقف نگاه کردن آسان. اما این سقف هیچ خطی ندارد که نگاه تو را جلب کند و تو تعقیبش کنی. حتا نشانی از تیرآهن در سقف نمیبینی. سقفهای بیشماری را دیدهای که تیرآهنها چون سایهای از پشت گچها و رنگها نمایانند و میتوان تیرآهن را تا محل اتصالش به اسکلت فلزی ساختمان تعقیب کرد... باید نامه را از جای دیگری شروع میکردی. مثلا با یک جمله ساختگی که میشد به یک فیلسوف منتسبش کرد یا با قطعهای از یک رمان... بر میخیزم و کاغذ و قلم را از روی میز تحریر مجاور تخت بر میدارم. سری هم به کتابخانه میزنم و اتفاقی کتابی را از لای کتابها بیرون میکشم تا نقش زیر دستی را ایفا کند. دوباره روی تخت دراز میکشم. به شکم میخوابم. عنوان کتاب توجهام را جلب میکند. «آنتونیو در شب تابستانی». کتاب را ورق میزنم. یک رمان کسل کننده از یک نویسنده ناشناس خارجی با ترجمهای دست و پا شکسته. اما در هر صورت میتوانی کتاب را ورق بزنی. جملاتی را انتخاب کنی و بخوانی و این ذهنت را متمرکز خواهد کرد. کتاب را ورق میزنی. داستان عاشقانهای است. درباره مردی است که عاشق تخیل خودش میشود. زنی را تصور میکند و بعد به این زن عشق میورزد. حکایت در هم پیچی است که بیخود کش میآید. صحنههای خودارضایی مرد، تصور زن و تصویرهایی از شب تابستان، پنجرهای که گشوده است و پشههایی که سراسر داستان را پوشاندهاند. کتاب را میبندم و پرتش میکنم روی زمین، کنار کتابخانه. کاغذ و خودکار را هم روی میز میاندازم. همهمه را پشت پنجره مدفون کردهام. صداها چون وزوزی ناشنیدنی و دوردست از پنجره میگذرند و با صدای تیک تاک ساعت دیواری قاطی میشوند. ساعت یازده شده است. به دختر همسایه فکر میکنم که با تلفن روی بالکن آپارتمان روبهرویی حرف میزند و حتما مدام دستش را روی کمر شلوارکش جابهجا میکند. پرده حریر سبز رنگ اتاق مانع دیدن بیرون است و مانع دیده شدن از بیرون. فقط چیزی محو و شبحگون در آن سوی پرده دیده میشود. دوباره پشت میز مینشینم اما انگار نگه داشتن خودکار در فاصله مشخصی از کاغذ بیفایده است. سعی میکنم چیزهایی بنویسم. شروع میکنم به نوشتن. تصمیم میگیرم کوتاه بنویسم و از حاشیهروی بپرهیزم. درباره این که آدم عجیبی است مینویسم و این که میخواهم بدانم چرا این قدر مرا میپاید... و بعد به طرز سادهلوحانهای شرح میدهم که اصلا من یک آدم معمولی و یک کارمند حقوقبگیر ساده بیش نیستم. این بخش از نامه را کش میدهم و چند بار به شکلهای گوناگون به این نکته تاکید میکنم. اما به این که از تحت نظر بودن میترسم اشارهای نمیکنم. هیچ اشارهای به ترسناکی چشمهایی که مرا مدام میپاید نمیکنم و به این که ترس در جانم خانه کرده است. چند خط دیگر درباره شخصیت ساده و گوشهگیر خودم مینویسم و نامه را به پایان میبرم. نوشتن نامه تمام میشود اما حال خواندن دوبارهاش را ندارم. امیدوارم هیچ نشانی از ترس در نامه نباشد. نامه را توی کشو میگذارم و کتاب را از روی زمین برمیدارم و توی کتابخانه جا میدهم. هر چند احتمالا هیچ وقت نامه را به مخاطبش تحویل نخواهم داد... ترجیح میدهم بدنم را زیر آب سرد بگیرم و دیگر به این موضوع فکر نکنم. مثلا به دختر همسایه فکر میکنم که روی بالکن ایستاده است و هم چنان با تلفن صحبت میکند. لباسهایم را در میآورم و برهنه از جلوی آینه میگذرم. برهنگی متعجبم میکند. اما حال ایستادن جلوی آینه و دقیق شدن در اندامم را ندارم. آب سرد روی تنم میریزد. کرختی خوشایندی را احساس میکنم. زیر ریزش آب میمانم و نگاهم در کاشیهای سفید و گلهای سبز کاشیهای حمام خیره میماند. بیآنکه به چیزی غیر از خنکای آب فکر کنم دقایقی میگذرد. بعد شیر آب را میبندم و همان طور خیس و برهنه از حمام بیرون میآیم.
حالا بهتر است جلوی آینه قدی بایستی و به اندامت نگاه کنی. یا لامپ را خاموش کنی و روی تختخواب با بدن خیس دراز بکشی. اما ترجیح میدهم قبل از هر کاری نامه را پاره کنم. بعدا سعی خواهم کرد نامه دیگری بنویسم. دراز میکشم و به بیرون از پنجره نگاه میکنم. بیرون تاریک است. چراغها را خاموش کردهاند، صداها نیز خوابیده، حالا فقط طنین گنگ صدای دختری شنیده میشود که در یکی از اتاقهای آپارتمان روبهرویی با تلفن صحبت میکند. از روی تخت بلند میشوم و پنجره را باز میکنم و خنکای هوا را که به تن لختم میخورد حس میکنم. به طنین گنگ صدا گوش میدهم که در سکوت ملایم شب به سختی قابل درک است. به پنجرهها که خاموشاند و سوسوی نور چراغخوابها که چون ستارگانی قرمز رنگ از پشت پنجره اتاق خوابها به نظر میآیند نگاه میکنم و باز سنگینی آن نگاه را روی تنم احساس میکنم. سنگینی نگاهی که روی تن برهنهام میلغزد و ترسی که در درونم رشد میکند. حالا است که میفهمم نوشتن آن نامه چقدر ضرورت دارد.
مهر 1383