داستانی از تام گیلزپی
ترجمه ی نگار عطایی آشتیانی


داستانی از تام گیلزپی
ترجمه ی نگار عطایی آشتیانی نویسنده : نگار عطایی آشتیانی
تاریخ ارسال :‌ 21 تیر 97
بخش : ادبیات جهان

"محبوب من ادیث"
نوشته ی  تام گیلزپی
ترجمه ی نگار عطایی آشتیانی

 

تام گیلزپی در شهر کوچکی در نزدیکی گلاسکو بزرگ شد. پس از اتمام دوره ی کارشناسی ارشد رشته  ی زبان انگلیسی دردانشگاه گلاسگو، ده سال مابعد را به عنوان خواننده و ترانه سرا همراه با گروه موزیکش به انگلیس و اروپا سفر کرد و به نوازندگی و ضبط موسیقی پرداخت. وی در حال حاضر به عنوان سخنران آکادمیک زبان انگلیسی در دانشگاه مشغول بکار است. تام داستان های کوتاه و بلند می نویسد. نوشته های او بی شاخ و برگ، مینیمالیستی، سوپررئال و مبهم توصیف شده اند به گونه ای که لایه های معنا از طریق بکارگیری سبکی موجز و فشرده منتقل می شوند. او در حال حاضر روی دومین رمان و مجموعه ای از داستان های کوتاه خود کار می کند. نخستین رمان وی به نام نقاشی با اعداد به عنوان فینالیست دریافت جایزه ی کتاب مردم انتخاب شده است.

 

"محبوب من ادیث"


آرتور در کنار دروازه های ورودی منتظر آمدن آن مرد ایستاد. امروز زودتررسیده بود، مشتاق برای شروع. دستانش را به یکدیگر مالش داد تا خون را در آنها به گردش وادارد و ازلای نرده ها به دقت نگاه کرد. بالاخره آن مرد از راه رسید. چارچوب سنگین آهنین را به سرعت کشید و دروازه به آرامی بازشد.
"صبح بخیر آلبرت، امروز چه احساسی داری؟" آن مرد همیشه آرتور را آلبرت می نامید و آرتورمدتها بود که دیگراز اصلاح کردن او دست برداشته بود.
حس "خوش شانسی."
مرد مشتاقانه پرسید "این یکی ممکن است خودش باشد، اینطور فکر نمیکنی؟"
"آره، فک میکنم حق با توعه." آرتور تبسمی کرد و مرد به اتاقک دربانی بازگشت.
آرتورحرکت خود را به سمت بالای مسیرماشین رو به آهستگی ادامه داد و سپس دقیقا در زیر نوک سراشیبی توقف کرد. او محل پایان کارش در روز گذشته را نمی توانست به خاطر بیاورد. دستش را داخل جیب پالتویش کرد و نقشه ای از آن بیرون کشید. آخرین چیزی را که در آن ثبت کرده بود، بررسی کرد،
جان مک لیود، بیست و سوم سپتامبر.
مربوط به سه روز پیش بود. احتمالا فراموش کرده بود که اطلاعات فهرستش را به روز کند، شاید هم روز قبل اصلا به آنجا نرفته بود. در حالی که شانه هایش را بالا می انداخت گفت "واقعا که تو خیلی خرفتی آرتور". "خب، الساعه باید از آقای مک لیود شروع کنم." با استفاده ازنقشه اش به عنوان راهنما، به سمت قطعه ی مورد نظر رفت و با شور و ذوق کارش را آغاز کرد. پس از به پایان رساندن ردیف اول، ران پایش شروع کرد به بازی در آوردن. روی نیمکت نزدیکی نشست و محل درد سیاتیک را که داشت دخل پایش را می آورد، مالش داد.
 با خود اندیشید " حالا وقته یک جرعه مسکره،" و در حالی که دکمه های پالتویش را باز می کرد، بطری نیمه پر را از جیب بغل کتش درآورد. یکی دو جرعه نوشید و در بطری را بست. در حالی که بطری را روی نیمکت قرار می داد گفت "توی این شرایط بهتره زیاده روی نکنم،" سپس از جیب دیگرش، ساندویچ ناهارش را که شل و ول پیچیده شده بود را به آرامی بیرون آورد. غذای مورد علاقه اش یعنی تکه ای گوشت گوسفندی همراه با پیاز و سس خردل بود. در حالی که به آرامی گوشت را می جوید، شروع به فکر کردن درباره ی او کرد. گاهی وقت ها می توانست او را کاملا واضح به خاطر بیاورد، چهره ی او دقیقا مقابل ذهنش بود، چشم ها و دهانش لبخند میزدند و به آرامی در گوش وی زمزمه می کردند. اما گاهی، بعضی روزها، به سختی می توانست حتی او را تجسم کند. مجبور بود که همه چیز را یادداشت کند ولیکن انجام این کار به شکل دایمی دشوارمی نمود. تکه ای از استخوان نرمک گوشت را فرو داد و جرعه ی طولانی دیگری از بطری اش سرکشید. اما هجوم ترس و دلهره ی ناگهانی از او دور نشد. نام او را فراموش کرده بود. "اسمش چی بود؟ اگنس-؟ ادنا-؟ نه، این نبود- آلیس-؟" اسامی به سرعت برق وارد ذهن او شده و به همان سرعت خارج می شدند ولیکن هیچ کدام از آنها کاملا درست به نظر نمی رسید.
"ای بابا، تو رو به عیسی مسیح ، فقد فک کن." دستی به پیشانی اش کشید و دوباره سعی کرد. الیس-؟ آماندا-؟ فایده ای نداشت. تنها کاری که می توانست انجام دهد این بود که به راه خود ادامه دهد به این امید که نام او دوباره یکباره به ذهنش برگردد. ساندویچش را تمام کرد و خودش را به سختی سرپا کرد و به محلی که کار را متوقف کرده بود، برگشت. از بالا به سنگی که مقابلش بود، نگاه کرد. ویلیام رنی 1867-1922. با خود فکر کرد "خب اینکه نیست،". درامتداد خط پیش رفت. مارگارت فورسیث، 1899-1948. به سنگ یادبود خیره شد. "یعنی ممکنه که اوهمین خانم مارگارت باشه؟ به لهجه اسکاتلندی گفت نه، گمون نکنم ایطور باشه." راه خود را به سمت بعدی ادامه داد و سپس بعدی و تا اینکه به انتهای ردیف رسید. نقشه اش را بیرون آورد و جزییات را یادداشت کرد. فرانک گیل روی 1903-1953، ردیف هفت، بیست و ششم سپتامبر. وهمین طور به راهش ادامه داد. ردیف به ردیف بررسی و جستجو کرد به امید اینکه تصادفا با چیزی مواجه شود که حافظه اش را تحریک کند. اما همچنان نمیتوانست به یاد بیاورد. نمی دانست چه کار باید بکند. دوباره نشست تا به لمبر خود استراحتی بدهد وجرعه ای نوشید. دوباره نقشه را بررسی کرد. "هشتمین ردیف هم تمومه. دو تا دیگرم میگردم، دیگه کارم واسه امروز ته کشیده." به سختی نفس می کشید. راه رفتن و تقلای زیاد برای بخاطر آوردن نامش، صدمه ی خود را به او وارد کرده بود. از ردیف دیگری شروع کرد، رابرت هیوز 1907-1979.
هنگامی که در مقابل سنگ مزاری توقف کرد، نور خورشید در حال محو شدن و آرتور در آستانه ی ناامیدی بود. چنین خوانده شد:
برای محبوبم ادیث
1900-1947
خدایش بیامرزد
نفسش بند آمد. به عقب تلو تلو خورد و سپس تعادل خود را حفظ کرد.
و بعد فهمید "ادیث، اسمش همین بود. خودشه!"
"آه، خدای من..ادیث..پیدات کردم." به پایین خم شد و با پشت دستش سنگ را لمس کرد. درست همانطور که عادت داشت صورت نرم و پرحرارت او را نوازش کند.
"معشوق من ادیث- مدتهاست، مدت های مدیدی ست که دارم دنبالت می گردم. چرا کمکم نکردی پیدات کنم؟" گونه اش را بر روی سنگ مرمر سرد گذاشت و شروع به گریستن کرد. مثل باری بود که از روی شانه هایش برداشته شده باشد. تمام سال های بدون او به پایان رسیده بود. بالاخره می توانست برای زنی که خیلی پیشتر گم کرده بود، اشک بریزد. قطعه ی مزار او را وارسی کرد. با علف های هرز پوشیده شده  و خزه در بین سنگ نوشته های کتیبه درحال رویش بود.
او گفت "آخه با خودت چی کردی؟ بایس حسابی ترتمیز بشی." در حالی که به درد مفاصلش اهمیتی نمی داد، روی یکی از زانوهایش خم شد و شروع به بیرون کشیدن علف های هرز کرد.
"تو منو میخوای که ازت مراقبت کنم، ایطور نی؟" علف ها را در جیبش گذاشت و سعی کرد کپک قارچی روی سنگ های  تزیینی اطراف مزار را پاک کند. در حالی که دسته های نازکی از آنها را با ناخنش می کند، سرش را با بی میلی تکان داد.
ادیث باده می نوشید. لب هایش به ندرت به لبه ی لیوان برخورد می کرد. آفتاب روی لیوان درخشان و نورش در چشمان وی رقصان بود. نوشیدن را متوقف، به سمت آرتور خم شد و او را بوسید. آغوشی آهسته و کشدار. او شیرین بود. رایحه ی عطرش فرح بخش بود. آرتور صورت او را در دستانش نگه داشت. ادیث تبسمی کرد. دستانش را به تدریج به سمت دستهای آرتور لغزاند. انگشتانشان در هم حلقه شد و ادیث سرانگشتان دستهایشان را درهم گره کرد. نفسی کشید، لبهایش به گوش او فشرده شد، مکثی کرد و سپس زمرمه کرد "همیشه". آرتور چشمان خود را بست.
 کارش را متوقف کرد. دیرش شده بود. حتما آن مرد الان منتظرش بود. با تکیه بر سنگ مزار، خودش را به آرامی از زمین بلند کرد.
"عشقم، باید برم. ولی فردا صب اول وقت اینجام"، قول میدم. برات یه چنتا گل آویزم میارم. ازهمونا که خعلی دوس داری." در مسیر قدمی به عقب برداشت.
"صب می بینمت، ادیث من،" بوسه ی بی صدایی برای او فرستاد و راه برگشتش را به سمت دروازه ی ورودی از میان صلیب ها و فرشته های حک شده بر روی سنگها ادامه داد. وقتی به دروازه رسید، با تکیه بر نرده ها تعادل خود را حفظ کرد.
با خودش فکر کرد "تاریخش چی بود؟، "1947". رگه ی  کوچکی از شک و تردید دور سرش تاب میخورد.
"مطمین نیستم که درست باشه- چه زمانی بود؟- درست بعد جنگ؟- و ما به دنیستون رفته بودیم. تام چار سالش بود. 47- بود یا 48؟"  سعی کرد با انگشتانش سالها را حساب کند اما آن مرد که دوباره پشت سرش ظاهر شده بود، او را متوقف کرد.
"بسیار خب آلبرت، امروز موفق شدی؟"
"ایطور فک می کردم- اما الانه شک کردم. وقتی رسیدم خونه، باید یچی رو چک کنم."
"اوه، بسیار خوب، همیشه فردایی هست حتی اگر خود خودش هم نباشد."
آرتورازگورستان خارج شد. مرد دروازه را پشت سرش بست و در حالی که زنجیر را دور دستگیره ی پوسیده ی در می چرخاند، قفل را سریع و با صدای بلندی بست.
"فردا میبینمت گانگستراسکاتلندی" اما آرتور پاسخی نداد. او غرق در افکار خودش بود.
"آن مرد زیر لب با خودش آهنگی اسکاتلندی زمزمه کرد "روز تو هم فرا خواهد رسید" و به اتاقک دربانی بازگشت.

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :