داستانی از بهاره سلمانی


داستانی از بهاره سلمانی نویسنده : بهاره سلمانی
تاریخ ارسال :‌ 12 بهمن 89
بخش : داستان

«با كفش هاي پاشنه بلند مشكي»

 

به چرخش تند لباس ها توي ماشين لباس شويي خيره شده بود. سرش داشت گيج مي رفت، انگار خودش هم داشت با لباس ها مي چرخيد، ‌با شلوارها، بلوزها، روسري ها...

ظرف هاي شام ديشب توي آشپزخانه تلنبار شده بود. يادش آمد كه هويج توي سوپ نريخته، دويد و رفت توي آشپزخانه. تابلوي آبرنگ،‌ درست رو به روي در آشپزخانه بود. وقتي رفت تو، چشمش خورد به آبي ها و صورتي ها و لبخند زد. يك نفر، يك صدا از توي اتاق بچه ها داشت داد مي زد: " بوي گندم مال من، هرچي كه دارم مال تو...". چشمش را دوخت به تابلو ولي رنگ زردي توي آن نبود. هرچه بود، آبي و صورتي و بنفش بود و قرمز.

خط قرمزي كه ممتد،‌ وسط تابلو كشيده شده بود و انگار تا ديوارها مي رسيد و ديوارها را رد مي كرد و مي رفت تا خانه ي همسايه ي كناري بعد از آنجا هم مي گذشت و مي رسيد به پارك و و بعد بازار و بعد مغازه ي طلا فروشي و... .

بشقاب ها را يكي يكي شست و بعد قاشق ها را، بعد چنگال ها و ليوان ها و كاردها و ديس ها و... ديشب چند نفر بودند؟

ظرف ها تمام شد و شير آب را بست. ياد هويج افتاد و زد پشت دستش. توي جا ميوه اي يخچال، سه تا هويج تقريباً درشت بود. هويج ها را برداشت و چشمش را دوخت به ساعت. اگر پوست مي گرفت دير مي شد و اگر نمي گرفت بد مي شد. پوست كن را برداشت و يكي در ميان پوست هويج ها را گرفت. وقتي داشت هويج ها را خرد مي كرد، كارد گرفت به انگشتش ولي خون نيامد. هويج ها را ريخت توي قابلمه و زيرش را زياد كرد.

صداي فريادپيچيده بود توي گوشش: " اهل طاعوني اين قبيله ي مشرقي ام" ،لباس ها حتماً‌ تمام شده بود، رفت سراغ ماشين لباس شويي و درست در همان لحظه ماشين ايستاد. لباس ها را يكي يكي در آورد و ريخت توي سبد. صداي زنگ تلفن، او را از خلصه ي طولاني كه داشت دنبال خودش توي ماشين لباس شويي مي گشت در آورد. دويد و گوشي را برداشت.

-        الو...

صداي گرم، مثل آب جوش ریخت توی گوش هایش.

 

-        سلام. تو كه هنوز اونجايي؟

 

عادت كرده بود به اين صدای داغ. گوشي را چسباند به گوشش و نشست روي صندلي.

 

-        سلام. فكر نمي كردم ديگه زنگ بزني.

-        چرا؟

-        همينطوري.

-        دلم برات تنگ شده بود...

 

-        هنوز نمي خواي بگي با كي كار داري؟

-        دلم برات تنگ شده بود...

-        ميدوني دفعه چندمه كه اينجا زنگ مي زني و چندمين باره كه من بهت مي گم اشتباه می گیری و باز تو اصرار مي كني و گوشي رو قطع نمي كني؟

-        خب..

-         همش حرف هاي فيلسوفانه ميزني و دنبال كفش مشكي اي مي گردي كه پاشنه هاي بلند داشت؟

-        دلم برات تنگ شده بود.

-        ببین...

-         ديروز رفتم توي خيابون، داشتم دنبال تو مي گشتم. جلوي همه ي كفش فروشي ها ايستادم و به كفش هاي مشكي پاشنه بلند خيره شدم...

-        ببین...

-        به تق تق كفش ها فكر كردم. تا حالا كفش پاشنه بلند پوشيدي؟

-        نه. گوش کن...

-        صداي تق تق راه رفتن با كفش هاي پاشنه بلند،‌ مثل تاپ تاپ قلب مي مونه. تا حالا صداي تاپ تاپ قلب رو شنيدي؟

-        وقتي حامله بودم.

-        پس تو مادري؟ همه ي مادرا كفش پاشنه بلند دارند. حالا شايد مشكي نباشه ولي حتما يكي دارن. گفتی چند تا بچه داري؟

-        دو تا.

-        رویا؟...

-        من رویای تو نيستم. چند بار بگم اشتباه مي گيري؟

-        مي دوني رویا، ديشب خواب تورو ديدم. خواب ديدم با لباس صورتي و آبي نشستي روي تاب، ته باغ اينجا. داري آواز مي خوني. ببینم هنوزم مثل اون روزا عطر توت فرنگي مي زني؟ هنوز وقتي توت فرنگي مي بينم ياد تو مي افتم. يه دفعه دلم هواي روزايي رو مي كنه كه لباس سفيدت رو مي پوشيدي. همون كه يادت هست؟ آستين كوتاه داشت و بلند بود؟ مثل پيراهن خواب؟ چه روزايي بود...كفش هاي پاشنه بلند مشكي ات رو هنوز داري يا بخشيدي به كسي؟

-         گوش کن هنوز نمي خواي اسمت رو بگي؟

-        كفش هاي مشكي رو داري يا نه؟

-        يه روز زنگ مي زني و هر چيزي رو كه به ذهنت مي رسه مي گي و بعد قطع مي كني و دوباره... هفته ها زنگ نمي زني... حتي اسمت رو هم نمي گي...من همه اش فكر مي كنم كه تو كي هستي ولي... باز زنگ مي زني و مي گي رویا. من رویا نيستم.خب؟

بوي سوپ پيچيده بود توي خانه. فكر كرد حتماً ته گرفته.

-        رویا چرا از من فرار مي كني؟ فكر مي كني همه چيز تموم شده؟ هنوز انگشت هام دلتنگ دندوناته، مثل اونموقع ها که...

 

گريه كرد و صداي گرم و مردانه اش بين هق هق ها گم شد. مثل بچه ها گريه مي كرد.

بعد... بوق بوق بوق(نباشد بهتر است)... صداي نبودنش توي تلفن پيچيد.

زن چند دقيقه مبهوت نشسته بود روي صندلي و گوشي را گرفته بود توي دستش. تابلوي آبرنگ از آشپزخانه پيدا بود. چشم هايش را بست و قطره اشكي را كه مي خواست بيايد و نيامد را با گوشه ي انگشتش گرفت. صداي فرياد خفه شده بود.

بعد...

ياد سوپ افتاد و گوشي را گذاشت روي دستگاه... زير سوپ را خاموش كرد و پلوپز را از برق كشيد و نشست روي صندلي. ساعت را نگاه كرد. زير لب شروع به شمردن كرد.20، 19، 18، ... وقتي به 2 رسيد، صداي آيفون پيچيد توي خانه. بچه ها آمدندو بعد هم شوهرش. صداي ضبط و تلفن حرف زدن و تلويزيون و اخبار پيچيد توي خانه. لباس ها را پهن كرد و ميز را چيد. چند نفر بودند؟ سوپ را ريخت توي بشقاب ها و لوبيا پلو را توي ديس. رفت توي اتاق دخترش تا برگه ي امتحاني اش را ببيند. وقتي رفت تو، يك صداي گرم داشت مي خواند. دخترش پريد و بوسش كرد و او گيج گفت: " عزيزم، ناهار"

زير تخت چشمش خورد به كفش هاي پاشنه بلند مشكي...گفت: "اين را كِي خريده؟"

بعد از نهار، كنار بشقاب بچه ها و شوهرش پر از هويج بود. خانه ساكت بود و همه خواب بودند. چشمش را دوخت به تابلوي آبرنگ و دانه دانه هويج ها را خورد. فكر كرد فردا، توي دوره ي دوستش، كفش هاي پاشنه بلند مشكي بپوشد با دامن حرير یا صندل های سفید با شلوار.

شوهرش از توي اتاق خواب گفت:  " رویا، عزيزم...  "

آخرين هويج را از توي بشقاب دخترش برداشت و گفت: " كار دارم"  .

 

 

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :