داستانی از ارنست همینگوی
ترجمه غلامرضا صراف


داستانی از ارنست همینگوی
ترجمه غلامرضا صراف نویسنده : غلامرضا صراف
تاریخ ارسال :‌ 26 آذر 04
بخش : ادبیات جهان

 

 

 

 

*"شاخ‌های گاو"

نوشته ارنست همینگوی

 برگردان غلامرضا صراف

 

مادرید پر از پسرهایی است که اسمشان پاکوست که مصغر فرانسیسکوست و لطیفه‌ای اسپانیایی هست راجع به پدری که به مادرید آمد و آگهی‌ای در ستون‌های شخصی روزنامه "ال لیبرال" درج کرد که می‌گفت "پاکو ظهر سه‌شنبه در هتل مونتانا با من دیدار کنه همه پاپا رو ببخشن" و اینکه چطوری یک گردان از گارد سیویل مجبور شده بود وارد میدان شود تا هشتصد جوانی را که به این آگهی پاسخ داده بودند، متفرق کند. ولی این پاکو، که سر میزی در پانسیون لوئارکا منتظر بود، نه پدری داشت که او را ببخشد نه چیزی برای پدر تا آن را ببخشد. دو خواهر بزرگتر از خودش داشت که در لوئارکا خدمتکار بودند و کارشان را در خلال آمدن از همان دهکده‌ی کوچک به جای خدمتکار سابق لوئارکا به دست آورده بودند که سخت‌کوشی و صداقتش را ثابت کرده بود و بدین ترتیب به دهکده‌اش و محصولات آن نام نیکی بخشیده بود و همین خواهران خرج سفر برادرشان را با اتوبوس به مادرید داده بودند و شغلی به عنوان کارآموز پیشخدمت برایش دست و پا کرده بودند.
پاکو اهل دهکده‌ای بود در بخشی از اکستره‌مادورا که شرایطی شدیدا بدوی داشت، با کمبود غذا و رفاهی نامعلوم و او تا جایی که به یاد می‌آورد سخت کار کرده بود. پسر هیکل‌داری بود با موی سیاه و تقریبا فرفری، دندان‌هایی سالم و پوستی که مایه‌ی رشک خواهرانش بود و لبخندی حاضرآماده و عاری از حیرت. تر و فرز بود و کارش را خوب انجام می‌داد و عاشق خواهرهایش بود که زیبا و فرهیخته به نظر می‌رسیدند، عاشق مادرید بود، که هنوز جای حیرت‌انگیزی بود و عاشق کارش بود که زیر چراغ‌های پرنور انجام می‌داد، با لباس‌های تمیز و غذای کافی در آشپزخانه که خیال‌انگیز و زیبا به نظر می‌رسید.
یک دوجین آدم دیگر هم در لوئارکا زندگی می‌کردند و در ناهارخوری‌اش غذا می‌خوردند و به جز پاکو، که بین ان سه پیشخدمت مسئول سرو غذا سر میز از همه جوانتر بود، تنها کسانی که همیشه حضور داشتند گاوبازها بودند.
ماتادورهای درجه دو در همین پانسیون زندگی می‌کردند چون نشانی‌اش در کاله‌سان جرونیمو معتبر بود، غذایش عالی بود و اتاق و هزینه‌اش ارزان بود. برای یک گاوباز لازم است که به ظاهرش اگر نه ابهت که دستکم اهمیت بدهد، چون جایگاه شایستگی و برازندگی بالاتر از شجاعت است و فضائلی‌اند که بیشترین امتیاز را در اسپانیا دارند و گاوبازان تا آخرین دینارشان در لوئارکا می‌ماندند. سندی در دست نیست که تا به حال گاوبازی لوئارکا را به خاطر هتلی بهتر یا گرانتر ترک کرده باشد؛ گاوبازان درجه دو هیچ وقت درجه یک نمی‌شوند؛ ولی بیرون انداختن از لوئارکا خیلی سریع انجام می‌شد چون کسی که اصلا هیچ پولی درنمی‌آورد نمی‌توانست آنجا بماند و تا وقتی زنی که آنجا را می‌گرداند می‌فهمید که به طرف امیدی نیست، صورت‌حساب بی‌هوا به مهمان داده نمی‌شد.
در این لحظه هم سه ماتادور تمام‌عیار در لوئارکا زندگی می‌کردند و هم دو پیکادور خیلی خوب و یک باندریلروی عالی. لوئارکا برای پیکادورها و باندریلروهایی که با خانواده‌هایشان در سویل زندگی می‌کردند و در طول فصل بهار نیاز به اسکان در مادرید داشتند، پرزرق و برق بود؛ چون پول خوبی می‌گرفتند و در استخدام کامل گاوبازانی بودند که در طول فصل آینده قرارداد سنگینی داشتند و احتمالا سه تا از این زیردست‌ها به طور جداگانه عایدی بیشتری از هر یک از آن سه ماتادور داشتند. از بین این سه ماتادور یکی مریض بود و سعی می‌کرد آن را پنهان کند؛ دیگری دولت مستعجلش را بین مردم از دست داده بود و سومی بزدل بود.
بزدل زمانی، تا وقتی که زخم شاخ فجیع عجیبی به پایین شکمش خورد در آغاز فصلش به عنوان یک ماتادور تمام‌عیار، شجاعتی استثنایی و مهارتی چشمگیر داشت و هنوز بسیاری از رفتارهای صمیمانه‌ی دوران موفقیتش را داشت. از زیاده‌روی سر حال می‌شد و پیوسته می‌خندید، با دلیل و بی دلیل. موقع موفقیت عادت داشت شوخی‌های بدنی بکند، ولی حالا ترک کرده بود. آنها اطمینانی می‌بخشیدند که او احساس نمی‌کرد. این ماتادور صورت خیلی هوشمند و گشوده‌ای داشت و با اطوار زیاد راه می‌رفت.
ماتادوری که مریض بود مراقب بود اصلا آن را نشان ندهد و در مورد خوردن کمی از همه‌ی غذاهایی که سر میز سرو می‌شد وسواس داشت. دستمال‌های بزرگ زیادی داشت که خودش در اتاقش می‌شست و اتو می‌کرد و بعدا کت‌شلوارهای گاوبازیش را می‌فروخت. پیش از کریسمس یکیش را ارزان فروخته بود و یکی دیگر را در هفته‌ی اول آوریل. کت‌شلوارهای خیلی گرانی بودند و همیشه از آنها خوب نگه‌داری کرده بود و یکی اضافی داشت. قبل از اینکه مریض شود، گاوباز خیلی خوش‌آتیه و حتی جنجالی‌ای بود و علیرغم اینکه خودش نمی‌توانست بخواند، بریده روزنامه‌هایی داشت که در آنها نوشته بود افتتاحیه‌ی مسابقه‌اش در مادرید بهتر از بلمونته بوده. تنها پشت میز کوچکی غذا می‌خورد و خیلی کم سر را بالا می‌کرد.
ماتادوری که زمانی غرابتی داشت خیلی کوتاه و آفتاب‌سوخته و باوقار بود. او هم تنها پشت میزی جدا غذا می‌خورد و به‌ندرت لبخند می‌زد و اصلا نمی‌خندید. اهل والادولید بود که مردمش خیلی جدی‌اند و ماتادور قابلی بود، ولی سبکش قدیمی شده بود پیش از اینکه حتی موفق شود از طریق خصائلش، که جسارت و یک جور نیرومندی خاموش بود، پیش مردم محبوبیتی دست و پا کند و اسمش روی اعلان کسی را به میدان گاوبازی نمی‌کشاند. غرابتش هم این بود که آن قدر کوتاه بود که به‌زحمت می‌توانست سر کتف گاو را ببیند، ولی گاوبازان کوتاه دیگری هم بودند، و او هیچ وقت موفق نشد خودش را بر شوق مردم تحمیل کند.
از این پیکادورها یکی بود لاغر، با صورتی عقابی و موهای جوگندمی و استخوان‌بندی ظریف، ولی با دستها و پاهایی مثل آهن و همیشه روی شلوارش چکمه‌ی گاوچران‌ها را می‌پوشید، هر شب بیش از حد می‌نوشید و به هر زنی تو پانسیون عاشقانه خیره می‌شد. دیگری مردی بود تنومند، سیاه، با صورتی آفتاب‌سوخته، خوش‌قیافه، با موهایی سیاه مثل سرخپوستها و دستهایی بزرگ. هر دو ماتادورهای بزرگی بودند گرچه اولی به این شهره بود که بیشتر توانایی‌اش را در اثر عیش و نوش از دست داده و درباره‌ی دومی می‌گفتند که بیش از حد کله‌شق و دعوایی بود که بتواند بیش از یک فصل با ماتادوری بماند.
باندریلرو میانسال، رنگ‌پریده، کوتاه و علیرغم سن و سالش فرز و چابک بود و می‌نشست پشت میز روزنامه می‌خواند و ظاهر کاسبی نسبتا موفق را داشت. ساق‌هایش هنوز برای این فصل خوب بودند و وقتی تحلیل می‌رفتند او آن قدر باهوش و باتجربه بود که برای مدتی طولانی آنها را در اختیار خود داشته باشد. فرقش این بود که وقتی سرعت پاهایش تحلیل می‌رفت همیشه ترس برش می‌داشت، اما حالا در میدان مسابقه و بیرون از آن مطمئن و آرام بود.
امشب همه ناهارخوری را ترک کرده بودند به جز پیکادور صورت‌عقابی که بیش از حد نوشیده بود، دلال حراج ساعتهای مچی در بازارها و جشنواره‌های اسپانیا با صورتی ماه‌گرفته که بیش از حد هم می‌نوشید و دو کشیش گالاسیایی که پشت میزی در کنج می‌نشستند و می‌نوشیدند، هرچند نه بیش از حد بلکه به اندازه. آن زمان شراب پای قیمت اتاق و شام و ناهار در لوئارکا منظور می‌شد و پیشخدمتها همان لحظه یک بطری تازه والدپناس سر میزهای دلال حراج، بعد پیکادور و آخر سر آن دو کشیش اورده بودند.
سه پیشخدمت ته اتاق ایستادند. قاعده‌ی خانه این بود که همه‌شان باید سر کار می‌بودند تا مشتری‌هایی که آنها مسئول میزشان بودند آنجا را ترک کنند، ولی آن که به میز آن دو کشیش سرویس می‌داد در میتینگ آنارشیست-سندیکالیست‌ها قرار داشت حضور پیدا کند و پاکو قبول کرده بود که کار آن میز را به عهده بگیرد.
طبقه‌ی بالا ماتادوری که مریض بود، تنها دمر روی تخت افتاده بود. ماتادوری که دیگر غرابتی نداشت نشسته بود از پنجره‌اش بیرون را تماشا می‌کرد و در تدارک بیرون رفتن از کافه بود. ماتادوری که حالا بزدل بود با خواهر بزرگه‌ی پاکو تو اتاق بود و سعی می‌کرد او را مجبور به انجام کاری کند و او با خنده از انجام آن امتناع می‌کرد. این ماتادور داشت می‌گفت "بیا وحشی کوچولو."
خواهر گفت "نه، چرا باید؟"
"محض تنوع."
"غذاتو خوردی و حالا منو واسه دسر می‌خوای."
"فقط یه بار. چه اشکالی داره؟"
"تنهام بذار. تنهام بذار میگم."
"خیلی طول نمی‌کشه."
"تنهام بذار میگم."
پایین تو اتاق ناهارخوری بلندترین پیشخدمت که به‌موقع به میتینگ نرسیده بود گفت "اون کثافتارو نیگا دارن میخورن."
پیشخدمت دومی گفت "این چه طرز حرف زدنه، مشتری‌های محترمی‌ان. بیش از حد که نمی‌خورن."
قدبلنده گفت "خیلی هم خوب حرف می‌زنم، اسپانیا دو تا ملعون داره، گاوها و کشیش‌ها."
پیشخدمت دومی گفت "قطعا نه هر گاوی و نه هر کشیشی."
پیشخدمت قدبلنده گفت "آره، فقط از طریق فرد می‌تونی به طبقه حمله کنی. لازمه هر گاو و هر کشیشی رو بکشی. همه‌شون رو. اون وقت هیچ کدوم در کار نیستن."
آن یکی پیشخدمت گفت "نگهش دار واسه میتینگ."
پیشخدمت قدبلنده گفت "به توحش مادرید نگاه کن. الان ساعت یازده و نیمه و اینها هنوز دارن قلپ‌قلپ می‌خورن."
آن یکی پیشخدمت گفت "تازه ساعت ده شروع کردن به خوردن. می‌دونی ظرف زیاد مونده. اون شراب ارزونه و اینها بابتش پول دادن. شراب قوی‌ای نیس."
پیشخدمت قدبلنده پرسید "با وجود ابلهایی مثل تو چطور میشه اتحاد کارگرارو حفظ کرد؟"
پیشخدمت دومی که حدودا پنجاه سالش بود گفت "ببین، من همه‌ی زندگی‌مو کار کرده‌ام. باقی زندگیم هم باید کار کنم. هیچ شکایتی هم بابت کار کردن ندارم. کار کردن طبیعی‌یه."
"آره، ولی کمبود کار کشنده‌س."
پیشخدمت مسن گفت "من همیشه کار کرده‌ام. برو به میتینگت برس. لازم نیس اینجا بمونی."
پیشخدمت قدبلنده گفت "تو رفیق خوبی هستی، ولی کمبود ایدئولوژی داری."
پیشخدمت مسن‌تره گفت "Mejor si me faltan eso que elotro (یعنی کمبود اون بهتره تا کمبود کار). برو به میتینت برس."
پاکو هیچی نگفته بود. هنوز از سیاست سر درنمی‌آورد. ولی همیشه سیاست به او هیجانی می‌داد که حرف‌های پیشخدمت قدبلنده را مبنی بر ضرورت کشتن کشیش‌ها و گارد سیویل بشنود. پیشخدمت قدبلنده انقلاب را به شناسانده بود و انقلاب هم رمانتیک بود. خودش می‌خواست کاتولیک خوبی باشد، یک انقلابی و در عین حال شغل ثابتی داشته باشد، مثل یک گاوباز.
گفت "برو به میتینگت برس. جواب کارتو بعدا میدم."
پیشخدمت مسن‌تره گفت "دوتایی‌مون."
پاکو گفت "واسه یکی بس نیس، برو به میتینگت برس."
پیشخدمت قد بلنده گفت "pues me voy,  و ممنون."
در این میان، در طبقه‌ی بالا خواهر پاکو با مهارت کشتی‌گیری که فن بلد است از آغوش ماتادور خلاص شده بود و حالا عصبانی می‌گفت "اینا گداگشنه‌ان. یه گاوباز بازنده. با اون انبار ترسش. اگه خیلی داشتی که تو میدون مسابقه ازش استفاده می‌کردی."
"یه پوتا این جوری حرف می‌زنه."
"یه پوتا هم زنه، ولی من پوتا نیستم."
"می‌تونی بشی."
"نه به دست تو."
ماتادوری که حالا مطرود و مردود بود گفت "تنهام بذار" و احساس کرد عریانی بزدلیش برگشته.
خواهر گفت "تنهات بذارم؟ کی تورو تنها نذاشته؟ نمی‌خوای تختتو مرتب کنم؟ بابتش پول می‌گیرم."
ماتادور گفت "تنهام بذار" خطوط صورت پهن و جذابش منقبض شد و با حالت نعره گفت "پوتا."
دختر درحالیکه در را می‌بست گفت "ماتادور، ماتادور من."
توی اتاق ماتادور روی تخت نشست. صورتش هنوز همان انقباضی را داشت که توی میدان مسابقه وادارش می‌کرد لبخندی مدام بزند که آنهایی را که در صندلی‌های ردیف اول نشسته بودند و می‌دانستند مشغول تماشای چی‌اند می‌ترساند. با صدای بلند می‌گفت "اینو نیگا! اینو نیگا! اینو نیگا!"
می‌توانست زمانی را به یاد بیاورد که خوب بود و فقط سه سال پیش بود. می‌توانست وزن کت سنگین مسابقه را بر شانه‌هایش در آن بعدازظهر داغ ماه مه به یاد بیاورد که صدایش هنوز در میدان مسابقه مثل توی کافه بود و چگونه نقطه‌ای را رویت کرد که تیغه در آن فرو می‌شد بالای شانه‌هایی که خاکی بود در برآمدگی موی کوتاه و سیاه ماهیچه‌ی بالای شاخ‌های پهن، با چوب ضربه‌زنی که سرش ریش‌ریش شده بود و وقتی قصد کشتن می‌کرد پایین می‌آمد و چگونه شمشیر فرو رفت به‌آسانی داخل تلی از کره‌ی سفت با پنجه‌ی دستش که زین کوهه را هل داد، بازوی چپش پایین آمد، شانه‌ی چپش به جلو، سنگینیش روی پای چپش و بعد سنگینیش دیگر روی پایش نبود. سنگینیش روی شکم زیرینش بود و وقتی گاو سرش را بلند کرد شاخ از دیدرس او خارج شد و پیش از آنکه جدایش کنند دو بار روی شاخ تاب خورد. پس حالا که سروقت کشتن می‌رفت و به‌ندرت اتفاق می‌افتاد، نمی‌توانست به شاخ‌ها نگاه کند و هر پوتایی راجع به آن چه پیش از مسابقه بر او گذشته بود چه می‌دانست؟ و بر آنها چه گذشته بود که به او می‌خندیدند؟ همه‌شان پوتا بودند.
پایین تو غذاخوری پیکادور نشسته بود و به کشیش‌ها نگاه می‌کرد. اگر زنها در اتاق بودند به آنها خیره می‌شد. اگر زنی در کار نبود می‌توانست با لذت به یک خارجی نگاه کند، un ingles، ولی در نبود زنها و غریبه‌ها حالا با لذت و پررویی به آن دو کشیش خیره بود. درحالیکه به دلال حراج ماه‌گرفته خیره بود بلند شد و درحالیکه دستمال سفره‌اش را تا می‌کرد بیرون رفت و نصف شرابی را که سفارش داده بود در بطری آخر باقی گذاشت. اگر صورت‌حسابهایش در لوئارکا پرداخت می‌شد می‌توانست آن بطری را تمام کند.
دو کشیش نگاه خیره‌ی پیکادور را بی‌جواب گذاشتند. یکی‌شان داشت می‌گفت "ده روزه اینجام و تمام روز میشینم تو اتاق انتظار و اون هم منو نمیپذیره."
"اونجا چی کار میکنی؟"
"هیچی. چی کار میتونم بکنم؟ آدم که نمیتونه با مقامات دربیفته."
"من دو هفته‌س اینجام و هیچی به هیچی."
"ما اهل روستایی متروکیم. وقتی پول سفر برسه میتونیم برگردیم."
"به اون روستای متروک."
"میشه کار بادرمون باسیلیو رو فهمید."
"مادرید جاییه که آدم یاد میگیره بفهمه. مادرید اسپانیارو میکشه."
"اگه خیلی ساده کسی رو ببینن همان و جواب رد هم همان."
"نه. باید از انتظار شکسته و خسته شده باشی."
"خب خواهیم دید. من نمیتونم مثل بقیه منتظر بمونم."
در این لحظه پیکادور روی پاهایش بلند شد، به طرف میز کشیش‌ها رفت و با موی جوگندمی و صورت عقابی‌اش، به آنها خیره شد و لبخند زد.
یکیشان به آن یکی گفت "یه تورِرو."
پیکادور گفت "و یه دونه خوبش." و از غذاخوری رفت بیرون، با کت خاکستری، جلیقه‌ی مرتب و پاهای پرانتزی و شلوار سه‌ربعی چسبان که روی چکمه‌های گاوچرانیش افتاده بود و وقتی به خودش لبخند می‌زد و پیوسته شق و رق راه می‌رفت کف زمین صدا می‌داد. سیگاری روشن کرد و کلاهش را به طرف راهرویی که به کافه منتهی می‌شد، یک‌وری کرد.
کشیش‌ها با آگاهی شتابزده‌ای از اینکه آخرین آدم‌های مانده در غذاخوری‌اند فورا پس از پیکادور آنجا را ترک کردند و حالا هیچ کس در آن اتاق نبود جز پاکو و پیشخدمت میانسال. آنها میزها را تمیز کردند و بطری‌ها را به آشپزخانه بردند.
تو آشپزخانه پسرکی بود که ظرفها را می‌شست. سه سال از پاکو بزرگتر بود و خیلی اخمو و تلخ بود.
پیشخدمت میانسال گفت "اینو بگیر" و یک لیوان والدپناس ریخت و داد دستش. پسرک لیوان را گرفت "باشه".
پیشخدمت مسن‌تر پرسید "تو پاکو؟"
پاکو گفت "ممنون"
هر سه نوشیدند.
پیشخدمت میانسال گفت "من باید برم،"
بقیه گفتند "شب بخیر."
رفت و آنها تنها شدند. پاکو دستمال سفره‌ای را که یکی از کشیش‌ها استفاده کرده بود برداشت و درحالیکه پاشنه‌هایش را به هم چسبانده بود صاف ایستاد، دستمال سفره را پایین آورد و درحالیکه سرش از این حرکت تبعیت می‌کرد، جای دستهایش را که پارچه ورونیکا را گرفته بود، با تکانی آهسته و فراگیر عوض می‌کرد. برگشت و پای راستش را به طور نامحسوسی جلو گذاشت، دومین ضربه زد، ناحیه‌ی کوچکی روی گاو خیالی ایجاد کرد و ضربه‌ی سوم را زد، با زمان‌بندی آهسته، دقیق و متین، بعد دستمال سفره را دور کمرش جمع کرد و کفل‌هایش را در راستای دید گاو به طرف پارچه‌ی ورونیکا تکان داد.
ظرفشوی که اسمش انریک بود، موشکافانه و پوزخندزنان این صحنه را تماشا می‌کرد. گفت "گاوه چطوره؟"
پاکو گفت "خیلی شجاعه، نیگا."
درحالیکه صاف و خدنگ ایستاده بود چهار ضربه‌ی کامل دیگر زد، نرم، ظریف و باوقار.
انریک درحالیکه جلو ظرفشویی ایستاده بود، با لیوان شرابش در دست و حین پوشیدن پیش‌بندش پرسید "گاوه چی شد؟"
پاکو گفت "هنوز خیلی نفس داره."
انریک گفت "حالمو به هم می‌زنی."
"چرا؟"
انریک پیش‌بندش را درآورد و گفت "نگاه کن" و درحالیکه گاو خیالی را فرامی‌خواند چهار حرکت کامل و بی‌رمق انجام داد و در آخر پیش‌بند را با قوسی کشدار دور پوزه‌ی گاو تکان داد و از مقابلش دور شد.
گفت "خوب نگاه کردی، حالا دارم ظرف می‌شویم."
"چرا؟"
انریک گفت "ترس، Miedo. همون ترسی که تو میدون مسابقه از یه گاو داری."
پاکو گفت "نه، من نمی‌ترسم."
انریک گفت "Mierde، همه می‌ترسن. ولی یه تورِرو میتونه ترسش رو مهار کنه تا بتونه با گاو کار کنه. من تو یه مسابقه غیرحرفه‌ای رفتم و اون قدر ترسیدم که نتونستم جلو دویدنم رو بگیرم. همه فکر می‌کنن خیلی کیف داره. تو هم می‌ترسی. اگه واسه ترسش نبود که پس هر چکمه سیاهی تو اسپانیا می‌تونست گاوباز بشه. تو، بچه شهرستانی، از من هم بیشتر ترسیدی."
پاکو گفت "نه". او بارها در خیالش این کار را انجام داده بود.
بارها شاخ‌ها را دیده بود، پوزه‌ی خیس گاو را دیده بود، گوش‌هایی که می‌پرید، بعد سر رو به پایین و حمله، سُم‌هایی که تالاپ‌تالاپ صدا می‌کردند، و تنه‌ی داغی که از مقابلش می‌گذشت وقتی شنلش را جلو عقب می‌کرد، تا حمله‌ی دوباره باز شنلش را جلو عقب می‌کرد، دوباره و دوباره و دوباره، تا با چرخاندن گاو دور خودش با پارچه‌ی بزرگ ورونیکایش کار را تمام کند و درحالیکه در اثر ضربه‌های نزدیک موهای گاو به نقش و نگارهای طلایی کتش چسبیده بود، با حرکاتی موزون راهش را می‌کشید می‌رفت، گاو مات و مبهوت ایستاده بود و جمعیت تشویق می‌کردند. نه، او نمی‌توانست ترسیده باشد. بقیه، چرا. او نه. می‌دانست که نمی‌ترسد. حتی اگر تا آن موقع ترسیده بود می‌دانست که می‌تواند در هر حال آن کار را انجام دهد. به خودش مطمئن بود. گفت "من نمی‌ترسم."
انریک دوباره آن کلمه را گفت که معنایش تحقیر بود. بعد گفت "میای امتحان کنیم؟"
"چطوری؟"
انریک گفت "نگاه کن، به یه گاو فکر کن، ولی به شاخهاش فکر نکن. گاوه چنان نیرویی داره که شاخهاش مثل چاقو جر میدن، مثل سرنیزه سوراخ میکنن و مثل چماق میکشن. نگاه کن." کشوی میز را باز کرد و دوتا ساطور درآورد. "من اینها رو به پایه‌های صندلی می‌بندم. بعد درحالیکه صندلی رو جلو سرم نگه داشتم برای تو گاوبازی می‌کنم. این کاردها شاخند. اگه بتونی تکونشون بدی یه معنایی دارن."
پاکو گفت "پیش‌بندتو بده من، این کارو تو غذاخوری می‌کنیم."
انریک ناگهان اما نه با تلخی گفت "نه، این کارو نکن پاکو."
پاکو گفت "چرا، من نمی‌ترسم."
"وقتی ببینی کاردها میان طرفت می‌ترسی."
پاکو گفت "حالا می‌بینیم، بده من اون پیش‌بند رو."
همین موقع که انریک داشت ان دو ساطور تیز و سنگین را با دو دستمال سفره‌ی کثیف که نصف هر کارد را گرفته بود به پایه‌های صندلی می‌بست، سفت می‌پیچیدشان و بعد گره می‌زد، آن دو خدمتکار، خواهران پاکو، داشتند می‌رفتند سینما تا گرتا گاربو را در "آنا کریستی" ببینند. از آن دو کشیش، یکی با زیرپوش نشسته بود داشت کتاب دعا می‌خواند و آن یکی پیژامه پوشیده بود و ذکر می‌گفت. همه‌ی گاوبازها به جز آن که مریض بود، دیدار عصرانه‌شان را در کافه فورنوس انجام داده بودند که در آن پیکادور تنومند و مومشکی مشغول بازی بیلیارد بود. ماتادور کوتاه‌قد جدی سر میز شلوغی نشسته بود جلویش قهوه و شیر، کنار باندریلروی میانسال و باقی کارگران جدی.
پیکادور مست جوگندمی با لیوان براندی کازالاس جلویش با سرخوشی به میزی خیره بود که ماتادوری که جراتش را از دست داده بود با ماتادوری دیگر پشت آن نشسته بود که شمشیر را کنار گذاشته بود تا دوباره باندریلرو بشود و دو زنی که شبیه نشمه‌ها بودند. دلال حراج گوشه خیابان ایستاده بود به حرف زدن با دوستان. پیشخدمت قدبلنده در میتینگ آنارشیست-سندیکالیست‌ها منتظر فرصت بود تا حرف بزند. پیشخدمت میانسال در بالکن چروزیرا آلوارز نشسته بود و آبجوقوطی‌ای می‌نوشید. زنی که صاحب لوئارکا بود پیشتر در تختش به خواب رفته بود به پشت دراز کشیده بود با بالشتکی میان پاهایش، بزرگ، چاق، صادق، پاک، خودمانی، خیلی مذهبی و هیچ وقت از دلتنگی یا دعای هرروزه برای شوهر مرده‌اش دست برنمی‌داشت که حالا بیست سال می‌شد. ماتادوری که مریض بود در اتاقش تنها دمر روی تخت افتاده بود با دهانش مقابل یک دستمال.
حالا، در این غذاخوری متروک، انریک گره آخر را به دستمال سفره‌ها بست تا کاردها را به پایه‌های صندلی ببندد و صندلی را بلند کرد. به پایه‌ها که کاردها جلویشان بسته شده بود اشاره کرد و صندلی را با دو کاردی که مستقیما به جلو اشاره داشتند بالای سرش برد، هر کدام یک گوشه‌ی سرش.
در حالیکه عرق می‌ریخت گفت "نگاه کن پاکو، سنگینه. خیلی خطرناکه. این کارو نکن." پاکو روبرویش ایستاد، درحالیکه پیش‌بند را گرفته بود آن را پهن کرد، یک تای آن را گرفت در یک دستش جمع کرد، شست‌هایش را بالا کرد، انگشت اشاره پایین، آن را پهن کرد تا چشم گاو را بگیرد.
گفت "مستقیم حمله کن، مثل یه گاو بچرخ. مثل همون موقع‌ها که می‌خواستی حمله کن."
انریک پرسید "چطوری می‌فهمی ضربه‌رو دفع کردی؟ بهتره سه بار انجام بدی و بعد پارچه."
پاکو گفت "باشه، ولی مستقیم بیا. هی توریتو! بیا جلو گاو کوچولو!"
انریک با سری پایین دوان‌دوان به طرف او آمد و پاکو پیش‌بند را دقیقا جلو تیغه‌ی چاقو تاب می‌داد وقتی گذشت و نزدیک شکمش شد و خورد، خورد، به او، شاخ واقعی، با نوک سفید، سیاه، نرم و وقتی انریک از جلویش گذشت و برگشت تا دوباره هجوم بیاورد توده‌ی داغ خون پهلوی گاو بود که تالاپ‌تالاپ صدا می‌کرد، بعد مثل گربه‌ای چرخید و دوباره آمد درحالیکه شنل را آهسته تاب می‌داد. بعد گاو دوباره چرخید و وقتی داشت نقطه‌ی فوران را تماشا می‌کرد، پای چپش را پنج سانتیمتر جلو گذاشت و چاقو نگذشت بلکه با سهولت تمام درون پوست شرابی لغزید و فوران جوشان داغ بالا و پیرامون زبری درونی ناگهانی آهن بود و انریک فریاد می‌زد "آی! آی! بذار درش بیارم! بذار درش بیارم!" و پاکو روی صندلی لیز خورد، درحالیکه شنل پیش‌بندی را در دست داشت، وقتی چاقو توی او فرو رفت، توی او، پاکو، انریک صندلی را کنار کشید.
چاقو حالا بیرون بود و او بر کف زمین نشسته بود در آن برکه‌ی گرم عریض.
انریک می‌گفت "دستمال سفره رو بذار روش. ببندش! سفت ببندش. من میرم دکتر بیارم. باید جلو خون‌ریزی رو بگیری!"
پاکو گفت "باید یه فنجون کائوچویی بیاری." دیده بود که تو میدان مسابقه استفاده می‌کنند.
انریک فریادکنان می‌گفت "همون که نباید می‌شد شد. من فقط می‌خواستم خطر قضیه رو نشون بدم."
پاکو گفت "نگران نباش. فقط دکتر بیار! بیار، دکتر بیار!"
توی میدان مسابقه بلندت می‌کردند و می‌بردند، همراهت می‌دویدند، تا دم اتاق عمل. اگر سرخرگ استخوان ران خودش خالی می‌شد، پیش از انکه آنجا برسی، کشیش خبر می‌کردند.
پاکو در حالیکه دستمال سفره را محکم روی شکم زیرینش نگه داشته بود گفت "نصیحت یکی از اون کشیش‌ها." نه می‌توانست باور کند که این اتفاق برای او افتاده بود، نه صدایش طنین خودش را داشت.
ولی انریک داشت از کاررا سان جرونیمو پایین می‌دوید تا به اولین ایستگاه کمک‌های اولیه برسد و پاکو تنها بود، تنهای تنها، اول نشست، بعد چمباتمه زد، بعد روی زمین افتاد، تا تمام شد، احساس می‌کرد زندگیش از او بیرون می‌رود مثل آبی که از توی وان خالی می‌شود وقتی سرپوشش را برداری. ترسیده بود و احساس ضعف می‌کرد و سعی می‌کرد حرفی از توبه بزند و یادش آمد چطوری شروع شد ولی پیش از آنکه به سریع‌ترین شکل ممکن بتواند بگوید "پروردگارا از صمیم قلب متاسفم که تو را رنجاندم که هنرت ارزش تمام عشق من را داشت و قاطعانه تصمیم می‌گیرم-"
احساس ضعف زیادی کرد و نتوانست به یاد بیاورد و با صورت روی زمین افتاد. خیلی سریع تمام شد. سرخرگ استخوان سفت ران خودش خالی می‌شد سریع‌تر از آن چه بتوان باور کرد.
وقتی دکتر اولین ایستگاه کمک‌های اولیه از پله‌ها بالا آمد همراه پلیسی که بازوی انریک را چسبیده بود، دو خواهر پاکو هنوز در سالن سینمای گران‌ویا بودند و حسابی دمغ شدند که فیلم گاربو آن ستاره‌ی بزرگ را در محیطی پست و فقیرانه نشان می‌داد چون عادت کرده بودند او را محصور در تجملات و زرق و برق‌های عظیم ببینند. تماشاچی‌ها همگی از فیلم بدشان آمد و با سوت زدن و پا بر زمین کوبیدن اعتراض کردند. وقتی این حادثه اتفاق افتاد، باقی آدم‌های هتل تقریبا داشتند همان کارهای همیشگی‌شان را می‌کردند، به جز آن دو کشیش که دعاهایشان تمام شده بود و داشتند برای خواب آماده می‌شدند و پیکادور جوگندمی با آن دو نشمه مشروبش را از روی میز برداشته بود. کمی بعد با یکی از آنها از کافه بیرون آمد. همان که ماتادوره سر خریدن مشروب برایش اعصابش به هم ریخته بود.
پاکو هرگز نه هیچ یک از اینها را می‌فهمید و نه هیچ یک از کارهایی را که این آدم‌ها روز بعد و روزهای آینده انجام می‌دادند. او مُرد، به مصداق همان ضرب‌المثل اسپانیایی، پر از رویا. نه فرصت کرد هیچ کدام را از دست بدهد نه حتی فرصت کرد توبه‌اش را کامل کند. حتی فرصت نکرد به خاطر فیلم گاربو دمغ شود که کل مادرید را برای یک هفته دمغ کرد.

 

 

 

 

*"شاخ‌های گاو" اولین بار با همین عنوان در شماره ژوئن 1936 نشریه اسکوایر چاپ شد. دو سال بعد، در 1938، با عنوان تازه "پایتخت جهان" در "ستون پنجم و چهل و نه داستان اول" منتشر شد.

توضیح چند اصطلاح گاوبازی از واژه‌نامه‌ی ته کتاب "مرگ در بعد از ظهر"

باندریلا= میخ مدور چوبی، با هفتاد سانتیمتر طول، پیچیده در کاغذ رنگی، با نوک فلزی زوبین‌مانند که در پرده‌ی دوم گاوبازی بر جفت کتف گاو قرار می‌گیرد؛ دندانه‌ی زوبین زیر پوست قرار می‌گیرد. آنها باید در بالاترین نقطه‌ی کتفها و نزدیک به هم باشند.
باندریلرو= گاوباز تحت فرمان ماتادور که از او حقوق می‌گیرد و با شنل و قرار دادن باندریلاها کمک می‌کند گاو بدود. هر ماتادوری چهار باندریلرو در استخدام خود دارد. موقع سفر، تمام هزینه‌هایشان به جز شراب، قهوه و توتون، به عهده‌ی ماتادور است که او هم به نوبه‌ی خود آنها را از برگزارکننده‌ی مسابقات می‌گیرد.
پیکادور= مرد سوار بر اسبی که تحت فرمان ماتادور است و با میلهای نیزه‌مانند گاوها را می‌زند. پای راست و کف پاهایش زیر شلوار سه‌ربعی تیماجی (از پوست بز) مسلح است، مثل هر گاوبازی ژاکت کوتاه و پیراهن می‌پوشد و کراوات می‌زند و کلاه پهنی با تاجی کوتاه و منگوله‌ای کنارش، به سر دارد. پیکادورها اغلب از گاوها شاخ می‌خورند، چون وقتی نزدیک گاوها زمین می‌خورند، ماتادورها باید با شنل‌هایشان از آنها محافظت کنند. اگر دور از گاوها زمین بخورند، محافظشان اسب است. پیکادورها غالبا از بازوها، آرواره‌ها، پاها و دنده‌های شکسته و معمولا از جمجمه‌های ترک‌خورده رنج می‌برند به نسبت با ماتادورها، تعداد کمی‌شان در میدان مسابقه کشته می‌شوند، ولی اغلبشان دائم از صدمات مغزی در عذابند.
تورِرو= گاوباز حرفه‌ای. ماتادورها، باندریلروها، پیکادورها همگی تورِرو هستند. تورِرو یعنی سروکار داشتن با گاوبازی.
ماتادور= گاوکش رسمی، همان طور که ماتاتوروس فقط قصاب گاو است.
ورونیکا= سیزاب آویشنی نشانگر ترحم و همدردی است. قدیسه ورونیکا از سر دلسوزی دستمالی به مسیح می‌دهد تا صورت خود را پاک کند.(فرهنگ موضوعی اشارات، سوسن فتحی مقدم، فریناز محسنین، فرهنگ معاصر، 1389، صفحه 457)

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :