داستانی از بهزاد ناظمیان پور
تاریخ ارسال : 12 بهمن 89
بخش : داستان
مکاسی
1
در این جهان احتمالن مکاسی وجود ندارد. همانطور که هیچ چیز وجود ندارد.
پس مثل هر روز، دسته موی سفیدت را روی پیشانی انداختی و باقی موهای سیاهت را محکم به عقب سر بستی و روسری سیاه را طوری جلو کشیدی که جز آن یک دسته سفید ، حتی یک تار مویت بیرون نباشد. حدود سه سال پیش همخانه ات گفته بود:
چرا این یه دسته رو بیرون می ذاری؟
و تو همان یک دسته را با دو انگشت نوازش کردی و گفتی :" واسه خوشگلی"
- یا اون یک دسته رو بزن تو یا رنگش کن.پیرت می کنه. هر کی ندونه فکر می کنه همه ی موهات سفیده.
- بذار فکر کنن همه ی موهام سفیده.
- دیوونه ایا!
- "شکر این نعمت چگونه گذاری که بهتر از آنی که پندارندت".
- ساقی بیار آن جام را ! مریضی نه؟ همش سی و پنج سالته. همه خودشونو بیست و پنج ساله می خوان نشون بدن تو پنجاه ساله؟
-اونی که باید ببینه اینو نمی بینه.
- اونی که باید ببینه پس چیتو باید ببینه؟ نورِ درونِتو؟
- نه! من نور ندارم.
- پس چی داری؟
- موی سیاه . موهای سیاهمو باید ببینه.
- با نور درونش؟
- با نور آفتاب …. لامپ مهتابی.
- لجباز! بشین تا ببینه
***
2
صبحانه ی روز چهار شنبه را از روی کاغذ چسبیده به یخچال نگاه کردی. یک لیوان شیر و پنج دانه بادام. لیوان را از شیر لبریز کردی و پنج بادام را از پلاستیک بیرون آوردی . چهار بادام را درسته مغز کردی . بادام پنجم نصف شد. فکر کردی شاید دو نصفه بادام یک بادام کامل نباشد و مقداری بادام پودر شده باشد . تو باید پنج دانه بادام کامل می خوردی. پس دونصفه را دور ریختی و یک بادام دیگر را درسته مغز کردی .بعد فکر کردی که پنج دانه بادام کامل یعنی چه؟ بادام ها هم اندازه نبودند. پس چه فرق می کرد اگر یک ذره از یک بادام نبود ؟ در نهایت می شد یک بادام ِکوچک تر. تو به خاطر احتمال کامل نبودن، یک بادام را دور ریخته بودی. برای آن بادام دور ریخته شده ده دقیقه گریستی و به خودت قول دادی که پنج روز بادام نخوری. مثل پنج روزی که بعد از مرگ مادربزرگ غذا نخوردی.
***
3
پدر بزرگ زودتر از مادر بزرگ رفت. بیست ساله که بودی زیاد به خانه شان می رفتی.مادربزرگ سرطان پستان داشت. یک روز پدربزرگ وقتی مادربزرگ لباس ها را در ماشین لباسشویی می انداخت سرش داد زد که : زن ! لباس های خودتو با من نندازی تو ماشین.
و مادربزرگ جواب داد : من چهال ساله که لباسای خودمو با تو یه جا نمی شورم.
تو غمگین شدی .دلت به حال مادربزرگ سوخت که دانشجوی انصرافی سال 30 بوده و به پای پدربزرگ بازاری پنج کلاس سوادت سوخته. پدربزرگی که او را از ادامه ی تحصیل بازداشته. و تو به یک زندگی نگاه می کردی که چهل سال ویران بوده و غم انگیز اینکه ویرانیش تقصیر کسی نبوده. پدربزرگ می گفت که طاقت تهمت و نگاههای معنی دار همکارانش را نداشته.مخصوصن که وقت مستی وقیح تر می شدند و می گفتند که : زن که دانشگاه بره قرتی می شه. و قرتی آن وقت ها به همین سادگی نبوده و پدربزرگت تحملش تمام شده و مادربزرگ را از دانشگاه بیرون آورده.
