داستانی از از غسان کنفانی
ترجمه بابک شاکر

تاریخ ارسال : 5 مرداد 04
بخش : ادبیات عرب
«سرزمین پرتقالهای غمگین» از غسان کنفانی
ترجمه : بابک شاکر
مقدمه
کتاب أرض البرتقال الحزين (سرزمین پرتقال غمگین)، دومین مجموعه داستانی غسان کنفانی، نویسنده و مبارز فلسطینی، در سال ۱۹۶۲ منتشر شد. این اثر حاوی هفت داستان کوتاه است که هر یک روایتی از سرگذشت پناهجویان فلسطینی، تبعید، آوارگی، و رنجهای گریز از سرزمین مادری پس از فاجعهٔ نکبت ۱۹۴۸ را در دل دارد. کنفانی با نثری ساده اما عمیق، زندگی کودکان، زنان، و مردان فلسطینی را به تصویر میکشد که ناگهان از خانهها، باغها و خاطراتشان کنده میشوند و به ناکجای تبعید پرتاب میشوند. داستان «أرض البرتقال الحزين» یکی از مهمترین و عاطفیترین روایتهای این کتاب است؛ حکایتی تلخ و تکاندهنده از چشمانداز کودکی که در بحبوحهی جنگ و فرار، معنای تبعید، اشغال، و فروپاشی خانواده را درمییابد. در این داستان، نماد پرتقال – که با زمین و خاطره و امید پیوند خورده – به تمثیلی از وطن از دسترفته تبدیل میشود.
*
وقتی از یافا به سمت عکّا بیرون رفتیم، هیچ چیز در آن جا رنگ و بوی فاجعه نداشت… مثل هر سال بود که آدم برای گذراندن تعطیلات عید، به شهری غیر از شهر خودش میرود. روزهایمان در عکّا نیز بهسادگی گذشت، بدون شگفتی خاصی. حتی شاید بهخاطر خردسالیام در آن زمان، از آن روزها خوشم میآمد، چون باعث شده بودند به مدرسه نروم…
در شب حملهی بزرگ به عکّا، تصور ماجرا کمکم برایمان روشنتر شد… آن شب به تلخی و سنگینی گذشت؛ میان سکوت سنگین مردها و دعاهای پنهانی زنها…
من و تو و همنسلانمان، آنقدر کوچک بودیم که نتوانیم بفهمیم قصه از اول تا آخرش چه معنایی دارد…
همان شب، نخهای ماجرا آرامآرام از درون گرهها بیرون آمدند، و سحرگاه، وقتی یهودیها عقبنشینی کردند ــ در حالی که تهدید میکردند ــ یک کامیون بزرگ جلوی خانهمان ایستاده بود… وسایل خواب اندکمان را با شتاب و حرارتی دیوانهوار به داخلش پرتاب میکردند…
من پشت به دیوار قدیمی خانه تکیه داده بودم، دیدم مادرت سوار کامیون شد، بعد خالهات، بعد بچهها… پدرت یکییکی شما را به داخل ماشین پرت میکرد، روی بارها و چمدانها… بعد مرا از کنج دیوار بیرون کشید، بلندم کرد و گذاشت در قفس آهنی سقف کابین راننده، آنجا که برادرم ریاض با آرامش نشسته بود…
پیش از آنکه حتی جای خود را درست پیدا کنم، کامیون به راه افتاده بود…
عکّای عزیز، لحظهبهلحظه، در پیچوخم جادههایی که به رأسالناقوره بالا میرفتند، از نظر ناپدید میشد…
هوا کمی ابری بود، و سرمایی سوزناکی بر تنم چنگ میزد. ریاض در آرامشی غریب نشسته بود، پاهایش را بالا آورده، به لبهی قفس تکیه داده، پشتش را بر بارها نهاده و به آسمان خیره شده بود.
من ساکت نشسته بودم، چانهام را میان زانوهایم گذاشته، بازوهایم را دورشان پیچیده بودم…
مزارع پرتقال یکی پس از دیگری از کنارمان میگذشتند، و ترسی در درونمان وول میخورد…
کامیون نفسنفسزنان از خاک نَمدار بالا میرفت…
گلولههای دوردست، بدرود میگفتند…
وقتی رأسالناقوره در افق آبی و مهآلود پدیدار شد، کامیون ایستاد…
زنان از میان بارها پایین آمدند، و به سوی دهقانی رفتند که چمباتمه زده بود و سبد پرتقالی جلوی پایش گذاشته بود…
پرتقال خریدند…
صدای گریهشان به گوشمان رسید…
آن لحظه برایم روشن شد که پرتقال، چیزی دوستداشتنی است…
این میوههای درشت و پاکیزه، گویی گنجینهای از آنِ ما بودند…
زنان با پرتقالهایی که خریده بودند به کامیون بازگشتند.
پدرت از سمت راننده پایین آمد، دست دراز کرد، یکی از پرتقالها را برداشت…
مدتی خاموش به آن خیره شد…
سپس ناگهان، همانند کودکی بیپناه، به گریه افتاد…
در رأسالناقوره، کامیون ما کنار کامیونهای بسیاری ایستاد…
مردها شروع کردند به تحویل دادن سلاحهایشان به پلیسهایی که برای همین کار آنجا بودند…
وقتی نوبت به ما رسید، تفنگها و مسلسلها را دیدم که روی میز انداخته میشدند…دیدم که ردیف کامیونهای بزرگ، یکییکی وارد لبنان میشوند، در جادههای پر پیچ گم میشوند، و هر لحظه بیشتر از سرزمین پرتقال دور …من هم شروع کردم به گریهای بلند، با هقهقی بیامان…
مادرت هنوز همانطور ساکت، به پرتقالی در دست نگاه میکرد…در چشمان پدرت، همهی درختان پرتقالی که برای یهودیها جا گذاشته بود برق میزد…
همهی آن درختهای پرتقال پاک و زیبا، که تکتکشان را خودش خریده بود، با دستهای خودش کاشته بود…
همهشان بر چهرهاش نقش بسته بودند، و در اشکی که نتوانست جلویش را بگیرد و پیش چشم افسر پاسگاه فرو چکید، میدرخشیدند…
وقتی عصر به صیدا رسیدیم، دیگر پناهنده شده بودیم…
جاده ما را هم در آغوش گرفت، چنانکه بسیاری را پیش از ما بلعیده بود…پدرت دیگر آن آدم سابق نبود؛ پیرتر شده بود، انگار مدتهاست نخوابیده…
جلوی خیابان، روبهروی اسباب و اثاثیهای که روی زمین ریخته شده بود، ایستاده بود.
من خیال میکردم اگر جلو بروم تا چیزی بگویم، ناگهان در صورتم فریاد خواهد زد:
«لعنت به پدرت… لعنت…»
این دو دشنام، بهروشنی بر چهرهاش نقش بسته بود…
بلکه حتا من هم، آن کودک کوچک که در مدرسهای مذهبی و متعصب بزرگ شده بود، در آن لحظه شک کرده بودم که آیا این خدا واقعاً میخواهد آدمها را خوشحال کند؟
شک کرده بودم که آیا اصلاً این خدا همهچیز را میشنود؟
همهچیز را میبیند؟
تصاویر رنگیای که در کلیسای مدرسه پخش میکردند، تصویرهایی که خدا را نشان میدادند در حالیکه به کودکان مهربانی میکرد و به رویشان لبخند میزد…
دیگر هیچ شکی برایم نمانده بود که خدای ما در فلسطین، او هم مثل ما بیرون رانده شده…
و اکنون پناهندهایست در جایی که نمیدانم کجاست…و حتا خودش هم نمیتواند از پسِ مشکلات خودش بربیاید…
و ما، ما پناهندههای بشری، ما که روی پیادهرو نشستهایم و منتظر سرنوشتی تازهایم، منتظر که سرنوشت راهحلی بیاورد،
ما مسئولایم که سقفی پیدا کنیم برای شبی که در پیش است…
درد، داشت عقل کودکانه و ساده م را میجوید و نابود میکرد…
شب، چیز ترسناکیست…
تاریکیای که آرامآرام بر سرمان فرود میآمد، ترس را در دلم میکاشت…
فقط فکر کردن به اینکه باید شب را روی پیادهرو بگذرانم، هزار جور ترس را درونم زنده میکرد…
اما ترسی خشک و خشن…
هیچکس نبود که دلش به حالم بسوزد…
کسی نبود که پناهم دهد…
نگاه خاموش پدرت، رعبی تازه در سینهام میانداخت…
پرتقالی که هنوز در دست مادرت بود، آتشی در سرم میافروخت…
همه ساکت بودند، به جادهی سیاه خیره شده، با امیدی خام به آنکه سرنوشت از پشت پیچ ظاهر شود و راهحلهایی برایمان بیاورد، تا همراهش راه بیفتیم و برسیم به سقفی، هر سقفی…
و ناگهان، سرنوشت پیدا شد…
عمویت که پیشتر از ما به آن شهر رسیده بود، رسید…
او همان سرنوشت ما بود.
عمویت زیاد به اخلاق باور نداشت، اما وقتی خودش را مثل ما بر پیادهرو دید، دیگر هیچ اعتقادی برایش نماند…
رو به خانهای کرد که خانوادهای یهودی در آن زندگی میکردند، درش را باز کرد، اسبابش را داخل انداخت و با صورت گردش رو به آنها گفت:
«بروید به فلسطین!»
مطمئنم که آنها به فلسطین نرفتند، اما از شدت خشمش ترسیدند و به اتاق بغلی رفتند و گذاشتند او با خیال راحت از سقف و کف خانه استفاده کند.
عمویت ما را به همان اتاق برد…
همهمان را با اسباب و خانوادهاش در آن جا داد، شب، روی زمین خوابیدیم؛ زمین از تنهای کوچک ما پُر شد.
با پالتوهای مردانه خودمان را پوشاندیم، و وقتی صبح شد، دیدیم مردها تمام شب را روی صندلیها نشستهاند.
فاجعه، راه هموار شدهاش را پیدا کرده بود تا به سلولهای بدن همهی ما راه پیدا کند.
زیاد در صیدا نماندیم…
اتاق عمویت حتی برای نصفمان جا نداشت، با این حال، سه شب مارا در خودش جای داد…
مادرت از پدرت خواست کاری پیدا کند، یا اینکه برگردیم به سرزمین پرتقال…
اما پدرت با صدایی خشمآلود در چهرهاش فریاد زد…
و مادرت ساکت شد.
مشکلات خانوادگی ما تازه آغاز شده بود…
خانوادهی خوشبخت و یکپارچهمان را پشت سر گذاشته بودیم، همانطور که زمینمان، خانهمان، و شهیدانمان را…
نمیدانم پدرت پول را از کجا آورد…
میدانم که طلایی را که روزی برای مادرت خریده بود ـ وقتی میخواست خوشحالش کند فروخت.
اما آن طلا، چندان پولی به همراه نیاورد که بتواند مشکلات ما را حل کند.
پس باید منبعی دیگر در کار بوده باشد:
شاید چیزی قرض کرد؟
یا چیزی دیگر فروخت که ما ندیدیم؟
نمیدانم…
اما به یاد دارم که به روستایی در حومهی صیدا رفتیم.
و آنجا بود که پدرت برای اولین بار لبخند زد…
روی ایوانی سنگی نشست و منتظر شد تا روز پانزدهم مه فرا برسد، روزی که میخواست با ارتشهای پیروزمند به عقب بازگردد…
و پانزدهم مه فرا رسید، پس از انتظاری تلخ…
در ساعت دوازده ظهر، پدرت با پایش به من زد، وقتی که در خواب عمیق بودم، و با صدایی پر از امید پرشور گفت:
«بلند شو… تا ببینی که ارتشهای عرب وارد فلسطین میشوند!»
مثل دیوانهای از خواب پریدم…
نیمهشب، از میان تپهها پابرهنه پایین رفتیم به جادهای که یک کیلومتر از روستا فاصله داشت…
همه، بزرگ و کوچک، نفسنفسزنان میدویدیم، انگار دیوانه شدهایم…
چراغهای ماشینها از دور پیدا بود، داشتند به طرف رأسالناقوره میرفتند…
وقتی به جاده رسیدیم، سرمای هوا را حس کردیم، اما فریاد پدرت چنان شور و هیجانی در ما ایجاد کرده بود که دیگر چیزی احساس نمیکردیم…
او داشت پشت ماشینها میدوید، مثل بچهای کوچک…
فریاد میزد، صدایش گرفته بود، نفسنفس میزد، اما هنوز میدوید…
و ما هم، مثل دستهای بز، کنارش میدویدیم و فریاد میزدیم…سربازان مهربان از زیر کلاهخودهایشان به ما نگاه میکردند، با چهرههایی بیاحساس و ساکت…
پدرت، در حالیکه میدوید، لفافههای توتون را از جیبش درمیآورد و به سربازها پرت میکرد، و هنوز فریاد میزد…
و ما هم هنوز میدویدیم، همراه او، مثل رمهای کوچک…
ناگهان، ردیف ماشینها تمام شد…
خسته و بینفس به خانه برگشتیم…
پدرت ساکت بود، چیزی نمیگفت، و ما هم دیگر توان صحبت نداشتیم…
وقتی نور چراغ ماشین عبوری چهرهاش را روشن کرد، دیدیم که گونههایش پر از اشک است…
بعد از آن، اوضاع خیلی آرام و کند پیش رفت…
نخست، بیانیهها ما را فریب دادند، بعد، خود واقعیت با تمام تلخکامیاش…
سکوت دوباره بر چهرهها بازگشت…
پدرت شروع کرد به سختی از فلسطین حرف زدن ، از گذشتهی شیرینش، از باغهای پرتقالش، از خانهاش…
ما، شده بودیم دیوارهای سنگین فاجعهای که بر زندگی تازهاش سایه انداخته بود…
و ما هم، آن لعنتیهایی شده بودیم که خیلی راحت میفهمیدند:
وقتی پدرت صبح زود ما را میفرستد بالای کوه، منظورش این است که نمیخواهد صدای گرسنگیمان را بشنود…
اوضاع پیچیدهتر شد…
کوچکترین چیزها پدرت را به طرز عجیبی عصبانی می کرد…
یادم هست، روزی یکی چیزی از او خواست که دقیق به یاد ندارم چه بود…
پدرت ناگهان از جا پرید…
شروع کرد به لرزیدن، انگار برق گرفتهاش باشد…
چشمانش به چهرهمان دوخته شده بود، میدرخشید…
اندیشهای لعنتی، به مغزش راه باز کرده بود…
ایستاد، انگار به پایانی رسیده که برایش رضایتبخش بود…
در میانهی حالتی که هم امید رهایی بود و هم وحشت از آنچه در پیش دارد، شروع کرد به هذیان گفتن…
دور خودش میچرخید، دنبال چیزی میگشت که ما نمیدیدیم…
ناگهان، به سوی صندوقی که از عکا با خود آورده بودیم، حمله کرد…
شروع کرد محتویاتش را با حرکاتی عصبی و ترسناک بیرون ریختن…
و در همان لحظه، مادرت همهچیز را فهمید…
با آن اضطرابی که مادران دچارش میشوند وقتی خطر متوجه فرزندانشان است، ما را به زور از اتاق بیرون راند و خواست فرار کنیم به کوه…
اما ما از کنار پنجره تکان نخوردیم…
گوشهایمان را به چوب آن چسباندیم و با ترسی مهیب به صدای پدرت گوش دادیم:
«میخواهم آنها را بکشم…
میخواهم خودم را بکشم…
میخواهم همهچیز تمام شود…
میخواهم…»
سکوت کرد…
وقتی از شکاف در به داخل اتاق نگاه کردیم، دیدیمش که روی زمین افتاده، نفسنفس میزند، دندانهایش را بر هم میساید و اشک میریزد…
مادرت هم گوشهای نشسته بود، با تنهای بیحرکت، نگاهش میکرد…
چیز زیادی نفهمیدیم…
اما یادم هست، وقتی آن تفنگ سیاه را روی زمین، کنار پدرت دیدم… همهچیز را فهمیدم…
و با وحشتی مرگبار، شبیه آنچه کودک با دیدن هیولایی ناگهانی حس میکند، شروع کردم به دویدن…
به سوی کوه…
فرار از خانه…
و هرچه از خانه دورتر میشدم، حس میکردم از کودکیام هم بیشتر دور میشوم…
احساس میکردم زندگیمان دیگر چیزی شیرین و ساده نیست که بتوان با آرامش زیستاش…
کار به جایی رسیده بود که دیگر هیچ چیزی نمیتوانست این وضع را حل کند، جز یک گلوله در مغز تکتکمان…
پس باید در رفتارمان مراقب میبودیم که ظاهرمان مناسب باشد…
نباید غذا میخواستیم، حتی اگر گرسنه بودیم…
باید ساکت میماندیم وقتی پدر دربارهی مشکلاتش حرف میزد، و باید لبخند میزدیم و سر تکان میدادیم وقتی میگفت: «بروید بالای کوه، تا ظهر برنگردید…»
شب، وقتی تاریکی فرود آمد، به خانه برگشتم…
پدرت هنوز بیمار بود، مادرت کنارش نشسته بود، و چشمهای همهتان میدرخشید، مثل چشمهای گربه…
لبهایتان چنان به هم چسبیده بود، انگار هرگز باز نشده، یا زخم کهنهایست که درست جوش نخورده…
شما آنجا کِز کرده بودید، دور از کودکیتان، همانطور که از سرزمین پرتقال دور شده بودید…
پرتقالی که، کشاورزی که میکاشت و بعدها بیرونش کردند، گفته بود اگر دستی که به آن آب میدهد عوض شود، پژمرده میشود…
پدرت هنوز بیمار در بستر بود، و مادرت اشکی را جستجو می کرد که هنوز هم چشمهایش را ترک نکرده…
آرام و یواش، وارد اتاق شدم، انگار طردشدهای باشم…
وقتی نگاهم به صورت پدرت افتاد که از خشمی قربانیشده میلرزید، همان لحظه، تفنگ سیاه را دیدم، روی میز…
و کنار آن، پرتقالی…
پرتقالی خشک و پژمرده.
کویت – ۱۹۵۸
لینک کوتاه : |
