داستانی از اسماعیل زرعی
تاریخ ارسال : 24 آبان 95
بخش : داستان
شاهکار
شنيد در ميزنند؛ و كسي ميگويد: حشمت. حشمت. حشمت!...
تعجب كرد. با خودش گفت: توي اين تاريكي؟... در كه هميشه باز است!
يكي، از گوشهي اتاق گفت: با تو كار دارند مگر نميشنوي؟
صدا، نه صداي زن بود، نه صداي مرد؛ اما آشنا بود؛ مثل صفيرِ پيچيدنِ باد در كوزهاي خالي. برگشت ببيند كيست. همه طرف را نگاه كرد؛ كسي نبود. جايجايي از موكتِ كهنهي سبزرنگِ كف اتاق، سوخته، و آلوده به لكههاي رنگ بود. روي تشكِ ابري، زيرِ پتوي سربازي، مردي خوابيده بود؛ باريك و بلند؛ با موهاي زرد كه زيرِ نورِ كمسويي برق ميزد. منبعِ نور پيدا نبود. جلو رفت تا از او بپرسد. نزديك كه رسيد، خم شد. گوشهي پتو را پس زد. آن كه خوابيده بود، سي و دوسه سال مينمود؛ با بدني استخواني، صورتِ باريك، دماغِ بلند با حفرههای گشاد، دهانِ بزرگ، لبهاي كلفت و چانهي باريك كه ته ريشِ زبر و زردي آن را پوشانده بود. خيال كرد روي آينه خم شده است. از خودش پرسيد: چطور خوابيدهام؟
دستِ بلندِ استخوانياش را كه تا آرنج پوشيده از لكههاي رنگ بود، دراز كرد. با احتياط شانهي او را گرفت و تكان داد: حشمت. حشمت پاشو. با تو كار دارند!
صداي خودش را شناخت. بيدار شد. توي رختخواب نشست. كورمالكورمال اطراف را كاويد. دستش به بستهي سيگار خورد. كبريت را پيدا كرد. كبريت زد و چراغِ گردسوزِ پايه متحرك را پيش كشيد. فتيلهاش را بالا بُرد. شعله را بر آن نشاند. حبابِ چراغ را كه گذاشت، تاريكي اتاق يكباره محو شد. ديد روبهروي بوم ايستاده، شستي را دست گرفته است و با دستِ ديگرش شتابان قلم ميزند. دقت كرد تابلو را ببيند. رنگها به طرزِ سحرآميزي به هم پيچيده و شكل گرفته بودند؛ و هر قلم كه كشيده ميشد، طرحِ تازهي ديگري بر زمينهي سفيد، نقش ميخورد.
بلند شد و جلو رفت. دست روي شانهاش گذاشت. پرسيد: پس چرا در را باز نميكني؟
قلم از حركت نايستاد. جواب داد: كسي نيست باز كند!
به تاريكي بيرون نگاه كرد كه مثل پردهي سياهي جلوي در آويزان بود. ترسِ گنگي به دلش چنگ زد. خواست بپرسد: يعني، چه كسي اين وقت شب پشت در است؟
خشك مقابل بوم ايستاده بود. دستي كه قلممو در آن بود، چنان شتابي داشت كه به چشم نميآمد؛ اما سر و صورت و بدن، يكپارچه سنگ مينمود. ناچار نپرسيد. سري تكان داد و گفت: باشد. خودم ميروم!
چراغ را فوت كرد و زمين گذاشت. در تاريكي مطلق راه افتاد. داخلِ حياط شد. همه خواب بودند. هيچ چراغي روشن نبود. خرُوپف همسايهها از درزِ درِ بستهي اتاقها بيرون ميزد و بههم گره ميخورد و فضاي خانه را پُر ميكرد. به دالانِ تاريك پيچيد. بوي نم و پوسيدگي مشامش را پُر كرد. حس كرد دالان، درازتر و باريكتر و سقفِ آن، كوتاهتر از هميشه است؛ آنقدر كه مجبور است تا كمر خم شود سرش به تيرهاي چوبيِ دوده گرفته نخورد. ميترسيد دست به ديوار بگيرد؛ بيم آن بود كه كاهگل پوسيدهي اطراف يكباره بريزد.
هر قدم كه برميداشت تار عنكبوتي، مثل تورِ سفيدِ خاكگرفتهاي او را در خود ميگرفت و به سرو صورت و اندامش ميپيچيد. دستهايش بيوقفه در گردش بود؛ پيشاپيش هوا را چنگ ميزد و به هر طرف كه ميچرخيد، لايهي زبري از تارها را دور مُچ ميپيچيد. هرچه جلوتر ميرفت، به ضخامتِ تارها افزوده ميشد.
پشتِ در رسيد. تختههاي كلفت و چرك را ديد كه با گلميخهاي درشتي محكم به هم وصل شده بود. رداي بلندِ تار عنكبوت را از روي خودش جمع كرد، مچاله كرد و به كناري انداخت. دست دراز كرد كلونِ چوبيِ زمخت را پس بزند. از خودش پرسيد: از اين راه نيامده بودم؟!
كلون با صداي خشك و خراشيدهاي كنار رفت؛ اما در باز نشد. تعجب كرد. خم شد و كورمال اطراف را كاويد. كسي كه آن طرف بود، كوبه را به طوقه كوبيد.
گفت: صبر كن. حالا باز ميكنم!
ديد خاكِ نرمِ پوسيدهاي پشتِ در را تا نيمه پوشانیده است. زانو زد و شتابزده مشتمشت از آن برداشت و به اين طرف و آن طرف پاشيد. آن كه آن سمت بود، بيوقفه در ميزد.
گفت: صبر كن. صبر كن!
و به سرعتش افزود. پياپي خم و راست شد. هر مُشت را بيشتر از دفعهي پيش پُر كرد. سينه به خاك داده بود و هر بار كه كومهاي از آن را به سمتی پرت ميكرد، خاك غبار ميشد، برميگشت و به سر و صورتش مينشست.
همهي خاك را كنار زد. خيسِ عرق شده بود. دست به پيشاني و دورِ گردنش كشيد. زبري گِل را روي پوستش لمس كرد. بلند شد. دستهي كلون را گرفت و تكان داد. در تكان نخورد. دقت كرد. متوجه شد دو لنگهي آن را از بالا تا پايين با تختههايی پهن به هم ميخ كردهاند. حرصش گرفت. لج كرد. دست زير يكايك تختهها انداخت و با همهي توان كشيد. كوبشِ آن كه آن طرف بود، شتاب بيشتري گرفته بود و اين، اين طرف، بريده بريده تكرار ميكرد: حالا باز ميكنم. حالا باز ميكنم!...
پوستِ دستش خراشخراش شد. انگشتهايش زخم شدند. از كنار مُچ و آرنجش قطره قطره خون ميچكيد. خون و عرق و رنگ قاطي شده بود. به نفسنفس افتاده بود. سينهاش خِسخِس ميكرد. تختهها را كَند. هر تخته با دهها ميخِ زنگزدهي قطور به در وصل بود. آخرين تكه را كند و بشدت به گوشهاي پرتاب كرد. تخته در تاريكي دالان پَرپَر زد ورفت و به دنبالش، صداي شكسته شدن چيزي به گوش رسيد. در باز شد. داخل شدند. گفت: ببخشيد چراغ نياوردهام. ميبينيد؟
به حياط كه رسيدند، نگاهِ متعجب و سرزنشآمیزشان را ديد كه روي يكايك اتاقها ميسُريد. سعي كرد مسيرِ ديدشان را سد كند. نشد. سر به زير انداخت و آهسته نجوا كرد: بيچارهها خستهاند!
داخل اتاق كه شدند، ديد هنوز روبهروي بوم ايستاده، گرمِ كار است. حتا سر بر نداشت آنها را ببيند.
گفتند: آمدهايم تابلو را ببينيم!
جلو رفتند و ديدند، بيآن كه او را از مقابلبوم پس برانند.
پرسيد: ميخواهيد چراغ روشن كنم؟
پشتِ سرِشانايستاده بود.
گفتند: فقط براي اين آمدهايم. مدتهاست دنبالش ميگرديم!
و به پيرمردِ خميدهي مو سفيدي كه عصا و دست و چانهاش ميلرزيد گفتند: شما بگوييد، استاد!
سعي كرد عينكِ ذرهبيني و مسير حركتِ دست او را ببيند؛ مهسياهی مانع بود.
پير گفت: حالا ديگر من نيستم. استاد، من نيستم!
و لحظهاي ساكت ماند. انگار ميكوشيد جلوي شكستن بغضش را بگيرد. دستِ ظريفِ پُرچين و چروكش را بلند كرد و با سرانگشت، قطره اشكي را كه بسرعت از زير عينكش راه گرفته بود، پاك كرد. گفت: ديگر داشتم ناميد ميشدم. هشتاد سال شوخي نيست. ميترسيدم مثل استادم كمالالملك بشوم. يك عمر؛ يك عمر انتظار. كجا پنهان شده بودي تو؟
منتظرِ جواب نماند؛ آه كشيد و ادامه داد: عاشقي، دردِ بدي است. او هم عاشقِ اين تابلو بود. تا آخرِ عمر دنبالش گشت!
پابهپا شد. سر به زير انداخت و جواب داد: تازه تمامش كردهام. انگار بد نشده. اما همهي وقتم را گرفت. همهي اين سي و چند سال. تنها اين نيست. همهشان مثل هميناند. ببينيد!
و به ديوارِ سه طرفِ اتاق اشاره كرد: اما بدبختانه كسي فرقِ بينِ رنگها را تشخيص نداد. هركس آمد و ديد، راهاش را كشيد و رفت. حتا بعضي به كوچه كه ميرسيدند، همانجا، پشتِ در، شروع به فحش و غرولند و بد و بيراه ميكردند. خُب، خوب شد شما آمديد. مالِ شما. به رايگان. پس چرا برنميداريد؟ نه فقط اين، هركدام را كه ميخواهيد، برداريد. برداريد. ديگر!
همچنان روبهروي بوم ايستاده بود و تندتند قلم ميزد. تابلو را كه از مقابلش برداشتند، يكباره اتاق روشن شد، بانوري شگفت، برنگِ گلستان. روي سه پايهي بلندِ نقاشي گُلی سرخ شكفت و از كنارش، چند غنچهي شاداب و برگِ سبزِ براق سر زد. نسيمِ خنكي وزيد. سعي كرد محلِ وزش نسيم و منبع نور را بيابد. به هرطرف سر كشيد. كرانهي اتاق پيدا نبود؛ فقط دوردورها رنگِ آبي روشني برق ميزد. سرشار از شادي دورِ خودش چرخيد. بوي عطر را داخل ريههايش كشيد. به گُلها، نورها و تلالو آبِ زلال و خنكي كه از جلوي پايش جاري بود، نگاه كرد و به آهنگِ ملايم و با شكوهي كه از همهجا پخش ميشد، گوش داد. صداي سايش برگها را شنيد. ديد پرندهها از اين شاخه به آن شاخه ميپرند و روي هر درخت لحظهاي ميمانند و نغمه ميخوانند. بهشوق آمد. خنديد. خنديد و دورِ خودش چرخيد. قهقهه زد و به هوا جهيد. يكباره بغضش تركيد. سيلِ اشك روي گونههايش راه گرفت. شنيد ميگويند: كاش اينجا بود. كاش پيدايش ميكرديم. باز هم بگرديم استاد؟
تابلو را زير بغل زده بودند و عجولانه ميبردند. از پيچِ بنبست گذشتند. كوچهي خلوت، تاريك شد. لحظهاي ايستاد و به همهمهاي كه دور ميشد، گوش داد. بعد در را بست و به اتاق برگشت. ديد توي تاريكي، جلوی بوم ايستاده است و تندتند قلم ميزند. پرسيد: چكار ميكني حشمت؟ مگر نبردنش. بادِ هوا را نقش ميزني؟
جواب شنيد: كي بود؟... كي بود در زد؟
بوم را جابهجا كرد؛ طوريكه وجودش شنيده شود. بعد سر بلند كرد و به او چشم دوخت كه در آستانهي در، حيرتزده ايستاده، اشك در چشمهايش میجوشید و قطرهقطره از مژههايش ميچكيد. نتوانست بايستد. زانوهايش ميلرزيد. در نگاهاش سؤال بود و يأس؛ انگار پنجرهي چشمهايش شكسته بود. همانجا، پشت به در، چمباتمه زد و صورتش را در دستهايش گرفت. شانههايش از شدتِ گريه لرزيد.
بيآن كه قلمش از حركت بماند، سر چرخاند و به بسترِ وسطِ اتاق نگاه كرد. چيزي زير پتو ميلوليد. از صداي هقهقِ خودش بيدار شد. متكاي چركِ زير سرش خيس شده بود. نشست. دور گردن و توي سينهاش را دست كشيد؛ داغ و لزج بود. خيال كرد تنِ مچاله شده هنوز در آستانهي در است. از كنارِ آن، بيرون را نگاه كرد. هوا تاريك بود. صدايي به گوش نميرسيد. احساس ضعف كرد. چيزي درونش را ميخراشيد و ذوب ميكرد. چشمش به طرفِ بوم چرخيد. حس كرد هنوز روبهروي آن ايستاده است. دستش تندتند به كار است؛ اما ديگر توانِ ايستادن ندارد؛ از داخل خم شده است. بلند شد. فتيلهي چراغ گردسوز را بالا كشيد. نور زردِ بيرمقي، دايرهوار، قسمتي از اتاق را روشن كرد. نور، چرك و لكهلكه بود. رفت،از پستو سفره را آورد. چند تكه نان داخلش بود. تكهايبه دهان گذاشت. مزهي دهانش تلخ شد. بوي كهنهگي و كپك توي دماغش پيچيد. اعتنا نكرد. لقمه را جويد. نگاهاش به طرفِ سه پايه و بوم پَر كشيد. بوم، در تاريكي مانده بود. با خودش گفت: حالا ديگر وقتش است. بايد دست به كار شد!
لقمه را فرو برد و به طرفِ در راه افتاد. آن كه آنجا چندك زده بود، سر بلند كرد و پرسيد: ميخواهي چه بكني، حشمت؟
در صدا و نگاهاش ترس و اعتراض موج ميزد.
جواب داد: شاهكار. حالا ديگر نوبتِ كشيدنِ شاهكار است. به هر قيمتي كه ميخواهد باشد!
هراسان شد. از جا پريد. پاهايش را باز کرد و دستهايش را به دو طرف دراز كرد، طوري كه همهي درگاه را پُر كرده باشد. زار زد: نه. نه. اقلاً حالا نه!
صدايش لبريز از ترس و التماس بود.
بياعتنا، پا پيش گذاشت. براحتي از او عبور كرد و بيرون رفت. نسيمِ خنكي روي پوستش دويد. كمي آرام شد. برگشت و به درگاه نگاه كرد. كسي آنجا نبود. انگار آن که بود بخار ملايمي شده، در هوا حل شده بود. به حياط نگاه كرد. همهي همسايهها خواب بودند. درِ اتاقها چهارتاق باز بود و از دلِ سايهروشنِ آنها نفيرِ نرمِ خواب به بيرون سر ميكشيد. نور بيرمقِ فانوسي كه توي تاقچه گذاشته شده بود، قسمتي از انتهاي اتاقِ كناري را روشن ميكرد. پشدريهاي سفيدِ اتاقِ بالاخانه به رنگِ زرد گراييده بود. دالان و راهپله و اتاقِ روبهرو و همهي حياط در سياهي فرو رفته بود. سكوت و سياهي در هم آميخته بود. بوي خواب در فضاي خانه موج ميزد. دقیق گوش داد. از فاصلهاي خیلی دور، نوزادي بيوقفه ونگ ميزد. خيال كرد رنگِ صداي نوزاد، سورمهاي مات و كمي متمايل به كبود است. لحظهاي ايستاد و به اطراف زل زد. بعد به اتاق برگشت. چراغ را دست گرفت. دوباره صورتش سرخ و ملتهب شده بود. بهتأني راه افتاد. دورِ اتاق چرخيد. جلوي يكايك تابلوها ايستاد و به آنها خيره شد. قسمتي از كاسهي سرش درد ميكرد. شقيقهاش تير ميكشيد. حس ميكرد تنهاتر و شكنندهتر از هميشه است. حس میکرد ابرِ تيرهاي در درونش ميغرد، بالا ميآيد و تن ميگستراند؛ آنقدر كه نزدیک است همهي وجودش را بپوشاند....
گشت و گذار تمام شد. چراغ را توي تاقچه گذاشت و به طرفِ بوم برگشت. پشتِ سرش ايستاد. دست روي شانهاش گذاشت و آهسته نجوا كرد: حشمت جان، خسته شدي؛ اما كارِ اصلي مانده؛ يك شاهكار. كمك كن تمامش كنيم!
و با خندهي تلخي كه روي لبهايش ماسيده بود، منتظر جواب ماند. اما او برنگشت، حتا قلمش از فعاليت نماند. به تابلو نيمه كاره خيره شد كه تصوير زني بود جوان، زيبا، با موهاي طلايي پريشان. پيشاني بلند و گونهها و روي چانهي زن برق ميزد اما ساير قسمتهاي صورتش در سايه فرو رفته بود. پلكهايش افتاده و با نگاهي مادرانه به سينهاش زل زده بود. خندهي فروخوردهاي، گوشهاي از لبهايش را كمي جمع كرده، و قطرهي زلالي به يكي از مژههايش آويزان بود. دستهايش را بالا آورده زير سينه، جدا از تن نگهداشته بود. سينهاش برجسته و پُر مينمود و سمت چپِ آن، لكهي خيسِ درشتي روي پيراهن افتاده بود؛ اما دستهايش خالي بود.
سينهاش از آه پُر شد. گفت: خيلي خُب، بس است. حالا هرچه من ميگويم، بكش!
تابلو را از مقابلش برداشت. بومِ سفيدِ ديگري آورد و روي سه پايه گذاشت. گفت: آستري را سياه بزن. طرحِ خانه را بكش؛ با همين اتاقها و درهاي چوبي و كوتاهشان و دالانِ هميشه تاريك و ديوارهاي كاهگلي و حياطِ خاكفرش. حياط را كمی بزرگتر بكش!
قلممو شتابِ بيشتري گرفت. رفت، تشكِ ابري و پتو و متكا را آورد و كنار سهپايه انداخت. گفت: طوري بكش كه هرچه ميآورم، وسطِ حياط تلنبار باشد. سهپايه و بوم را هم بكش. سهپايه را بخوابان روي تشك!
تابلوی ناتمام را برداشت. به آرامي به آن دست كشيد. سعي كرد طوري روي تشك بگذاردش كه خراش بر ندارد. نوبت به تابلوهاي نصب شده به ديوار رسيد. روي پنجهي پا بلند شد. دست دراز كرد. اولين تابلو، چشماندازِ رويايي مهگرفتهاي بود؛ مثل ترسيمِ پروازِ سرخوشانهي خيال. حس كرد آنقدر سبك است كه انگار ظرفي از نسيم را به دست گرفته است.
دهانش خشك شده بود. ذهنش در تلاطم بود. تابلو بعدي را برداشت. تصويري از راههاي درهم رفتهي خاكي، آسفالت، ناهموار، باريك، پيچپيچ، وسيعِ كبود، سياهِ يكدست، راههاي مالرو، يك راهِ سبز اما بُريدهبُريده، راههاي جنگلي، كويري، كوهستاني؛ همه درهم تنيده و بيانتها، مثل كلافي سردرگُم. تابلو سنگين بود، بقدری كه بازوهاي نحيفش توانِ تحمل آن را نداشت. تابلو را روي سر گذاشت. از گرما كلافه شده بود. شتاب داشت. لبهايش بيوقفه ميجنبيد و هر بار كه به سمتِچيزي ميرفت. حركتِ خيالاتي دستهايش هوا را ميشكافت. هرازگاهي فقط يك كلمه را تكرار ميكرد: بكش. بكش!
و دوباره به فكر فرو ميرفت.
همهي تابلوها را برداشت،بُرد،روي هم كومه كرد. براي بارِ آخر، چرخي دور اتاق زد. همهجا خشك و خالي و بيروح شده بود. روي ديوارها، هر نقطه كه قبلاً تابلويي آويخته بود، حالا لكهاي درست به اندازهي همان تابلو جا مانده بود. چراغ را برداشت؛ روبهروي هر لكه رفت و لحظهاي به آن خيره ماند. آه كشيد. سعي كرد به ياد بياورد چه روزي و در چه حالي تابلو را در آن گوشه آويخته است.
گشتوگذار تمام شد. به كومهي بزرگِ تابلوها نزديك شد. سيگاري روشن كرد. چراغ در يك دست و سيگار در دستِ ديگر، كنار كومه چندك زد. حسرتزدهبه آن نگاه كرد. آتش سيگار كه به آخر رسيد، بلند شد. با احتياط روي كومهي تابلوها رفت. درِ كوچك مخزنِ سوختِ چراغ را باز كرد. گفت: طوري بكش كه چراغ خم شده باشد و روي تكتكِ تابلوها نفت بريزد!
چراغ دود كرد و يك طرفِ شيشهاش سياه شد.
گفت: خودت يا مرا هم بكش كه باقيماندهي نفت را روي سرمان ميريزيم؛ طوري كه اين مايع ولرم بسرعت از فرقِ سر تا سر زانوها و نُك انگشتهايمان بدود!
حبابِ چراغ را برداشت. داغ بود. رهايش كرد. به زمين افتاد و با صداي خشكي شكست. لحظهاي ساكت ماند و گوش داد. كسي بيدار نشده بود. فتيله را بالا كشيد و خم شد. گفت: شعله را به تابلوها نزديك كن!
قلممو، سریع مشغول به كار بود. شعله را نزديك كرد؛ اما رنگِ زرد، فرار بود؛ انگار تابلوها قصدِ آتش گرفتن نداشتند.
گفت: صبر بايد كرد. شعله را به هر نقطه نزديك كن!
و آرامآرام دورِ خودش چرخيد. شعلههاي كوچكِ آبي كمكم جان گرفتند. بههم نزديك شدند و پيوند خوردند. بعد، زبانه كشيدند. راست ايستاد؛ صليبمانند. چشم به گوشهاي از آسمان دوخت كه تيرهتر از هر نقطهی ديگر بود. لبهايش را بههم فشرد. گفت: حالا طوري بكش كه آتش بر پاهايش بوسه بزند و كمكم از زانوهايش بالا بخزد!
و تكرار كرد: يك لحظه است؛ يك لحظه!
و بيآنكه جابجا شود، گفت: بعد، حياط روشن خواهد شد. صداي گُرگُرِ آتش بلند خواهد شد. بوي سوختنِ رنگ و پارچه و چوب به همهجا ميپيچد. قابِ تابلوها جرقجرق صدا ميكنند و موهاي تو يا من، آتش ميگيرد؛ اما فقط يك لحظه است؛ يك لحظه. بعد، شعله از قامتمان بالاتر خواهد رفت. تا لبهي بام زبانه ميكشد. مثل شمع آرامآرام آب ميشويم و قطرهقطره فرو ميچكيم. درد تا اعماقِ وجودمان ريشه ميدواند. دندانهايمان را بههم ميفشاريم و با همهي توان در دل تكرار میکنیم: يك لحظه است؛ فقط يك لحظه....
درِ يكي از اتاقها محكم بههم خورد. زني هراسان بيرون دويد و با همهي وجود فرياد زد: آتش. آتش!
و وحشتزده به وسطِ حياط زل زد. كومهي بزرگِ شعلهها فرو غلتيد. جرقههاي بسياري به هوا رفت و در سياهي آسمان گُم شد. نورِ آتش، حياط را روشن كرده بود.
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه