داستانی از رامش زرغانی

تاریخ ارسال : 28 اسفند 03
بخش : داستان
روی صندلی های ردیف اول نشسته بودیم . از توی آینه بزرگ جلوی اتوبوس به راننده نگاه کردم . صورتش گوشتالود بود و کمی سرخ با موهای فرفری سیاه. از پشت فرمان با صدای رسایی گفت : سیگار کشیدن ممنوع ! هرکی نمیتونه ، تشریف ببره با سرویس بعدی !
پدرم زیر لب گفت : دمش گرم آقای راننده !
سربازی که هم ردیف ما روی تک صندلی نشسته بود ، دستش را به سمت پوتینش برد .
پدرم گفت : پاتو از تو کفشت درنیار !
سرباز که خسته بنظر میرسید ، چیزی نگفت . یواش به پدرم گفتم : هنوز که در نیاورده بود؟!
- ولی میخواست دربیاره !
- اصلا به ما چه !
- آره ، اصلا بشاشه تو کفشش !
جرو بحث با پدرم فایده نداشت . شیشه پنجره را کمی باز کردم . باد گرم بیابان های قم
سیلی زد به صورتم . دوباره پنجره را بستم . شاگرد راننده با دست های آفتاب سوخته و ورزیده اش دریچه روی سقف را بست و گفت - تا اراک توقف نداریم شام و نماز اراک.
o پدرم چشمهایش را بسته بود . من هم چشمهایم را بستم و سعی کردم بخوابم ، ولی نمیتوانستم. به سفرمان فکر میکردم به اهواز! و عمه ای که در واپسین روزهای زندگی اش خواسته بود برادر و برادرزاده اش را ببیند.
چشمهایم را دوباره باز کردم . سرباز به خروپف افتاده بود .معلوم بود مدتهاست نخوابیده! بندهای پوتینش باز بود ولی پایش توی کفشش بود. جاده کفی بود بدون پیچ و خم و تا چشم کار میکرد کویر بود و یک دریاچه نمک که در سمت چپ جاده دیده میشد. نور خورشیدمیزد توی چشمم . مجبور شدم پرده ی قرمز چرک مرده پنجره را بکشم
و قید دیدن کویر را بزنم . کم کم بوی بدی داخل اتوبوس احساس میشد. به پاهای سرباز نگاه کردم . نه ، پایش هنوز توی کفشش بود ! به پشت سرم سرک کشیدم . بیشتر مسافر ها خواب بودند . پدرم هم خوابش برده بود . بو هرچه بود از ته اتوبوس آب میخورد. کم کم مسافرها بیدار می شدند و غرولند از هر طرف شروع شده بود . پدرم هم چشمهایش را باز کرد و گفت عجب بوی بدی !
راننده اتوبوس را کشاند به سمت شانه ی خاکی جاده و ترمزدستی را کشید . شاگردش را صدا زد و گفت :خوب همه جا رو بگرد . و بعد انگار با خودش حرف میزند ، آرام گفت :اگه بفهمم کدوم مادر به خطایی گه زده تو اتوبوس ...
شاگرد تا ته اتوبوس رفت . زیر صندلی ها را نگاه کرد به بوفه هم سرک کشید . چیزی به
چشمش نیامد . برگشت و دریچه روی سقف را باز کرد . باد گرم پیچید داخل . اتوبوس به راهش ادامه میداد و بو هم همانطور میزد زیر دماغمان ! دلم میخواست عق بزنم . خورشید کم کم در افق غروب میکرد اتوبوس توقف کرد وشاگرد راننده به صدای بلند گفت : اراک ! ...همه برن پایین
همه میخواستیم زودتر برویم پایین ! بو غیر قابل تحمل شده بود. مرد و زن جوانی که روی صندلی های آخر
اتوبوس کز کرده بودند تکان نخوردند. شاگرد گفت : د...هه باید برید پایین ، میخوایم اتوبوس رو بگردیم و بعد در رو قفل کنیم. . مرد گفت : عیبی نداره ..در رو ببند زینه پاش درد ایکنه ، نیتونه بیاد در !
پیاده شده بودیم ولی جرو بحث راننده و شاگردش با زن و شوهر ته اتوبوس ادامه داشت . توی
بیابان ایستاده بودیم جلوی یک رستوران بین راهی . هوا تاریک و کمی خنک شده بود .پدرم به ساک دستی من اشاره کرد و گفت :مامانت چی روبراه کرده؟ گفتم :کوکو سیب زمینی.
پدرم خندید و گفت : نگران بودم بو از شاهکار مامانت باشه !
گفتم : بابا.
-چیه ؟
- این بوی چی بود ؟
- نمیدونم ولی مثل بوی مردار بود !
o هنوز لقمه اول را به دهان نبرده بودیم که صدای ضجه ای از داخل اتوبوس به گوش رسید . بی اختیار به سمت اتو بوس دویدیم. زن ته اتوبوس بود که با دامن شلیته اش پهن شده بود کف ماشین ! چادر گلدارش از روی سرش سر خورده بود و پارچه سفیدی را که بنظر میرسید بچه چند
ماهه ای را لای آن پیچیده باشند سفت به سینه اش چسبانده بود و زار میزد : کرم (korom) رئت تیام رئت.
مرد سر به زیر ایستاده بود ، شانه هایش تکان میخورد. راننده رو به مرد گفت : چرا زودتر نگفتین ؟
مرد گفت : هیچ راننده ای قبول نمیکرد مجبور شدیم زیر چادر زینه قایمش کنیم !
و بعد انگشتانش را لابلای موهای پرپشتش کشید و گفت : مریضخونه های تهرون جوابمون کردن ، رو دست زینه تموم کرد! بغضش شکست و لابلای هق هقش گفت: نمیشد ..که تو غربت... خاکش کنیم. منت دارتیم آقای راننده ...ما رو تا پلیس راه اندیمشک برسون .
مسافرها کم کم وارد اتوبوس میشدند و به زن که وسط اتوبوس زار میزدهاج و واج نگاه میکردند. شوهر پسرک بی جان را از بغل زن
بیرون کشید و از اتوبوس خارج شد . راننده و شاگردش هم به دنبال مرد خارج شدند . پدر و تک وتوک مسافرها هم رفتند پایین .پرده را کنار زدم و به بیرون نگاه کردم همه جمع شده بودند دور شاگرد که تکه های قالب شکسته یخ را توی صندوق چوب پنبه ای میگذاشت.
اتوبوس بعد از یک وقفه طولانی به راه افتاده بود . بوی بد هم رفته بود و به جایش بوی اسپری به به بود که با هوای گرم و شرجی چسبناک جنوب قاتی شده بود . پدرم سگرمه هایش در هم بود راننده هم بهجای ترانه معین و هایده اخبار رادیو را گرفته بود که از کشته شدن حاجی ها تو عربستان خبر میداد. زن شلیته پوش و شوهرش جلوی اتوبوس کنار راننده نشسته بودند . از هیچکس صدایی در نمیامد بجز صدای هق هقی که گاه و بیگاه از جلوی اتوبوس شنیده میشد .
پانوشت:
کر با ضمه در گویش بختیاری و لری به معنی فرزند پسر
زینه به معنی زن و همسر
لینک کوتاه : |