***
4
ساعت 7 صبح است و سر چهارراهی که نزدیک خانه ی توست پرنده هم پر نمی زند. چراغ راهنمای سرچهار راه همیشه 40 ثانیه قرمز است و 40 ثانیه سبز. و حالا چراغ برای ماشین ها قرمز است و تو 15 ثانیه وقت داری از خیابان عبور کنی. ترجیح می دهی بایستی تا چراغ سبز شود. بعد منتظر بمانی تا چراغ دوباره قرمز شود و تو چهال ثانیه ی کامل وقت داشته باشی از خیابان عبور کنی. پای راستت را بگذاری روی اولین خط عابر پیاده. بعد پای چپت را بگذاری کنار پای راست. مثل کسی که پای چپش شکسته باشد. بسیار دقت کنی که پاهایت از سفیدی خط عابر بیرون نزند. در چهارراه هایی که خط عابرشان باریک است تو باید پاهایت را کج بگذاری روی سفیدیها . مثل کسی که لنگ می زند. به آخر خط عابر که برسی مطمئنی دو پایت از همه ی خطوط سفید عبور کرده و در حق هیچ خطی اجحاف نکرده ای. در این جهان احتمالن مکاسی وجود ندارد،همانطور که احتمالن هیچ چیز وجود ندارد.و تو این را فهمیده بودی. حس کرده بودی. حتی قبل از مرگ پدربزرگ و آن حرف ها که مادربزرگ زد.
***
5
یک بعد از ظهرکشدار تابستانی را کجا می توان دوام آورد؟
تو بعدها فهمیدی هرجا که باشی می توانی یک بعد از ظهر کشدار را تحمل کنی. وگرنه در همان اولین بعد از ظهر تحمل ناپذیر باید می مردی. - چه کسی می داند اولین بعد از ظهر تحمل ناپذیر کی بوده است؟ - اینکه آدم بفهمد هیچ بعد از ظهر تحمل ناپذیری او را از پا در نمی آورد غم انگیز نیست؟ وقتی که یک بعد از ظهر تحمل ناپذیر را بتوان هر جا دوام آورد یعنی هیچ جایی برای رفتن وجود ندارد و تو در هر حال زنده می مانی.
پس دیگر از این کافه به آن کافه نمی روی. در یکی از کافه ها که پیشخدمت کر و لالی دارد نمی نشینی.چشم های پیشخدمت سبز نیست. ته ریش ندارد و لنگ نمی زند. پیش خدمت فهرست کافی ها و غذا ها را جلوی تو نمی گذارد و فقط این را نمی داند که سفارش تو را با اشاره ی انگشتت بر روی یکی از قسمت های منو بفهمد و برود و با دو دست چهار بشقاب حمل کند و جلوی تو بگذارد و تعظیم کند و برود. فردای آن روز به کافه نمی روی و این بار با ایما و اشاره به او نمی فهمانی که خودش پیشنهاد غذا دهد. پیش خدمت نمی خندد بی صدا. انگشتش را روی یک غذا نمی گذارد که بعد دستانش را باز کند و ابروهایش را بالا دهد و دهان بسته اش را کج کند و سرش را بالا بَرَد که یعنی غذای خیلی مرغوبی است و تو هیچ نفهمیده باشی و او اداهایش را دوباره تکرار کند و تو خنده ات بگیرد و از او بخواهی همان را بیاورد و او این بار یکی یکی بشقابهای غذا را برایت بیاورد و بو بکشد و سرش را به نشانه ی مرغوبیت غذاها تکان تکان دهد و انگشت اشاره اش را به شست بچسباند و تکان دهد و تو باز بخندی و کافه رفتن ، آن کافه را رفتن بشود کار هر روزت.
***
6
مادربزرگ گفت. گفت که در گیر و دار ملی شدن صنعت نفت دانشجو بوده و در میتینگ های حزب توده شرکت می کرده. پدربزرگ هم بی سر و صدا می آمده . تو می گویی: مگر پدر بزرگ 28 مرداد جزو دار و دسته ی شعبان بی مخ نبوده؟ مگر شکم چهار کمونیست را ندریده؟ و مادربزرگ می گوید صبر داشته باش. "فضلی"از اعضای کمیته ی دانشجویی بوده . مادربزرگ به او دل باخته و تنها پسرش یعنی پدر تو فرزند فضلی ست.
به مادربزرگ نگاه نمی کنی.
مادربزرگ به پدربزرگ می گوید که حامله است. پدربزرگ که بعد از هفت سال زنش حامله شده بیرون می رود و شب خانه بر نمی گردد. نصف شب زنگ می زند خانه و فقط می پرسد : "بچه مال کیه؟" و مادربزرگ می گوید : مال کی می خواسته باشه؟ بچه ی ماست. پدربزرگ که قبلن بی خبر آزمایش داده بوده و از عقیم بودن خودش مطلع بوده ، گوشی را می گذارد. بعد از سه روز خانه می آید و قسم می خورد نگذارد زنش دانشگاه برود . اما مادربزرگ را طلاق نمی دهد. زجر هم نمی دهد. پنجاه سال هم به روی خودش نمی آورد. قبل از مادربزرگ می میرد و با مرگش به روی مادربزرگ می آورد . مادربزرگ می گوید : مثل اینکه پنجاه سال با چشم بند منتظر کشیده ی بازجو باشی و دست آخر بازجو بی حرف بمیرد و آنقدر بی صدا بمیرد که نفهمی کی می توانی چشم بندت را باز کنی.
تو بلند بلند گریه می کنی و فکر می کنی پدربزرگ را مادربزرگ خراب کرده و مادربزرگ فکر می کند به خاطر زجر پنجاه ساله ی او گریه می کنی و می گوید : گریه نکن عزیزم. این چشم بند فقط با مرگ من باز می شه.
***
7
از پیاده رو می گذری. بقال شیرهای یارانه ای را در سبدی پلاستیکی جلوی مغازه گذاشته است. و تو همانطور که راه می روی یاد سارا - هم خانه ی سابقت - می افتی که شیر دوست نداشت و گاهی که شوخیش گل می کرد و می خواست تو را دیوانه خطاب کند می گفت : دیوانه ای دیگه. دی وااا نه. مثل یا راااا نه. و تو از یارانه به سوبسید رسیدی و از سوبسید به سویساید رسیدی و فهمیدی دیوانه در زبان تو هم وزن خودکشی ست در زبانی انگلیسی و فهمیدی چرا وقتی در ایران دیوانه می شویم در فرنگ خود کشی می کنیم.
***
8
عصر سینما می روی. یک سینمای خلوت در محله ات که با سوبسید دولت زنده است.آژانس شیشه ایست.برای بار چندم این فیلم را می بینی؟ در سینما 5 نفر بیشتر نیستند.دو تا پسر و یک زوج جوان که با شروع فیلم شروع می کنند. پسر ها زیر چشمی نگاهشان می کنند.زن روسریش را در آورده و مرد دستش را دور گردن زن انداخته و دیوانه وار او را می بوسد. انگار چیزی ، چیزی مهم در دهان زن گم کرده است. یکی از پسرها بیرون می رود. حاج کاظم می گوید : "می دونی وقتی یه گردان بره و گروهان برگرده یعنی چی؟" زن موهایش را تاب می دهد و سرش را روی سینه ی مرد می گذارد.پسر بر می گردد و دوستش بیرون می رود. نفر می رود و نفر بر می گردد.حاج کاظم در هواپیماست.مرد موهای زن را که روی شانه هایش ریخته نوازش می کند. زن روسری اش را می پوشد. سالن روشن شده است و تو پشت سر زن و مرد راه می افتی و می بینی مرد بالای سرش کچل است و چهل ساله می زند. حلقه در دست دارد. زن هم سی و پنج ساله می زند. حلقه ای از جیبش بیرون می آورد و دستش می کند . در خروجی باز شده و زن سمت راست خیابان می رود و مرد سمت چپ .بی خداحافظی. بی حرف.
از سینما بیرون می زنی.نه سمت مرد می روی نه سمت زن. می ایستی و بغضت را می خوری و طرفی می روی که طرف باد است.
دقت نمی کنی. پایت خود به خود فقط از خطوط سفید خط عابر می گذرد. دیر شده است. تو باید ساعت 10 خواب باشی. تو باید یک شهروند خوب باشی. قبوض آب و برق و تلفن و گاز را عوارض شهرداری را به موقع بپردازی. رژیم غذایی خوبی داشته باشی. ول نگردی. حتی یک لاخه از موهای جوانت را بیرون نگذاری. پس شب زود می خوابی. توّهم خاصیت شب است. شب ها آدم فکر می کند نکند مکاسی وجود داشته باشد و جایی پنهان شده باشد و تو ندیده باشیش.
خوابت نمی آید. می فهمی چرا. بلند می شوی. دوش می گیری. موهایت را فر می کنی. لاک قرمز خونی ات را بر می داری.لاک را به ناخن های پا و سپس دست می مالی.انگشت هات را باز می کنی و بادشان می دهی. از خیابان صدای نعره زدن یک مرد می آید. فحش ناموسی می دهد و با لگد به دری که نزدیک خانه ی توست می کوبد. کنار پنجره نمی روی چون داری رژگوشتی قهوه ای را روی انحنای لبهایت می کشی و لبهات را به هم می مالی. سایه و کرم پودر نمی زنی. فریاد های مرد به ناله بدل شده است.رو به آینه می کنی. لاک و رژ را دستت گرفته ای . دستهایت را بالا می آوری و رو به خودت می گویی: یاران من!این که در دست راستم می بینید خون من و این که در دست چپم می بینید ، گوشت تن من است.می خندی و چند دقیقه ای با لاک و رژت می رقصی. به احتیاط لیوانی آب می خوری و در رختخواب دراز می کشی .خوابیدن یادت می آید .خوابت می برد.
چه کسی به خوابت می آید؟
***
9
نشناختت. لبخندش لبخند شناختن نبود. از همان ها بود که به بقیه ی مشتری ها در کافه می زد.حالا تراکت تبلیغاتی پخش می کرد. تو 5 تراکت گرفتی و صد متر جلوتر در یکی از سطل آشغال ها انداختی.
از کافه اخراجش کرده بودند. فردای روزی که دعوتش کردی با تو غذا بخورد و نشست و غذا خورد. "پیشخدمت باید حد و حدود خودشو بدونه خانم. برای کافه بد می شه" . تو خواسته بودی شماره تلفنی از او داشته باشی و صاحب کافه خندیده بود و گفته بود : " یه آدم کر و لال ، تلفن به چه کارش میاد خانم ! که حسرت بکشه؟! "
آدرسش را پرسیدی. " شبا همینجا می خوابید. الان هم می ره یه کافه ی دیگه پیدا می کنه شبا اونجا می خوابه. اینا خونه به دوشن دیگه . آدم بهشون خونه هم می ده کار هم می ده اما آخرش حرمت....
تو از کافه بیرون زدی. تا یک ماه به کل کافه های شهر سر می زدی . نبود.
و تو در شبی از شب های زمستان به شانه های او فکر کردی که کج بود. بعد به ضحاک فکر کردی که دوش هایش خانه ی ماران بود و همانها بیخانمانش کرد.
تو او را نبوسیده بودی. هنوز وقت بوسیدن نبود. همان شب زمستانی بود که موهایت را یکجا سفید استخوانی کردی. دیگر برای روسری پوشیدن آیینی نداشتی.
حالا بعد از دو سال که موهای جوانت دوباره سیاه شده و آن طره ی سفید روی پیشانیت تاب می خورد، نشناختت.یعنی حالا باید رنگ سیاه خرید؟
***
10
هر پدرِ حرامزاده ای که خودش را بکشد ، یک دسته موی دخترش را سپید می کند.
عیسای حرام زاده ، به دستور خدا کشته می شود.عیسی خداست. عیسی خود کشی می کند.
عیسی پدر همه ی مردم است. عیسی پدر همه ی زنان است. همه ی زنان یک دسته موی سفید دارند.
***
11
قبرستان می روی. به پدر و پدر بزرگ سر نمی زنی. یکراست می روی قطعه ی 250 سر قبر مادربزرگ.تمام تمرکزت را بکار می گیری که از روی قبرها عبور نکنی. سه شنبه است. ساعت 8 صبح.کسی آن حوالی نیست.دوزانو می نشینی. با خاک روی سنگ قبر مادربزرگ تیمم می کنی. کمربند را از کیفت بیرون می آوری و محکم روی قبر می زنی. محکم تر. خاک روی سنگ قبر بلند شده است. دیوانه وار می زنی. روی تمام قسمت هایی که خاک نشسته می زنی. پاک می شود.
بعد به شهر بر می گردی و سعی می کنی دیوانه وار قوانین را رعایت کنی. رعایت همه چیزی را . رعایت همه کس را.
***
12
مکاسی روزها وجود ندارد و شب ها شاید لای تاریکی پنهان باشد.
دسته موی سفید را لای موهای جوانت پنهان می کنی.چراغ ها را خاموش می کنی. پرده های سیاهت را کیپ می کنی. همه ی لباس هایت را در می آوری.جلوی آینه می روی. دستهایت را در امتداد شانه ها باز می کنی.سرت را کج می کنی و چشمهات را می بندی.
می بینی؟
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه