داستانی از زینب گشتیل


داستانی از زینب گشتیل نویسنده : زینب گشتیل
تاریخ ارسال :‌ 29 تیر 95
بخش : داستان

قرین گل  

                                                       
گل که بین دستهاش بالا و پایین می شد و گردن می گرفت،دست فرو می کرد داخل آن. با کم و زیاد کردن  قطر و پهناش،دیواره کوزه نازک می شد یا ضخیم. کمال دانه های درشت عرق را گاه با پشت آستین، از پیشانی می گرفت.
صبح میلش نمی کشید به نان و پنیر. دل خالی زد بیرون. جمعیتی از زن و مرد، دم مغازه ای با سطل و کیسه ایستاده بودند به صفی که سر و تهش معلوم نبود. دو نفر کنار جوی آب ایستاده، یکیشان دسته کوپن تو دستش را ورق می زد و دیگری کنار گوشش تکرار می کرد"117"

از پشت دیوار سپاه انداخت سمت خانه کمال و آپارتمان نیمه کاره ای که مثل علف هرز قد می کشید. خوبی خانه کمال این بود که از دو نبش آزاد و از پی و بنا محکم بود و این را تنه و دیوار خانه و اتاقها نشان می داد.شهربان تو کوچه، روی سکویی سنگی نشسته بود کنار زنانهای کوچه، قلیان می کشید. عطیه را که دید، پک عمیقی زد و بلند شد، همراه او به خانه رفت. نسبت به روزهای اول که مدام سرک می کشید تو کارگاه. اما حالا بیشتر سرش گرم کار خودش بود. شهربان لرزش قلم مو را که تو دست عطیه دید، سینی چای و نان گرده آورد براشان تو کارگاه و عطیه کنار کمال به یاد تبدون های شیرمال مادرش جویده،نجویده با بغض می فرستاد ته گلو.

همان روز اول که پا گذاشت آنجا او را شناخت، نزدیک بود چشمهاش به سیاهی برود.چه به سر چشمهای کمال آمده بود؟ انگار محکوم بود به ندیدینش. حتی حالا که روبروی او ایستاده بود. پشیمان شد از آمدنش، اما چاره چه بود. بعداز آنهمه اصرار به شاگرد کمال. حالا که کمال راضی شده بود چه بهانه ای داشت برای نرفتن. ته دلش هم انگار کسی می گفت که بماند.

اما چرا کمال؟ به گمانش نامزدش هم مثل خود او، اسم و فامیلی اش را عوض کرده بود.
آنروز وقتی همراه پسرک  به خانه ی آنها رسید. کنار دیوار موتور گازی گل آلودی روی جک بود. مردی جوان بسته های نایلونی گل را روی سکوی داخل حیاط  می گذاشت. زن چند اسکناس از جیب پیراهن بلند خود درآورد، داد به او. پسرک خزید داخل حیاط. جوان کلاه حصیری اش را جا به جا کرد روی سر و برگشت سمت در، نیم نگاهی به پسرک و بعد سرتا پای عطیه انداخت. نگاه جوان تا موتور گازی را از جک آزاد کند و بعد روشن، هنوز با عطیه بود.
شهربان با پیراهن کمر کشی و شلوار دمپا گشاد ایستاده بود تو حیاط. بال شیله اش را گرفته، خاکش را تکاند. چشمانش را تنگ کرد:" بفرما دخترم! خوش اومدی!"
او را شب نامزدی دیده بود. اسمش شهربانو بود صداش می زدند شهربان. چهره اش خیلی تغییر نکرده بود فقط استخوانی تر و جثه اش کمی جمعتر و کوچکتر شده بود. چه به سر پدرو مادر کمال آمده بود که حالا کمال با شهربان زندگی می کرد و صداش می زد ننه. یعنی آه او و خانواده اش گرفته بودشان؟!
بادش امد که او آنروزها حسابی تیغ می انداخت به سر و صورت و عطیه درست روز آخر که می رفت جبهه، از او خواسته بود با ریش و سبیل برگردد. همیشه از خودش می پرسید نکند او را آنطور نشناسد، اما حالا شناخته بود. آنهم پشت انبوهی از موهای جوگندمی.
جیغ مستانه گنجشکها از شاخه های سبز سدر به طرف دیوار، در اوج و فرود بود.

زن بسته ای گل برداشت. عطیه به اصرار پشت سر او راه افتاد. دو گیس به هم بافته ی حنایی رنگ شهربان از زیر شیله، لمبر می انداخت روی کمرش.
سایه ی کج ناودان وملافه ی سفید و چرک مرده ی روی پله چوبی افتاده بود پای دیوار. سه چهار پله سیمانی انبار را پایین آمد. شوره از ديوار تا کف پله ها می رسید. قدم که برمیداشت زبری نمک را حس می کرد زیر کفش.
بسته ها را یکی دوتا بردند تو انبار و داخل قوطی حلبی بزرگ، گوشه انبار چیدند روی هم. چند تکه گل خشک شده چسبیده بود به لبه قوطی. زن بسته آخر را به عطیه داد:" بی زحمت، اینو هم بذار تو کارگاه، امروز کمال میگفت تموم شده گل!! "
عطیه بسته را گذاشت روی میز سفال کنار پنجره. جا خورد، کسی چمباتمه زده بود زیر میز. عقب عقب رفت. خوب که نگاه کرد، پسر را دید.
کمال خاموش ايستاده بود نزدیک در، از جا کنده شد. یک راست آمد سمت آنها و تا عطیه خود را از سر راهش کنار بکشد. صدای تقه ی عصایش بر میز بلند شد:" تا کی میخای چندک بزنی اون زیر؟ پاهات خشک نشد؟!"
عطیه باریک شد و از کنار کمال گذشت. لباس و حتی نفسش بوی خاک نم زده و گل می داد. آن وقتها هربار بعد از رفتن او، بوی عطرش تا چند روز می ماند تو اتاق نشیمن و حیاطشان.
پسر با لبی لرزان خزید بیرون:" میخاستم ببینم، ئی خانوم چطور نقاشی می کنه، یاد بگیرم؛ رو کوزه ها، طرح بزنم! بخدا تو دست و پات نمی چرخم استاد!!" عطیه از کمال خواست روزهایی که می آید پسر هم باشد.
 
با اینکه چند شبی می شد دیگر ازصدای جیرجیر سیم و فنرهای تخت بالا سرش خبری نبود. اما هنوز تو سرش صدای دنگ و دنگ می پیچید و چند تار موی خیس چسبیده بود به آن.با چشمان نیمه باز، دست دراز کرد و از جعبه زیر تخت چند دستمال بیرون کشید و گرفت روی صورت. یک نفر را تو خواب دیده بود، بین هاله ای از نور، تنها دو چشم سیاه و دستهاش پیدا بود ، یکی را که مشت بود باز کرد مقابل او. سه دانه و چند خط زخم افتاده بود کف دستش.  
محو نگاه آشنا وگیرای او شد که ناگهان دانه ها پوست باز کرده،چند برگ و ساقه ی نحیف از میانشان خزید بیرون. بوی خوشی تو هوا پخش شد. نگاهش از آن چشمها به ساقه ها و بعد با آن بالا رفت. نوک ساقه، کنار برگها چند غنچه شکفت و یکی یکی گل شد. گذشت زمان را حس نمی کرد فقط برای لحظه ای که سرش را پایین آورد دید او رفته، فقط آن بوی خوش،مانده است.
بلند شد از لبه تخت و لخ لخ کنان رفت سمت دستشویی ته راهرو. دستمال مچاله نمور را انداخت تو سطل کنار در. صدای خنده وپچ پچ شنید از یکی دو اتاق. هم اتاقی هاش هر کدام بار و بنه بسته، برگشته بودند شهر و ولایتشان. تنها او درگیر پایان نامه اش بود و چند نفر که بینشان جز سلام و تعارفات روزمره،حرف دیگری نبود.
برگشت به اتاق. کنار دیوار، روی پنجه های پا نشست. لیوان را از پارچ، پر کرد آب و یک نفس سر کشید.خنک بود. کمر را تکیه داد به دیوار. پاها را جمع کرد تو سینه و دستها را قلاب کرد دور آن، خیره شد به بازی ذرات گرد و غبار در باریکه نوری که از درز پرده خزیده بود تو.
نگاهش لغزید روی رنگ و قلم موهای کنار تخت و دسته ی کاغذ زیر آن. از لای طرحهایی که زده بود، یکی را بیرون کشید. سر کمال خم بود. موهای ژولیده اش پخش بود روی شانه و گردنبند دل افتاده بود بیرون یقه.
با دستمالی اطراف سنگ و میز چرخ را پاک می کرد. روی آستینهای تا زده اش تا آرنج، خط و لک گل بود و بین موی ساق دستهاش تک و توکی تار سفید.
دنبال چه بود تو خانه ی کمال؟ پا به دالان تاریکی نهاده بود که راهی هم جز پیش رفتن نداشت . می خواست حواسش پرت شود از آنچه تو دلش تلنبار شده بود و وقت و بی وقت آشفته اش می کرد. به نظرش آمد خوابش دارد تعبیر می شود. روزی دو سه ساعت، رو در رو می دیدش و اینطور، زخم بسته، سر باز می کرد. همراه تنفری که ذره ذره زجرش می داد.
آنروز باغچه را با نگاهش دور زد و میخکوب شد روی کاکتوسها که صدای شهربان را از پشت سر شنید:" اولین باره بعد ده سال باهم گل دادند تو ئی خونه! عظمت خدا می بینی!؟"
یادش افتاد به دو گلدان کاکتوس نامزدش که آورد و قول داد هر وقت با هم گل دادند، برمی گردد از جبهه. یک روز گل دادند با هم. غروب بود. تشک و پتو روی سر گرفته و از دهانه نیمه تاریک پله ها می رفت بالا. روی آخرین پله بود که صدای در را شنید. همانجا ایستاد . مردی بسته ای کوچک داد به مادرش.دست مادر را می دید که به مرد اشاره می کرد؛ آرام تر حرف بزند و تا بیاید از پله ها پایین، مرد رفته بود. حلقه را پس فرستاده، گفته بودند که پسرمان لایق دخترتان نیست، امیدواریم شوهر خوبی نصیبش شود و... آسمان چرخید دور سرش. بعد از چند روز کز کردن گوشه خانه، یکبار همراه مادر پا گذاشت بیرون،پچ پچ همسایه ها بلند بود تو کوچه. دخترهای نابالغ تو درگاه خانه ها ایستاده، سرک می کشیدند از کنار مادرشان. قدم که برمی داشت، می شنید افسوس یا ریز ریز خنده هاشان را.روی سکوی خانه ای، مردی کونه سیگار لای انگشت،دست دیگر انداخته بود روی زانو، خیره بود به آنها. کنارش پیرمردی،یک پا جمع کرده تو سینه، قاچ هندوانه ای تو دست، دهانش می جنبید. آب سرخ از لب و چانه او می چکید روی پیراهن سفیدش.
صدای یکی از زنها را واضح شنید:" به گمونم از اول ئی دخترو نمی خواسته. ورنه مردی که زنش دوست داره، ئیطور ترکش نمی کنه! بلکه دور از چشم مردش خیانتی کرده! که به ولله، آبروداری کرده، فقط حلقه ش واگردانده!!"
شب، پدرش بالای سرش آمده، نهیبش داد که از چه می ترسی؟ وقتی خودش رهات کرده؟
انگشتهای نرم مادرهم خزید لای موهاش:" دخترم نمی ترسه از چیزی، کاری نکرده !! ئی مردم فقط حرف نشخوار می کنن، همینا اگه پاش بیفته یه روز هم دختر نگه نمیدارن، تو خونه!!"   
آنشب پدرش شب را تا نزدیک صبح قدم زد زیر نور سفید مهتابی حیاط.
چند روز بعد مادرش پنهان از او،کاکتوسها را با گلدانشان انداخت بیرون. می گفت گل دادن کاکتوس نکبت می آورد. مدتی بعد هم ازدست گوشه کنایه ها و تلخی نگاهها، بار و بنه بسته، اسباب کشی کردند به محله ای دیگر.
برگشت تو کارگاه، تلفنش زنگ خورد ،اشاره کرد به کمال، ندید:" ببخشید! " به گمانش کمال از صدای قدمها و دم و بازدم او، ردش را می گرفت. جواب داد: "بله، احتمالن تا هفته آینده برمی گردم! لباس محلی! بله...دکور؟...مشکلی نیست! باشه برگشتم، هماهنگ می کنم... خواهش میکنیم! "
چند قطره رنگ آبی قلم مو نقش بست روی بوم. پشت سر کمال دو شمعدانی برنز بود، با طرحهای کنده کاری شده ، از داخل آینه سر و شانه ی خمیده مردی پیدا بود که آن وقتها به چهارچوب در هر اتاقی که می رسید باید خم می شد. صندوقچه ای نقره ای کنار میز بود که از پارچه ی حریر روی آن،نقش برجسته ی بته جقه و گل پیدا بود، همینطور نوار طلاکوبی دور تا دور کمر صندوقچه.
خطوط سر و بدن مرد شکل می گرفت. صورت استخوانی و چانه اش نه گرد بود، نه خیلی کشیده. چند شیارعمیق و یکی دو خط زخم قدیمی روی پیشانی بلندش نقش بسته بود. هیکلش پر تر شده بود از قبل.
تابلو میان عطيه ومردی بود که می گفت چرخ اسیرش می کند تو گردی و تقارن. آنچه آرامش بخش و الهام بخش بود كتيبه هاست.
می گفت تمرکز می کند روی چیزهایی که قبلاً دیده و آنچه حالا حس و تصور می کند.بعد کنار هم  تغییرشان می دهد.عطیه با خود فکر می کرد کمال لحظات سخت او را با چه چیزی می تواند تغییر دهد و اشک در چشمانش حلقه می زد.
کتیبه های بي رنگ و لعاب کارگاه، آنجا را شبيه به نمونه اتاقهایی می کرد که بعنوان آثار باستاني نگهداری می شد.
روشنایی آفتاب تا پایه میز بیشتر نمی رسید. کمال گاه دستش را در کاسه ی ای آب روی میز می زد تا گل به انگشتهاش نچسبد. روی سنگ کنار دستش، گل کومه بود. پسر به اندازه دو کف دست از آن برمی داشت، ورز داده، چانه می کرد شبیه کله قند و می داد استادش.
کمال هم چانه ها را با دست سروسامان داده، می انداخت روی چرخ و پا را می لغزاند راحت روی صفحه پایین میز.روز قبل روغن زده بود میله و بلبرینگ چرخ را.  دستها آرام با گل می رقصید، شکل و فرم خاص می داد به آن. ته کارگاه چند ظرف سفالی کنار کوره ی خاموش بود.
عطیه از قفسه چوبی روی دیوار کتیبه ای برداشت. خط روی آنرا شناخت. خطی پر از نقطه. خانه هاشان دور بود از هم. پدرش هم سخت می گرفت. تو 6 ماه دوران نامزدی به گمانش هفت باری توانسته بودند ساعتی کنار هم باشند.آنهم در حضور اهل خانه. به فکر نوشتن نامه افتادند. اما نه به خطی که همه می دانند. عطیه بریل را از دختر همسایه اشان که مدرسه نابینایان می رفت یاد گرفت و به نامزدش هم ياد داد. آنها نامه را دست دوست و آشنا مي فرستادند براي هم . پشت عکسهایی که نامزدش از او می گرفت هم به تمام، جملاتی بود به این خط. هر کدامشان یک دفترچه راهنمای خط بریل داشت و جایی پنهان بود تا فاش نشود حرفهای دلشان.
با اینکه سالها می گذشت، دست و پا شکسته شعر کتیبه را خواند:   
" دوش...دی...دم که ملا...ئک در می...خانه ز...دند       گل آ...دم بسرش...تند و...به پی...مانه زدند"

عطیه به کمال و بعد به لکه های خیس رنگ روی پالت و قلم موی تو دستش خیره شد" : با این ضربه ها نقش و رنگی که می خوامو روی بوم بیدار می کنم!" می دانست چشمهای او نقطه طلایی این تابلوست. به کمال گفته بود دو نقاشی شبیه به هم برای هردوتاشان می کشد.

بعد از کمی کار به حیاط رفت. دید شهربان کاسه ای چوبی از پای تنور برداشت و خم شد روی دیواره ش.  دست را چرخاند تو تنور و تکه نانهای سوخته را بیرون کشید. دو تا یکی انداخت تو کاسه. بعد از آن، بیلچه کنار دیوار را برداشت. رفت سمت باغچه  و شروع کرد به زیر و رو کردن خاک آن.
می گفت کمال که به خانه برگشت از یک پا می لنگید.عصا هم چاره ساز نبود. نمی خواست سربار کسی باشد. از دم در اتاقش طناب بستند به سرتا سر حیاط. یکی می رسید به راهرو، یکی به باغچه، حوض و توالت. . بعدها که دست به عصا شد. روزی لب باغچه،عصا لغزید تو دستش و افتاد تو باغچه. دویده بود سمتش، کمال فریاد زد:" نه! جلو نیا ننه!" تکه ای گل چسبیده بود کف دستش. گل را فتیله کرده، ورز داد کف دست.شد یک عصای کوچک گلی که به او نشان داد.
لبخند بعد از یک سال به لب کمال می نشست. تا مدتها تو حیاط ، مجسمه های کوچک درست می کرد. پیدا کردن گل از باغچه به کوچه و خیابان و بعد به قبرستان کشید. می گفتند خاک نرم و تمیزی دارد تا اینکه پدر کمال، کارگاه و استاد سفالگری پیدا کرد تو شهر. گل از همانجا تهیه کردند و چون کمال حاضر نمی شد از خانه بزند بیرون. پدرش استاد سفالگر را آورد به خانه و او یادش داد و کم کم پای چرخ هم نشاندش. یک سال بعد از آن پدر کمال مرد.
 
عطیه باشنیدن صدای سرفه کمال برگشت به کارگاه. دوید سمت شیشه کوچک روغن بزرک کنار بوم:"ببخشید از بو ئی روغنه،درش باز مونده!" آنرا بست.کمال کف دست سراند روی میز. عطیه جست زد، بسته قرص روی میز را داد به او.شهربان می گفت بوی باروت ریه هاش را هم معیوب کرد. چند بار دیده بود از آن قرصها می گذارد روی زبان.
کمال قرص را پس زده و بی اختیار نگاهش را به عطیه دوخت" :نه! ممنون!! دیگه با ئی سینه و حتی..." عصایش را بلند کرد:" ئی عصا... اخت شدم!"
دستش پیش رفت و خورد به گلدان سفال روی میز. گلدان به لرزه افتاد،آنرا گرفت تو دست و بویید:" بوی ئی بیشتر بهم نفس می ده!!" نفسش برگشته بود. گلدان را سرجایش گذاشت .
صدای گاز دادن موتور آمد از تو کوچه، دم خانه شان که رسید خاموش شد. از کمال شنید همان جوان است که آنروز دیده و اینبار با سه چرخه آمده.
عطیه، جوان را دید  با کارتن های خالی یک وری تو دستش، همراه زن می رفت سمت انبار و چند نوبت کارتن پر سفال را گرفته روی سینه می برد بیرون. گاه نیم نگاهی، پر لبخند به داخل کارگاه می انداخت. عطیه به نظرش آمد، جوان سایه اش را میدید تو کارگاه که نیمه تاریک بود.
صبح روز بعد هنوز بوی تیز و ترشیدگی شب قبل مانده بود تو شهر و بینی اش را می سوزاند. از پنجره تاکسی خط دودهای سفید را می دید که از مشعلهای افروخته بیرون شهر، بالا می رفت.
آسمان کدر بود. مردی توی کوچه پیت نفتی را از گاری خود می کشید پایین و می داد دست شهربان. عطیه یک طرف آنرا گرفت کمک او، بردند تو انبار کنار تکه چوبها، شنید برای سوخت کوره است.  
چند دقیقه ای از آمدن عطیه نمی گذشت که صدای تق و تق و لخ لخ پاهایی که کشیده می شد پشت آن، به در نزدیک شد. باریکه نوری خزید داخل و پهن شد روی زمین. در كارگاه با نوک چوبی سفید، از دو لنگه باز شد و هیبت مردی تو درگاه ظاهر شد که صورتش زیر پرتو نور گم بود.
مرد بعد از صاف کردن سینه، نگاهش را دوخت به پنجره ی ته کارگاه. از پشت پرده آبی پنجره ، سایه شاخه ی کنار تو حیاط پیدا بود.
جلو آمد.عطیه از دیدن صورت صاف و بی ریش کمال جا خورد. چهره ش دیگر آشنا نبود،یک غریبه که او نمی شناخت. طولی نکشید، قلم مو را لرزان گذاشت کنار پالت رنگ و از کارگاه زد بیرون. کنار باغچه دست گرفت به دیوار. جان به دست و پا نداشت. پاهاش کرخت شده بود. گرده اش آرام سر خورد روی دیوار. همیشه فکر می کرد، وقتی او را با ریش ببیند. می شناسد و حالا چطور او را با نامزدش اشتباه گرفته بود. اما گردنبند دل چه؟ آنرا خودش روز آخر انداخته بود گردن نامزدش. شباهت تا این حد؟ شهربان چه؟

تو کارگاه. کمال دکمه ضبط را کشیده سمت رادیو، با امواج ور می رفت ، خط باریک خاک پیدا بود لای بند انگشت و گوشه ی ناخن هاش. خشکش زد. چشمهای کمال دو دو می زد. روی موجی نگه داشت. شنید که گوینده اخبار از آمدن گروه اول اسرا به وطن می گفت و همان لحظه دید عرق به پیشانی کمال نشست. با دست لرزان، رادیو را خاموش کرد.
صدای اذان اوج گرفت تو شهر. زن کنار شیر آب حوض، آستینهاش را از آرنج می کشید پایین. بال شیله اش  را کشید به صورت نمناک و سلانه سلانه رفت سمت اتاقش.
عطیه به زور بغض گلوش را قورت داد، نفس عمیقی کشید. قلم موها را برگرداند تو ظرف. دستش به رعشه افتاده بود.
-    حالتون خوبه خانوم مهرپرور؟!
از این فامیل جدید حالش به هم می خورد. دست به شقیقه کشید وچند تار موی سفید روی پیشانی را فرو برد زیر روسری. تاب نگاه خیره کمال را نداشت. سنگین بود و آوار می شد روی سرش:"سرم یه کم درد می کنه... تابلوها رو هم با خودم می برم، تمومشون میکنم بزودی!"
گلوی کمال خشک شده بود، لبهاش داشت تکان می خورد که صدای به هم خوردن در کارگاه بلند شد. تو کوچه پیرمردی لی لی کنان ،یک پا روی سیلندر گاز، می راندش جلو. تن آهنین سیلندر، غلت می خورد روی کف خاکی کوچه.
چند روز بعد از درنیمه باز حیاط داخل شد، شهربانو خانه نبود. دو لنگه در کارگاه برگشته بود روی هم. با تک پا عقب راندش. سرک کشید داخل کارگاه، سوت و کور بود. یکی از تابلوهای تو دستش را گذاشت روی سه پایه. رخوت به تنش بود از بی خوابی چند شب قبل.
برگشت به حیاط . صدای خش خشی از تو انبار شنید.تابلوی خودش را آرام گذاشت پای دیوار. در انبار باز بود. سرش را تا دم در نزدیک برد. عصای سفید تکیه داده بود به یکی از لنگه ها که چسیبده بود به دیوار. فکر کرد لابد گل تمام شده تو کارگاه.
 کمال ایستاده بود مقابل کاسه ی شیر پای صندوقچه ای که زهوار تخته هاش در رفته ، لق می زد. انگار گوش می داد به صدای میوهای کش دار بچه گربه ها زیر صندوق.
ته انبار به پستویی راه داشت. یکبار همراه زن داخلش را دیده بود، سه طرف دیوار آن قفسه بندی و قفسه ها پر بود از سفال. چند صندوق چوبی هم کف اتاق، کنار هم چیده شده بود. شهربان می گفت یک روز گربه حنایی خزید داخل و طولی نکشید که حنایی از صدای مهیب واژگونی قفسه ها و ظرفهای سفالی،غافلگیر شد و بعد لنگ لنگان جست زده بیرون و وحشت زده از خانه آنها رفت، تا چند وقت پیش که برای زادن برگشت. از آن روز به بعد همیشه در پستو را می بستند.
شهربان، ته مانده ی نان و شیر صبحانه اش را می گذاشت، برای آنها. می گفت:" بی زبون و بی پناهه! هر سال میاد همینجا می زاد. نذاشتم آب تکون بخوره، تو دل خودش و بچه هاش!"
چند بار حنایی مادر را دیده بود روی دیوار یا کنار باغچه. حالا انگار بچه هاش بی اذن او جرعت بیرون آمدن نداشتند. شاید هم چشمهاشان مثل کمال نمی دید.
کمال چرخید سمت حلبی. دستش نمی رسید به بسته های گل تو حلبی. پا بلند کرد و از لای صندوقچه ها رد شد.حلبی را دور زد. کارتن کوچک رنگ و رفته ای کنج دیوار بود. خم شد. از داخل حلبی بسته ای برداشت. بسته دیگری چسبید به آن و ناگهان رها شد و افتاد روی کارتن. غبار خاک و خاکستر بلند شد تو هوا. کمال به سرفه افتاد . کارتن وارفته و تکه کاغذهای نیم سوخته از دل و روده اش زد بیرون. بسته گل را گوشه ای گذاشت و در حالیکه  دست روی دهان گرفته بود، دست دیگر سراند روی کارتن و آرام لبه ی آنرا کشید سمت خود. عقب عقب رفت تا رسید رو به آستانه در،همانجا نشست. نور خورشید از پس شانه های عطیه اریب افتاد روی پهلوی کمال.
نگاه عطیه از کمال لغزید روی عکسهای نیم سوخته ی تو دستش که از تو کارتن لهیده بیرون می کشید. گوشه کنار عکسها پودر می شد بین انگشتهای او و می ریخت روی شلوارش. آه کشید: " ئی عکسها هم روزگارشون مثل مو شد، وقتی خمپاره زد و نور چشامو گرفت. گفتم ئی تاوانه کارمه!"
عطیه یادش آمد هفت ماه بعد از آن روز، شنید نمایشگاه عکسی از عکسهای نامزدش زده اند. رفت، او آنجا نبود. گلوش خشک شد. نمی توانست بغض گلوش را قورت دهد.
تو یکی از عکسها، چند مرد دور هم نشسته بودند لب نهر. روی یخچال پوسیده ی کنارشان،چند بطری خالی آب بود. یکی از مردها تفنگ کلاشینکف تو دست داشت و نگاهش به نهر بود.گوشه عکس، باد گرم، لبه پیراهن پیچازی زردی که آویخته بود از نخل سوخته را می رقصاند.
نزدیک به ده مرد پیر و جوان،تو عکس دیگری، روی سنگری از کیسه،ایستاده بودند. چند نفر جلو نشسته، پاهاشان آویزان بود و مردهای پشت سرشان نیم خیز، دست گرفته بودند روی زانو. ردیف آخر، همگی  با سر و سینه ی ستبر، ایستاده، بعضی هاشان دست دور گردن هم انداخته بودند.اطرافشان، نیم دیوارهایی از خانه ی بی در و پیکر گلی بود.روی  مخزن آب بزرگی، نوشته بود: " الله اکبر"
توعکس بعدی،قایقی کوچه باز کرده لای نیزار پیش می رفت. سه مرد تفنگدار تو قایق، نگاهشان به دوربین بود. بقیه ی عکسها تار افتاده بود.
کمال عکسها را یکی یکی بو کرد و ناله اش بلند شد:" چه کردی با مو پسرعمو؟! چقدر پی او رفتم تو راه مدرسه ش، یه بار ئی دختر، سرش بلند نکرد، ببیندم. تا وقتی که شنیدم تو پا پیش نهادی. کم مونده بود خودم و تو رو بکشم. به عقل که اومدم، بیم برم داشت از آخرت، از حرف و حدیثها.عموزاده بودیم... به جبهه زدم، شاید هواش بپره از سرم. تا روزی که تو هم اومدی جبهه، عکاسی کنی.لامصب!! فرمانده هم، جلودارت نبود، لنز دوربینت از هر سوراخی می زد بیرون! اما... عملیات آخر..."
تک سرفه ای کرد. صداش رگه دار شد: "حلقه ت خودم دادم دست ننه ش، گفتی بمونه به پام، برمی گردم. نگفتم... گفتم نذارین گیسهای دخترتون سفید شه، معلوم نیس برگرده یا نه؟ ننه ش گفت نمیگمش اسیر شده، ئی دختر،هنوز 17 سالش تموم نکرده! "                               بند دور گردن را کشید، دل را بیرون کشید از تو یقه،رگهای قرمز تو رنگ سبز یشم پیدا بود.لای دو انگشت فشار داد:" گفتی عطیه بهت داده،با حلقه پسش ندادم به ننه ش، خواستم سهمم از دلش، ئی سنگ باشه!"
گوشه چشمان عطیه جوشید.نفسش تنگ شد. کمال به هق هق افتاد:"دل تو دلم نیس پسر عمو! خدا خدا میکنم اسمت بخونن از رادیو. اما اونوقت با ئی روسیاهی چه کنم؟ چی جواب تو، چی جواب عطیه بدم... که بیخبرم از روزگارش، پسر عمو!؟ "
کمال میان غبار معلق بالای سرش، کمر راست کرد. پاهاش می لرزید، دوباره نشست. لحظه ای سرش را گرداند سمت در. قلب عطیه تند شد.خود را کنار کشید.خش خش جابجایی بچه گربه ها بلند شد. کمرشان می خورد به دیواره صندوقچه. بعد از چند لحظه نگاه عطیه سر خورد تو. لب کمال بی صدا می جنبید. پای پلکهاش گود افتاده بود. انگار که به خودش ناسزا می گفت.
عطیه دست گرفت به یک طرف سر روی شقیقه. آرام برگشت. تکیه داد به دیوار کارگاه. نفسش بند آمده بود.
انگشتهاش را جمع کرد تو هم. یادش به حرف کمال آمد:" تصور و برداشتی که ذهن من داره از این کتیبه ها، با بقیه فرق داره! یادم میاره سوزن زدن این نقطه های لوح، برای چه بود؟ که زنده بمونم و یاد کسی رو که دوستش داشتم نگه دارم!" بعد آهسته زمزمه کرده بود: " دلبرت وقتی کنارت نیست، کوری بهتر است."
عطیه لحظه ای سایه دیوار نشست. بلند شد. تابلو را از پای دیوار برداشت.  نگاهش افتاد به آینه فرو رفته در دیوار بالای حوض. ابروها تو صورت گندمگونش حالا پرپشت تر بنظر می رسید. گوشه چشمهاش کمی انگار کشیده بود پایین. چند خط ریزهم افتاده بود پای او. اشکهاش سرازیر شد. توده غلیظ سورمه نشت کرد. با دستمال گوشه چشمهاش را پاک کرد.چند نفس عمیق کشید.
پسر را دید از در حیاط داخل شد. خندان، نیم نگاهی به تابلوی تو دست عطیه انداخت:" دارین میرین خانوم! کمک نمیخاین؟
تابلو را داد به پسر:" یه لحظه نگهش دار، به لطف کمکهای تو، امروز می برمش نمایشگاه!!
پسر با تعجب خیره شد به تابلو. پشت سر کمال زنی بود که انگار تو مه و غبار باشد، چهره اش معلوم نبود. عطیه از داخل کیفش بسته ای درآورد، داد به او و تابلو را گرفت :" ناقابله! شبیه رنگهای خودمه! امیدوارم باهاش بهترین نقاشیها رو بکشی رو سفالهای استادت!"
پسر که غافلگیر شده بود، بسته را پس راند:" من از شما خیلی چیزا یاد گرفتم، خانوم!"
خواست چیز دیگری بگوید که عطیه بسته را گذاشت تو دستش و آرام زد روی شانه او. نگاه عطیه به گل کاکتوسهای تو باغچه افتاد، پژمرده بودند. با دستمال نم لای پلکهاش را گرفت و از در بیرون رفت.
پسر پا گذاشت داخل کارگاه و یکراست رفت سمت ضبط. درز بین دکمه های ضبط. خطوط نازک گل نشسته بود. ناخودآگاه نگاهش برگشت سمت تابلوی روی سه پایه، سایه ی زنی پشت سر کمال نبود.
به سردر بیشتر خانه ها طنابهایی از تکه پارچه های رنگی بسته بودند که به نقطه ای روی دکل برق سر کوچه می رسید به هم و روی انبوه گره ی طنابها را تابلویی می پوشاند که آمدن آزاده ها را به وطن خوش آمد می گفت.  
عطیه، شهربان را دید که به او نزدیک شد و ظرف رنگینک را گرفت مقابل او:" خیرات اموات همسایه ست!" زنی چارقد بسته به کمر، با سینی پر از ظرفهای نذری روی سر، از کنار آنها گذاشت. عطیه حبه ای خرما از زیر خامه ی آرد بو داده و دارچین، بیرون کشید از ظرف و به دندان گرفت. بی هسته بود. فاتحه داد.
با آواز و جهش دسته جمعی گنجشکها که فرود آمدند روی طنابها. تکه پارچه های رنگی به رقص درآمدند.

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :